جِمین با دیدن جنی که پشت درب اتاق عمل ایستاده سمتش رفت و نگران پرسید:
-حالش چطوره؟
جنی که هنوز هم دستش به خون آغشته بود اون ها رو روبه روش قرار داد و جواب داد:
-نمیدونم... هیچی معلوم نیست...
هق هق هاش بار دیگه بلند شدن و اشک از چشم هاش جوشید.
جِمین با دیدن خواهرش که هم شوکه و هم ترسیده، از مینی خواست تا کمک کنه دست هاش رو بشوره و ببردش خونه تا لباسش رو عوض کنه اما جنی مخالفت کرد:
-هیچکدومتون حق بزور بردن من به خونه رو ندارید!
فهمیدید؟هیچکدوم...
انگشتش اشارهش رو سمتشون گرفت و با تاکید بهشون اشاره کرد. جِمین نزدیکش رفت و برای اینکه ارومش کنه بغلش کرد، چیزی که جنی خیلی بهش نیاز داشت!
اروم کنار گوشش زمزمه کرد:
-نونا، تو باید مراقب بچه باشی. یادت که نرفته اون فردا میاد خونه...
نمیتونی اینجا بمونی!
اینجا بودنت بیفایدهس..
وقنی دید جنی که اروم شده با لحن محبت آمیز تری ادامه داد:
-کوچیک ترین اتفاقی افتاد تو ازش باخبر میشی...
فقط الان برو...
جنی راحت تر از چیزی که فکرش رو میکردن قبول کرد، درواقع اون هیچ تصمیمی نگرفت و اجازه داد هرچی که جِمین میگه اتفاق بیفته!
با کمک جِمین سوار ماشین شد و راننده اون رو به عمارت رسوند...
توی مسیر فقط به دستهاش زل زده بود و نمیتونست جای دیگهای رو نگاه کنه.
هر باری که چشم هاش رو میبست یاد وقتی که تهیونگ با بدن خونیش تو بغلش پرت شد، میافتاد...
توی تمام مسیر خودش رو سر زنش میکرد و همین که ماشین از حرکت ایستاد ازش پیاده شد و با پاهای برهنهش سمت اتاق عمارت دوید.
داهیون با دیدن دختر سمتش رفت ولی نتونست اون رو متوقف کنه و وقتی وارد اتاقش شد به سرعت سمت حمام دوید تا اون لکه های خون رو پاک کنه...
آب رو باز کرد و دست هاش رو به هم مالید تا بتونه لکه های خون رو پاک کنه ولی موفق نشد...
روی زمین زانو زد و دست هاش رو مشت کرد.
اگه اون لحظه بجای سوال پرسیدن توی اب میپرید نیاز نبود تهیونگ برای نجاتش خودش رو سپر کنه...
نمیدونست تا زمانی که قراره خوب بشه و چطور میخواست با این عذاب وجدان کنار بیاد.
همیشه فکر میکرد چیزی برای از دست دادن نداره ولی بعد اون تیر اندازی فهمید چیزهای خیلی زیادی برای از دست دادن هست که اون نمیخواست قبول کنه یه روزی باید ترک بشن!
با نا امیدی و لباس های خیس تنش، از حمام خارج شد.
روی تخت درازکشید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد...
نمی دونست برای فردا چطور میخواد از جاش بلند بشه و دنبال تیلور بره...
__________________________________________________________
با دیدن دکتر، جِمین سمتش رفت و به چهره ناامیدش خیره شد:
-خب؟چه اتفاقی افتاده!
با تاسف سری تکون دادو گفت:
-اون الان تو شرایط خوبی نیست و کلی خون از دست داده!
گروه خونیه کسی اینجا به AB میخوره؟
مینی سر تکون داد و دنبال دکتر رفت.
با تماس ناشناسی جِمین با تردید جواب داد:
-تق تق؟
وقتی باز هم اون صدای کلفت و گرفته شده رو شنید پوزخند و جواب داد:
-کیه؟
به شکل منزجر کنندهای خندید و باعث شد بخواد موبایلش رو از گوشش فاصله بده:
-قاتل همتون!
اون تهیونگ احمق رو از بازی حذف کردم الان نوبت یکی دیگهست...
