وارد اتاق که شد ، دقیقا ورژن دیگری از همان قبلی بود، همانگونه خالی از هر وسیله ای.
سری تکان داد و برگشت که خود را در فاصله ی چند سانتی از هانیبال یافت.
فکر می کرد عصبانی باشد اما همچنان نمیشد چیزی از نگاهش فهمید.+اینجا شعبه ی جدیده باغه ؟!
چرا اینگونه خیره اش می شد ، پسر را معذب می کرد
حتی یک لحظه نگاه از چشمانش نمیگرفت و این باعث می شد ویل هیچ وقت کنارش احساس راحتی نکند.
در جواب به او حرفی برای گفتن نداشت و لازم هم نمیدید که توضیح دهد چرا اینجاست ، مگر او به ویل می گفت چرا او را به اسارت گرفته؟
مرد پوزخندی زد
+ دوباره لال شدی؟
قدمی عقب رفت و جدی ادامه داد
+اگه بازدیدت تمام شد برو پایین باید آماده بشی ، امشب میبرمت بیرون.
گفت و به پسر اجازه تحلیل و پاسخ نداد
تا ویل به خودش آمد و خواست بگوید هر جای این دنیا با حضور تو فرقی با این جهنم ندارد، مرد رفته بود.
دلش می خواست خارج از این چهار دیواری را ببیند اما تا وقتی او همراهش بود هیچ لطفی نداشت.
.
.
_ نمیخوام باهاش یک قدمم بردارم ، اونوقت تو میگی جشن؟
مری کت و شلوار را روی تخت گذاشت و کلافه به سمت پسر برگشت
- خسته نشدی از بحث هایی که نتیجه ای برات نداره؟
چپ چپ نگاه کرد به کت و شلوار سورمه ای رنگ
و بعد دوباره به مری خیره شد
_نمیدونم مری تو بگو ، اگه تو شرایط من بودی چیکار می کردی؟
- اگه توی شرایط تو بودم عقلم رو به کار می انداختم
اونم وقتی به اندازه کافی دست و پا زدم و فهمیدم این مقاومت ها بی فایده است.
کمی مکث کرد و ادامه داد
- برو بیرون، سعی کن یکم نفس بکشی، با تارک دنیا کردن خودت ، هیچ تغییری توی این شرایط ایجاد نمیشه.
کفش و جوراب و هر چیز دیگری که لازم بود را برای ویل آماده کرد ، نگاه مهربانی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت.
تا جایی که ممکن بود لباس پوشیدن و آماده شدن را طول داد و در آخر نگاهی در آیینه به خود انداخت
هرکس کت و شلوار را انتخاب کرده خوش سلیقه بود
یا هم فقط زیادی به تن پسر نشسته بود.
با افکارِ مثل همیشه پیچیده و امید به نقشه هایی که در سر داشت از اتاق خارج شد ، پله ها را یکی یکی طی می کرد که چشمش به قامت بلند مرد افتاد ، با ابهت همیشگی اش که مانند عضوی جدایی ناپذیر از او بود ویل را نگاه می کرد ، آن خیرگی به قدری سنگین بود که پسر را در جا متوقف کرد ، مرد نزدیک به در سالن ایستاده و مشخص بود که مدتی منتظر پسر مانده ، مدت طولانی ای را درگیر نگاه ویرانگر مرد بود و قدم از قدم تکان نداد ، بالاخره هانیبال سیگاری روشن کرد و از در سالن به بیرون رفت.
انگار توان به پا هایش برگشته بود یا شاید هم جرعت که نفسش را رها کرد و به آرامی بقیه پله ها را هم طی کی و به سمت آشپزخانه رفت
دیدن مری مثل معجزه بود در چنین حال و هوایی
_ مری یه آرام بخش بهم بده لطفاً
پیر زن با دیدنش به سرعت دست از کار کشید و به سمت کشویی که نزدیک به ویل بود رفت
- چرا هنوز اینجایی پسر ؟ کم وقت تلف کردی بالا؟ الان باید پیش آقا باشی.
با عجز رو به مری که در حال گشتن دنبال قرص بود زمزمه کرد
_خواهش می کنم فقط قرص رو بده!

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel