抖阴社区

02

755 99 7
                                        

وویونگ حولش رو روی موهای خیسش کشید و با بدن نیمه برهنه به یونهوی غرق خواب نگاهی کرد.
پاش رو آورد بالا و لگدی به کون مبارکش زد و یونهو از روی تخت به زمین پرت شد.

وویونگ: بیدار شو باید بریم داره دیر میشه.

یونهو نق نقای نامفهومی از روی درد کرد و کمی غلت خورد، کش و قوصی به بدنش داد و خمیازه کشید.

یونهو: آخخ..باشه وحشییی...بیدارم.

از جاش بلند شد و به سمت حموم رفت، حوله رو از دور گردن وویونگ برداشت و انداخت روی شونش.
جای لگد رو کمی مالید و با چشمای بسته و خواب آلود داخل حموم رفت و در رو بست.

وویونگ سری از روی تاسف تکون داد و شروع کرد به آماده شدن.
وسایل و کلید کارگاهش رو داخل کیفش گذاشت. چون این مدت کم اومده بود خونه میخواست بعد کلاس، مجسمش رو برداره و بیاد توی خونه ادامش بده تا مامانش احساس تنهایی نکنه.

لباس فرمش رو مرتب کرد و دستی توی موهاش کشید، با بیرون اومدن یونهو، برگشت سمتش و مثل یه سگ وحشی نگاهش کرد.

یونهو با دیدنش دستاشو روی سینه های برهنش گذاشت و حالت ترس به خودش گرفت.

یونهو: هیونگ شبیه منحرفا شدی..میدونم سخته در برابر بدن زیبا و لطیفم صبوری کنی ولی تو...

وویونگ پوفی کشید و قبل از اینکه یونهو حرفش کامل بشه لباساشو سمتش پرت کرد.

وویونگ:فقط حاضر شو

...

سان پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و زیر لب سوت زد.
با دیدن مادرش که با لقمه ای در دست اومده بود سمتش، لبخندی زد و لقمه رو روی هوا گرفت و سمت در رفت.

_بیا کامل صبحانه بخور برات آماده کردم اینجوری گرسنت میشه.

سان دستی توی هوا تکون داد برای مادرش و خداحافظی کرد اما با به یاد آوردن چیزی یهو برگشت و به مادرش نگاه کرد.

سان: راستی امروز بعد کلاس کار دارم دیر میام اوما.

تا مادرش اومد سوال پیچش کنه، سریع بیرون رفت و بعد چند لحظه صدای روشن شدن موتورش و گاز دادنش اومد.

_از دست تو...

مادر سان سرش رو برگردوند و با دیدن پدر سان سری خم کرد و سلام داد.

_باز بدون خداحافظی رفتش؟

مادر سان بغضش رو قورت داد و دستی روی دامن بلندش کشید و به سمت آشپزخونه رفت.

_نه که شما دیر نمیای که نبینیش اصلا.

پدر سان نفسشو با صدا داد بیرون و پشت سرش حرکت کرد و داخل آشپزخونه رفت.

...

یونهو برای خودش زیر لب آواز خوند و دستاشو تکون داد و وویونگ با آرامش کنارش قدم زد.
جفتشون با دیدن فردی، دستشونو آوردن بالا و به سمت فرد رفتن.

Sit In front Of me For sixty Days | Ateez Where stories live. Discover now