جِمین مکث کرد و کمی بعد پرسید:
-جنی!؟
مخالفت کرد و جواب داد:
-قطعا نه!
بعدی کسی که داره میره تو اون اتاق تا خون بده...
از اطراف اون بوی مرگ میاد و شما به اون بو توجه نمیکنید..
به اتاقی که دربش بسته شده بود خیره شد، چندی بعد از اینکه مینی از اتاق خارج شد نگاهش به صورت خندونش ثابت موند...
دختر کنارش ایستاد و به جِمین که تلفن خاموش رو کنار گوشش نگه داشته بود گفت "قطع شده!"
از فکر بیرون اومد، با سر تایید کرد و موبایل رو وارد جیبش کرد:
-بهتره منتظر نمونی...
تو هم با راننده برگرد خونه!
مینی مخالفت کرد و گفت:
-اون ها گفتن ممکنه خون بیشتری لازم باشه پس میمونم....
اخم ظریفی رو پیشونی جِمین شکل گرفت، خوب میدونست مینی از تهیونگ خوشش نمیاد درواقع هر دو همچین حسی نسبت به هم داشتن و حالا!
حقیقتا مهربونی مینی اون رو تحت تاًیر قرار داده بود.
__________________________________________________________
احساس کوفتگی میکرد، دلش نمیخواست از روی تخت بلند بشه و کار دیگهای انجام بده.
ولی اون الان باید به فکر دختر کوچولوش هم میبود. درواقع اون تو اولویت قرار داشت!
دستش رو روی لبهاش کشید و سرش رو بیشتر روی بالشتش فرو برد:
-اون میدونست قراره این اتفاق بیفته!
موبایلش روی میز رو برداشت و با جِمین تماس گرفت ولی باز هم همون اخبار قدیمی!
نا امید قطعش کرد و پلکهاش رو روی هم فشرد، دلش میخواست بخواب بره ولی نمیتونست، فکرو خیال های بیهوده ذهنش رو مشغول کرده بودن...
حسی که داشت خنده دار بود. اونها قرار نبود با هم باشن و فقط والدین تیلور بودن ولی رفتار هاشون با چیزی که گفتن متفاوت بود!
توی این یک هفته که گذشته بود خیلی فکر کرد و به نتیجهای رسید که نمیخواست بپذیره...اون بدون توجه کردن به عقلش، کسی که همش اشتباه میکرد رو دوست داشت...
ساعت نیمه شب رو نشون میداد، از اتاقش خارج شد.
علاوه بر اتفاق های اخیر، دلش پیش دختر کوچولو و ضعیفش بود...
درست روزی که قرار شد اون رو از دستگاه خارج کنن، فهمیدن بیلی روبین خون هنوز هم بالاست و باید مدت بیشتری رو بمونه!
هوا سرد بود و بدنش بخاطر سرما میلرزید ولی خودش این رو احساس نمیکرد و براش آزار دهنده نبود!
پاییز شده بود ولی برگ ها هنوز هم سبز بودن و تعداد کمی از درخت ها تعییر رنگ داده بودن.
لبخند محوی زد و با پاهای برهنهش روی چمن های سبز، شروع به قدم زدن کرد.
همین که از سکوت لذت میبرد، با شنیدن صدایی سرش رو به همون جهت برگردوند و پرسید:
-کی اونجاست؟
جوابی نشنید و دلش نمیخواست مثل شخصیت اصلیه یه فیلم ترسناک عمل کنه پس بیخیالش شد و سمت حیاط رفت...
دوباره یه صدایی شنید!
و اینبار نزدیک تر بهش بود....
در واقع درست از پشت سرش میاومد...
وقتی برگشت کاملاً شوکه شده بود!
اون داشت چی میدید!
با تردید نزدیکش رفت و لمسش کرد...
اون میتونست از هر چیز واقعی تو این دنیا واقعی تر باشه!
__________________________________________________________
جِمین نگران و پشت هم شماره جنی رو گرفت ولی کسی نبود که پاسخ گو باشه...
از جاش بلند شد و روبه مینی گفت:
-من میرم عمارت حتماً اتفاقی براش افتاده...
مینی سری تکون داد و رفتن جِمین رو تماشا کرد...
