•جيسو•سايه ي يونگي رو نگاه ميكردم و پُشت سرش راه ميرفتم.
اروم گفتم : "ممنون بابتِ شام" ، اما اون بدونِ اينكه جوابمو بده رفت.
به سرعت سمتش دويدم و گفتم:
"ما بايد دفعه ي بعد براي برگر خوردن بريم""نه!"
لبامو اويزون كردم :
"نه؟"
دستي تو موهاش كشيد ، و بعد از صاف كردنِ گلوش با حالتِ عصبي اي گفت :"همونطور كه قبلا گفته بودم..."
نزاشتم حرفش رو ادامه بده ، و با ذوق گفتم :
"اگه تو امتحانم نمره ي ١٠٠ بگيرم منو ميبري سرِ قرار؟"ما فقط يك جلسه باهم درس كار كرده بوديم ، اما از اونجايي كه اين درسِ اون بود ، سعي كردم نقطه ضعفش رو پيدا كنم.
كمي به سمتم اومد و دستشو روي سرم گذاشت:
"چرا ميخواي جايزه ي نُمرَت قرار گذاشتن با من باشه؟"-"تو ميخواي منو از درس زده كني و باعث بشي براي امتحان نخونم؟"
ميتونستم دستپاچگيش رو حس كنم ، سرشو پايين انداخت و اروم گفت :"باشه"
از خوشحال جيغ زدم ، جوري كه تمامِ مردمِ اطرافمون به سمتم برگشتن ، من موفق شده بودم.
"حالا شبِت بخير"
صداش رو شنيدم كه خدافظي كرد و به سمتِ مترو رفت...

YOU ARE READING
MYG ? Rainy Days ? [ Persian Ver ] ?
Fanfiction????? ??????? x ???? ??????? ? ????? ?? ???? ?????? ? ???? ?????? ?? ??? #4 in SUGA #6 in SUGA #23 in SUGA #15 in BTS #125 in Persian #347 in Fanfiction