抖阴社区

part 193

1K 230 329
                                        

سرش رو لبه تخت گذاشته بود و متین مماس با بدنش روی تنش دراز کشیده بود و دستاش طوری دور گردنش حلقه شده بود که انگار بالشت زیر سرش باشه و صورتش رو توی گودی گردنش پنهان کرده بود با هر نفس متین قلقلکش میشد و حس خوبی بهش دست میداد اما تحمل میکرد چون اینجوری میتونست هر نفس متین رو بشماره و نگران این نباشه که موقع خواب ماسکش رو نذاشته

دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و آروم روی کمرش رو نوازش کرد مثل بچه های کوچولویی شده بود که بعد از یه قهر و دعوای طولانی با مامانشون همون جا توی بغلش خوابشون برده لبخندی به این تشبیهش زد و چشماش رو با خستگی بست.

امروز براش روز شدیدا طولانی و خسته کننده ای بود اما نتیجه ای که داشت کاملا ارزش این همه خستگی رو داشت. متین بدون بهانه گیری و اینکه حس بدی داشته باشه توی بغلش خوابیده بود و این یجورایی از معجزات این روز خسته کننده بود.

انقدر از بغل گرفتن متین حس ارامش داشت که چشم های خودش هم کم کم روی هم افتاد و وقتی چشم باز کرد که دیگه نفس های متین رو کنار گردنش حس نکرد به تاریکی اتاق نگاه کرد و دستش رو کورمال کورمال تکون داد

متین اطرافش نبود دستش رو بلند کرد و گوشیش رو از بالای سرش برداشت و نور چراغ قوه اش رو روشن کرد وسط یه اتاق در هم ریخته تنها نشسته بود چشماش رو مالید و آهسته متین رو صدا کرد:
- عزیزم

کسی جوابی نداد بلند شد چراغ روروشن کرد و سمت سرویس اتاق رفت در رو باز کرد و با دیدن سرویس خالی اخماش توی هم رفت. امکان نداشت متین نصفه شبی از سرویس اتاق جین هیونگ استفاده کنه پس کجا رفته بود؟

بازم اطراف رو نگاه کرد و با دیدن چراغ قوه روی زمین تعجب کرد کاملا مطمئن بود که این چراغ قوه قبلا توی کمد بود کنار چراغ قوه روی زمین زانو زد و کتابی که با صفحات باز روی زمین رها شده بود رو برداشت. کتاب مورد علاقه متین بود. کتاب رو پشت و رو کرد و صفحه بازش رو خوند:

"می دانی؟  امشب نمی خواهد تو بیایی آن جا
- نه ، من تنهات نمی گذارم .
- ظاهر آدمی را پیدا می کنم که دارد درد می کشد ... یک خرده هم مثل آدمی می شوم که دارد جان می کند . نیا که این را نبینی. چه زجری است بیخود؟

- نه تنهات نمی گذارم .
اندوه زده بود:
- این را بیش تر از بابت ماره می گویم که ، نکند یکهو تو را هم نیش بزند مارها خیلی خبیثند حتی واسه خنده هم که شده ممکن است آدم را نیش بزنند
- تنهات نمی گذارم !

منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
- گر چه بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند

شب متوجه راه افتادنش نشدم بی سر و صدا گریخت وقتی خودم را بهش رساندم با قیافه ی مصمم و قدم های محکم پیش می رفت همین قدر گفت :
- ا ! اینجایی ؟

I'm not okWhere stories live. Discover now