به اتاقی که تهیونگ توش خوابیده بود نگاه کرد و با جای خالیش روبه رو شد!
این شوکه کننده بود!
چطور وقتی تمام وقت اینجا حضور داشتن متوجه خروجش نشدن و اون هنوز بهوش نیومده بود!
وارد اتاق شد، سمت تخت رفت و تنها چیزی که یادش اومد پوزخند رو لبهای تهیونگ بود...
و این مال زمانی بود که برای اخرین بار دیده بودش و اون کشور رو ترک کرد، درواقع چیزی حدود هشت ماه پیش:
-میدونستم یه کاسهای زیر نیم کاسه کیم تهیونگ!
با صدای غریبهای از پشت سرش برگشت و طولی نکشید که با قرار گرفتن دستمالی روی بینیش از حال رفت...
__________________________________________________________
چشمهاش رو باز کرد و خودش رو توی اتاقش دید، به خودش اطمینان داد که یه خواب بود!
چطور وقتی تهیونگ توی بیمارستان بود میتونست اینجا هم حضور داشته باشه!
روی تخت نشست و به مبل تک نفره رو به روش نگاه انداخت، وقتی دید خالی نيست، متحیر شد:
-تو واقعاً!؟
با لبخند سری تکون داد و جنی بدون فکر از روی تخت بلند شد، به سرعت طرفش دوید و تو بغلش جا گرفت، با اشک هایی که بیاجازه سرازیر شدن.
سرش رو لای گردنش پنهون کرد و حلقه دستش رو دور کمرش محکم تر کرد:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود!
مهم نیست کی و چطور برگشتی فقط میخوام بگم خیلی دلم تنگ شده بود...
موهای ابریشمیش رو نوازش کرد و دستش رو روی کمرش کشید بعد به ارومی لای موهاش فرو برد.
سرش رو کمی به عقب هدایت کرد و با نگاه جدیش گفت:
-همین که من رو دیدی از حال رفتی...
چونهش رو تو دستش گرفت و به چشم های پفکردهش خیره شد:
-لطفا بیشتر خودت رو دوست داشته باش!
جنی سرش رو پایین انداخت و نمیدونست چی باید بگه، فقط از اینکه اون برگشته بود، احساس رضایت میکرد و دیگه حس های چند روز پیشش رو نداشت:
-نمیخوای بپرسی چرا انقدر زود اینجام؟
جنی هم به تیله های مشکی مردی که تو بغلش نشسته بود خیره شد و پرسید "مگه مرخص نشدی!؟" تهیونگ بلند بلند شروع به خندیدن کرد و جنی گیج نگاهش روش ثابت موند!
خنده فیکش رو تموم کرد و با همون نگاه سرد و یخ زدهش دوباره به جنی خیره شد:
-از مرگ برگشتم! چطور فکر میکنی تو یک هفته حالم خوب میشه!
حق با اون بود جنی جای سه تا گلوله روی پشتش دید و کلی خون از دست داده بود!
پس تنها چاره این بود که از بیمارستان فرار کنه اما چرا!؟
با یاد اوری اینکه دکتر گفته بود اون تو کماست، دیگه مطمئن شد یکجای کار میلنگه!
ابروهاش رو تو هم کشید و با مشت کوچیکش ضربه محکمی به شونهش، درست همون جایی که تیر خورده بود و فریاد تهیونگ کل اتاق رو گرفت...
جنی با ترس دستش رو روی دهانش گذاشت و متاسف بهش خیره شد.
تهیونگ چشم هاش رو محکم روی هم بست و با صدای ضعیفی گفت "میخوای من رو بکشی؟" جنی شرمنده سرش رو پایین انداخت و در جواب چیزی گفت که به سوال تهیونگ ربطی نداشت:
-واقعا نمیدونم داره چه اتفاقی میفته...خیلی دارم گیج میشم...
کمی از دردش اروم شد و با بالا بردن دستش گونه زن عجیب و مورد علاقهش رو نوازش کرد:
-اون طرف حسابش منم!
سوالی نگاهش کرد و پرسید "منظورت چیه؟"
تهیونگ خیلی اروم بود، لبخندش پر از احساس ارامش بود و این برای جنی که از همه چیز بیخبر بود، عجیب بنظر میرسید.
