My family [S1 Completed]

By Melody7979

2.3K 462 302

جیمین قبلا توی زندگیش تصمیم گرفته که خونواده‌اش رو به خاطر پول ول کنه! حالا برگشته تا همه چیز رو درست کنه،ولی... More

Teaser
Part:1
part:2
Part:3
Part:4
Part:6
Part:7
Part:8
Part:9
Part:10
Part:11
Part:12
Part:13 (End)

Part:5

141 36 45
By Melody7979

۱۲ سال پیش(سال ۲۰۰۹)

جیمین توی حیاط زیر درخت نشسته بود و مشغول حل کردن معادله ریاضی بود.
دونگ جین که اونطرف با بقیه بچه‌های کلاس مشغول فوتبال بازی کردن بود،توپ رو شوت کرد و به سر جیمین برخورد کرد.

جیمین سرش رو مالید و با اخم به دونگ جین نگاه کرد.
دونگ جین به جیمین نزدیک شد و توپ رو برداشت.
《نگاش کن تو رو خدا!آخه یه بچه ۱۴ ساله برای چی انقدر باید درس بخونه؟به جای اینکه درس بخونی بهتره یکم کار کنی و پول دربیاری!اینطوری حداقل میتونی یه جفت کفش بخری و با ما فوتبال بازی کنی.》

جیمین عصبانی خودکارش رو روی کاغذ انداخت و رفت دونگ جین رو هول داد.
دونگ جین که پشتش به درخت برخورد کرده بود،از درد ناله‌ای کرد و ادامه داد:《بدبخت به خاطر خودت میگم،به فکر پدرت باش که همه میدونن نمیتونه پول لی دوکوک رو پس بده،حداقل به خاطر خونواده‌ات پول دربیار.》

بقیه بچه‌ها که اونطرف حیاط منتظر دونگ جین بودن،داد زدن و دونگ جین رو صدا کردن.
《دونگ جین بیا~》
《دونگ جین وقتت رو با اون بازنده تلف نکن~》
《ولش کن بیا دیگه~》
دونگ جین با تمسخر نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت و رفت.

جیمین بدون اینکه حرف‌های دونگ جین ذره‌ای براش اهمیت داشته باشه،بازم رفت و مشغول حل کردن معادله ریاضی شد،کسی از اینکه جیمین به ریاضی علاقه داره چیزی نمیدونست،شاید میخواست ذهنش رو از مشکلاتش منحرف کنه یا داشت برای هدفی آماده میشد!

جیمین سخت مشغول درس خوندن بود و بلاخره تونست در آخر سال با بالاترین نمره کلاس نهم رو تموم کنه و فارغ‌التحصیل بشه.

همه‌ی پدر و مادرها اومده بودن و توی حیاط با بچه‌هاشون عکس میگرفتن.
جیمین نگاهی به اطراف انداخت ولی پدر و مادرش اونجا نبودن.
با وجود کار زیادی که پدر و مادرش داشتن،انتظار زیادی بود که ازشون بخواد به جشن فارغ‌التحصیلیش برن.

غمگین سرش رو پایین انداخت و به کفش‌های کهنه‌اش نگاه کرد که کسی صداش کرد.
سرش رو بلند کرد و به جیهون کوچولویی که صداش کرده بود،نگاه کرد.
جیهون به طرف جیمین دوید و به پاهاش چسبید.
جیهون اونقدر کوچیک بود که قدش فقط تا پای جیمین میرسید.

جیمین روی زانوش خم شد و دستی به سر برادر کوچیکش کشید:《تنها اینجا چیکار میکنی؟مامان و بابا کجان؟》
جیهون دماغش رو خاروند،در حالی که به دانش‌آموزهای دیگه نگاه میکرد،گفت:《مامان گفت میتونم بیام دیدنت!اجازه داد بیام!بیا این گلها برای توئه.》

گلهای بابونه‌ای که جلوی خونه‌شون رشد میکرد رو کنده بود و برای برادرش آورده بود.
جیمین گلها رو ازش گرفت و خندید:《جیهونی ممنون بابت گلها ولی قول بده دیگه گلها رو نکنی!》

