抖阴社区

part 52

352 44 70
                                    

پالتوی زخیمی را به تن پسر کرد و از جا برخاست

+ باید بریم.

تمام مدتی که کنار مرد نشسته بود ، کلامی از او نشنید
خشمش را احساس می کرد اما در آن لحظات راهی برای آرام کردن آن سراغ نداشت و ترجیح می داد متقابل سکوت کند به هر حال هانیبال در برابر او چیزی را در خود نگه نمی‌داشت و همیشه به دردناک ترین شکل بروز می داد..
الان هم شاید کمی دیگر خودش به حرف بیاید..

اما حتی تا پس از غذا هم اوضاع هیچ تغییری نکرد..

و الان هم که می گفت باید اینجا را ترک کنند

یعنی انقدر ناراحت شده بود؟!
ویل هر چه گفته از روی شوک و هیجان بوده..
ای کاش لال می شد..

به آرامی زمزمه کرد

_ میخوام بمونم!

مرد برگشت و خیره ی او شد که هنوز بر سر جایش نشسته بود..

+ من ولی نمی‌خوام ،
تو هم کاری رو انجام می دی که من دستور بدم!

ویل از سر جایش برخاست و مقابل مرد قرار گرفت
سرش را بالا گرفت تا با تسلط در چشم های مرد نگاه کند که مثل همیشه ناموفق بود ، اختلاف قد و نگاه نافذ مرد اعتماد به نفسش را متزلزل می کرد..

_ چرا یهو رفتارت عوض شد؟!

مرد همواره در سکوت او را نظاره می کرد و جوابی نداد..

_ من کاری کردم؟!

باز هم سکوت و این ویل را در تنگنا قرار می داد که دلش نمی‌خواست به هیچ وجه در این روز ها کدورتی بینشان بماند..

« در این روز ها »..

حتی فکر کردن به این جمله هم حالش را به هم می زد..
باز هم دلش گرفته بود و چاره ای نداشت جز تحمل..

نگاهِ پریشان پسرک بود که باعث شد جواب دهد،

+ کار پیش اومده.

صدای مرد او را از سقوط نجات داد..

_ خب بذارش برای بعد ، تو که رئیسی!..

+ نمیشه.

با التماس و تمنا به مرد خیره شد،

_ همین یه بار!!!

مرد که دیدن ویل در این موقعیت برایش راضی کننده بود ، قدمی به عقب برداشت و پاسخ داد

+ گفتم نه!

به سمت در رفت و بیرون زد..
ناخودآگاه دلش می خواست او را به وضعیتی بیندازد که درماندگیِ درونش را به چشم ببیند..
و در آخر خودش کسی باشد که به این دردِ پسر پایان می دهد..

دقایقی را در ماشین منتظرش ماند اما پسر کوتاه نیامد
فقط یک لحظه فکر کرد که نکند باز به تنهایی از کلبه بیرون برود..

i will not returnWhere stories live. Discover now