تار های اضافه روی صورتش رو کنار زد، به چشمهای گیج و پر از سوالش خیره شد:
-تنها چیزی که میخواد مرگ منه!
جنی با شنیدن حرفش دوباره صورتش تو هم رفت، خیلی از اون دلخور شد. از اینکه یه جوری رفتار میکرد انگار کسی براش اهمیت نداره و یجوری حرف میزد که انگار اگه بمیره هم مشکلی نیست.
پوزخند عصبی زد و با حرص گفت:
-کیم تهیونگ، چرا انقدر به احساسی!؟
فکر کردی اگه بمیری چی میشه!؟
اگه قصد نداشتنی زنده بمونی، حق هم نداشتی دوباره برگردی!
حس کرد جنی خیلی داره پرحرفی میکنه و حرفهایی که میزد زیاد خوشایندش نبود پس بیمقدمه لب های رنگ پریدهش رو برای مدت طولانی بوسید...
دستش رو روی رون پر و پوست لطیفش کشید و به کمر باریکش رسوند...
وقتی دید جنی کمی آروم شده، مک عمیقی به لبهاش زد و ازش فاصله گرفت.
بهت زده بهش خیره شد "من میکشم، نمیمیرم!" اون گفت و دختر هیچجوره به جوابی نرسید، درواقع خودش نمیخواست جوابش رو بدونه...
میخواست نادون باشه ولی اون چیزی که تو سرشه یه دروغ بزرگ و مسخره بیشتر نباشه:
-نمیفهمم چی میگی!
چونهش رو تو دستش گرفت و شستش رو روی لبهای بی رنگش کشید:
-اون چیزی که فکر میکنی نیست پس به چیزی که فکرش هم نمیکردی فکر کن!
نفس راحتی کشید، دستش رو روی قلبش گذاشت و با خوشحالی گفت:
-درسته، خوشحالم که تو اون عوضی نیستی که به "نا" دستور میده!
نگاه گمراه کنندهش رو به لبهای دختر داد و با انگشت شستش به بازیشون گرفت:
-من این رو هم نگفتم!
دیگه نمیتونست بیشتر به این بازی ادامه بده پس دستش رو به نشونه تسلیم بالا اورد و گفت:
-من تسلیمم..مستر کیم لطفا کامل توضیح بده!
بار دیگه ولی کوتاه تر از قبل لبهاش رو بوسید، سر انگشتهاش رو روی رون لختش کشید و درحالی که به دست های خودش خیره شده بود گفت:
-اول تو به من یه جواب درست بده!
باز هم با من میمونی؟
با هر حرکت انگشتهاش روی پوستش و قسمت های حساسش بیشتر برای جواب دادن گیج میشد. میدونست توی این لحظه تصمیم گرفتن میتونه زیاد درست نباشه، قطعا اگه اون الان مقابلش نبود خیلی راحت انتخاب میکرد:
-تو اجازه نمیدی منطقی تصمیم...
به دختری که روی پاهاش نشسته بود خیره شد و
چون میدونست بقیه جملهش چیه نذاشت ادامه بده:
-نیاز نیست منطقی باشی چون این چیزیه که قلبت باید تصمیم بگیره نه عقلت!
من رو کنارت میخوای یا نه؟!
وقتی دوباره تکرارش کرد جنی فقط قبول کرد، بدون اینکه توجه کنه سوال مجدد اون چی بود!
تهیونگ هم مطمئن بود تنها دلیل دختر برای قبول کردنش این بود که اون احساسی عمل کرده و عشقش رو انتخاب کرده نه عقلش رو درست همونجوری که گفته بود:
-باشه، هر چی بشه من میمونم!
با شرطی که گذاشت تهیونگ کمی نگران شد ولی باز هم به خودش و احساس جنی اطمینان داشت "این اخرین فرصته" بعد هم با تردید پرسید:
-تو واقعا کی هستی!؟
تهیونگ هم چون میخواست باهاش رو راست باشه صادقانه جواب داد:
-من اون کسی که به "نا" دستور میداد رو میشناسم!