جیهون سرش رو تکون داد و باشه‌ای گفت.
دست جیهون رو گرفت و گفت:《آفرین داداش خوبم،بیا بریم خونه!》
جیهون به جیمین نگاه کرد:《خونه؟!ولی مامان بهم گفت که با هم بریم شهربازی!》

جیمین با تعجب به جیهون نگاه کرد:《شهربازی؟!این وقت ظهر؟!》
جیهون دو دستی،دست جیمین رو چسبید و گفت:《فکر کنم به خاطر اون مَرده،من رو فرستاد پیش تو!》
جیمین کنجکاو بود که ببینه جیهون درمورد کدوم مرد حرف میزنه:《جیهونی درمورد کدوم مرد حرف میزنی؟!》

جیهون صورتش رو درهم کرد،طوری که انگار بوی بدی به مشامش خورده:《اون مرد کچله که خال خال قهوه‌ای داره،همه‌اش میاد جلوی خونه‌مون بابا رو دعوا میکنه.》
جیمین حدس میزد که یکی از طلبکارها رفته باشن جلوی خونه‌شون ولی اصلا فکر نمیکرد لی دوکوک به این زودی سراغ خونواده‌اش رفته باشه.

به جیهون که نگاهش میکرد لبخندی زد و گفت:《جیهونی بعدا میبرت شهربازی،الان باید بریم خونه،باشه؟!》
جیهون سرش رو تکون داد و با جیمین به سمت خونه رفتن.

نزدیک خونه که رسیدن پشت دیوار قایم شدن و خودش یواشکی جلوی خونه رو نگاه کرد،دید که جلوی خونه،آقای شین جلوی لی دوکوک رو گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد:《تو که وضعیت جونگ‌وون رو میدونی،قرار بود یکم دیگه بهش وقت بدی.》

لی دوکوک دستی به سر کچلش کشید و انگشتش رو تهدیدوار رو به جونگ‌وون که نشسته بود،تکون داد و گفت:《فکر کردی من خیریه راه انداختم؟یا پول‌هام رو از سر راه آوردم که به تو ببخشم؟فقط یه هفته دیگه بهت وقت میدم،اون هم نه به خاطر تو بلکه به خاطر بچه‌های بیچاره‌ات و آقای شین.》

جیمین که اینها رو شنید،جلوی جیهون زانو زد و درحالی که سرش رو نوازش کرد،گفت:《جیهونی تو برو پیش ریوجین با هم بازی کنید،من میرم یه جایی کار دارم،به مامان و بابا هم نگو من اینجا بودم،باشه؟!》
جیهون چون بیشتر از سنش میدونست،دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و گفت:《باشه،بسپارش به داداش کوچیکه‌ات!》

جیمین از بلبل زبونی جیهون خنده‌اش گرفته بود.
موهاش رو به هم ریخت و سریع رفت.
.
.
.
در بزرگ عمارت باز شد و حیاط بزرگش رو برای جیمین به نمایش گذاشت.
نفس عمیقی کشید و به داخل عمارت قدم گذاشت.
به اطراف نگاه کرد،خیلی وقت میشد که به خونه پدربزرگش نیومده بود...از وقتی که پدربزرگش،پدرش رو از ارث محروم کرد و ورود اون به خونه رو ممنوع کرده بود.

آقای بیون،منشی پدربزرگش بیرون اومد تا جیمین رو راهنمایی کنه.
آقای بیون تعظیمی کرد و با دست به داخل خونه عمارت اشاره کرد.
جیمین وارد خونه شد،اونجا براش مثل یه جای آشنای غریبه بود،با اینکه براش آشنا بود ولی احساس غریبی میکرد.

پدربزرگش با عصاش،آروم آروم از پله‌ها پایین اومد و بدون نگاه کردن به جیمین رفت روی مبل نشست و گفت:《آفتاب از کدوم طرف دراومده که نوه‌ام اومده من رو ببینه؟》
جیمین بدون تعارف رفت جلوی پدربزرگش نشست و گفت:《به پدرم کمک کنید بدهی‌هاش رو بده.》

آقای پارک از صریح بودن جیمین به خنده افتاد:《اونوقت به چه دلیل؟!》
جیمین دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با تعجب گفت:《چون پسرتونه!》
آقای پارک بعد کمی خندیدن،دستش رو به عصاش گرفت و از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و به حیاط نگاه کرد:《کدوم بچه‌ای پدر خودش رو ول میکنه؟》

جیمین هیچ نظری نداشت که پدربزرگش چرا اینطوری رفتار میکنه؟یا اینکه به چیزی فکر میکنه؟
پدربزرگش با لبخند برگشت و به جیمین نگاه کرد:《میتونم به پدرت کمک کنم.》
جیمین خوشحال از جاش بلند شد که تشکر کنه ولی آقای پارک دستش رو بلند کرد و ادامه داد:《به شرطی که تو خونه پدرت رو ترک کنی و بیای پیش من.》

جیمین با چشم‌های گشاد شده به تته پته افتاده بود:《م...منظ...منظورتون چیه؟!میخواید از پدرم انتقام بگیرید؟》
آقای پارک با عصاش به زمین کوبید و داد زد:《نه احمق جون!به هر حال اون پسرمه،چرا باید از پسرم انتقام بگیرم؟اون فقط احمق بود که شرکت رو ول کرد و به اصطلاح خودش رفت دنبال آرزوش،من فقط یکم تنبیهش کردم تا برگرده شرکت ولی فکر نمیکردم حتی تنبیه هم جوابگو نباشه!ببین!من نمیخوام انتقام یا هر کوفت دیگه‌ای از پدرت بگیرم،من فقط میخوام آرزوی خودم رو محقق کنم و شرکت رو گسترش بدم،همین!》

جیمین وارفته سرجاش نشست و زمزمه‌وار گفت:《هر کی دنبال آرزوی خودشه و آرزوی بقیه براش مهم نیست!چرا همدیگه رو برای آرزوی خودمون قربانی کنیم؟》

آقای پارک به جیمین نزدیک شد و فشاری به شونه‌اش وارد کرد:《این قربانی کردن نیست،من بهت کمک میکنم و در عوضش تو هم به من کمک میکنی،نظرت چیه؟》

به نظرتون پدربزرگ جیمین آدم خوبیه یا آدم بدیه؟🤔

جیمین و جیهون خیلی شبیه همن،همه از دستشون شاکین که چرا انقدر درس میخونن😂😅

عکس پارت رو حال کردید چقدر عالی و شبیه هم درشون آوردم؟😄

خوب نیست بقیه رو فدای آرزوی خودمون کنیم🥲

به نظرتون آرزوی جیمین چیه؟😃

ممنونم که میخونید و ووت میدید ولی تا الان که چهار_پنج قسمت آپ کردم نظری درمورد روند داستانی،داستان هر کدوم از شخصیت‌ها دریافت نکردم و اصلا نمیدونم نظرتون چیه🤷🏻‍♀️(اگه نمیدونید که کامنت چی بنویسید،به سوالاتی که پایان هر پارت میزارم جواب بدید😇)

اینکه نظرتون رو بدونم چیز زیادی نیست🙂
بهم کلی انرژی بدید تا بتونم به نوشتن بقیه داستان ادامه بدم💪🏻

ستاره رو رنگی کنید و ووت بدید⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐

Continue Reading

You'll Also Like

42K 4.1K 23
،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 • فیکشن دارای دو فصل می‌باشد • ⤎ تلخی دنیا هیچوقت تمومی نداره. لی رونا دختر وزیر کشور بود که به شدت توسط پدرش تحت محافظت کل...
24.3K 2.7K 16
،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 ⤎ کیم تهیونگ مرد موفقی که توی هیچ چیز شکست نمی‌خورد و نمونه کامل یک انسان کامل بود، تنها توی یک چیز شکست خورده بود. خانواده...
109K 8K 23
دستمو گرفتم سمتش و داد زدم +من برمیگردم قول میدم... با چشای اشکیش خیره شد بهم و دستشو آروم تکون داد و بعد دیگه ندیدمش...
3.8K 611 22
شصت روز خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کر...