جنی از اینکه اینجوری بود خوشحال شد چون تو ذهنش کلی خیالات رنگین کمونی گذشت ولی با شنیدن ادامه حرف ها ذوقش کور شد:
-ما با هم همکار بودیم اما یجورایی مشکلی بینمون پیش اومد حالا اون میخواد کاری کنه که من تقاص پس بدم...
جنی سکوت کرد و میدونست کمکی ازش برنمیاد.
ناخوداگاه دستش رو درست جایی که تیر خورده بود گذاشت و بهش خیره شد "اگه این تیر به تو برخورد نمیکرد الان جاش توی قلب من بود! این خیلی عاشقانهست..."
به صورت دوست داشتنی و گیج مرد چشم دوخت و سعیکرد جو بینشون رو با حرف های عجیبش از بین ببره پس ادامه داد:
-تو میدونستی قراره بهمون شلیک بشه پس برای همین اومدی جلو!
لبهاش رو روی هم فشرد، دستش رو روی شونهش قرار داد، دوباره به شونهش زد اما اروم تر از قبل و اضافه کرد:
-سپر شدن خیلی عاشقانه بنظر میرسه ولی اینکه جای گلوله روی بدنت باشه خیلی سکسی تره.
پوزخند صدا داری زد و درحالی که چشم هاش بخاطر لحن سرزنشگرش گرد شده بود به مرد گفت:
-الان هم لقب قهرمان مال توئه هم اینکه خیلی گنگ شدی!
تهیونگ که انتظار نداشت اون حرف های عاشقانه به همچین چیزی تبدیل بشن، لب هاش رو روی هم فشرد و با فشردن لب هاش روی هم سعی کرد به دختری که توی کیوت بودن ناوارد بود، نخنده! و البته به لبخند بامزهش واکنشی نشون نده، هرچند که توی این راه یه بازنده بود و بخاطرش لبخند زد.
با صدای موبایلش نگاهش رو از جنی گرفت و حرف هایی که جنی از زبون تهیونگ شنیده بود اصلا جالب نبودن!
"خوبه...اون از قبل خیلی اسیب دیده پس فقط کارش رو تموم کنید..."
وقتی به صورت جنی نگاه کرد، توش اضطراب و نگرانی رو دید!
چیزی که قبلاً دوست داشت و الان ازش متنفره بود.
و تنها دلیلش هم حسیه که این وسط تغییر کرده بود:
-حالت خوبه؟
با مکث کوتاهی ازش پرسید. جنی میخواست بدونه کار کی قراره تموم بشه و از دونستنش هم خیلی مطمئن نبود:
-درباره کی حرف میزدی؟
با تردید پرسید و جواب تهیونگ باعث شد حس عجیبی پیدا کنه:
-مین مینی...
جنی که کمی گیج شده بود، اخم هاش رو تو هم کشید و با صورت تخس شدهش بهش خیره شد:
-مینی که از خودتون بود!
انگشت اشارهش رو روی بینی خودش گذاشت،
دختر سکوت کرد و چون چیزی نمیدونست و حرف زدن درباره چیز هایی که نمیدونی بیشتر باعث گیج شدنش میشد:
-توچیزی نمیدونی و نمیتونی دربارهش نظر بدی!
مثل همیشه اون فقط ظاهر ماجرا رو میدید نه چیز دیگهای رو ولی میدونست حق مینی مرگ نیست و نمیدونست منظور اون هم از اینکه کارش رو تموم کن همچین چیزی نبود!
-تو فقط داری روی قضیه رو می بینی پس بخاطر هیچکدومشون احساس تاسف نداشته باشه؟!
با تاکید دوباره گفت:
-هیچکدوم!
وقتی تغییری تو حالت چهرهش ندید، با خودش گفت حتما اون دختر باز هم داره برای ترک نکردنش افسوس میخوره، پس اضافه کرد:
-هنوز وقت هست!
تو برای دنیای من خیلی بیگناهی!
حرفش خیلی خنده دار بود، حس کردن تهیونگ با گفتن صفت بیگناه داره بهش تیکه می اندازه پس در جواب تهیونگ با پوزخند گفت:
-همهی ما تو یه دنیا زندگی میکنیم...
دستش رو روی گونهش کشید و ادامه داد:
-ولی برای هر کس یه جور متفاوت میگذره!
و چیزی به اسم دنیای تو و من وجود نداره...
این دنیای ماست!