𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐�...

By RAHILRad2

1.2M 58.1K 64.9K

_اسـلـحـه_ نویسنده: راحیل کاپل: ویکوک ژانر: جنایی، دارک، اکشن، انگست، ماجراجویی، اسمات، رمنس خلاصه: فرمانده... More

𝟏ˢᵗ 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 & 2
Chapter 3 & 4
Chapter 5 & 6
Chapter 7 & 8
Chapter 9 & 10
Chapter 11 & 12
Chapter 13 & 14
Chapter 15 & 16
Chapter 17 & 18
Chapter 19 & 20
Chapter 21 & 22
Chapter 23 ( Last chapter )
𝟐ⁿᵈ 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 & 2
Chapter 3 & 4
Chapter 5 & 6
Chapter 7 & 8
Chapter 9 & 10
Chapter 11 & 12
Chapter 13 & 14
Chapter 15 & 16
Chapter 17 & 18
Chapter 19 & 20
Chapter 21 & 22
Chapter 23 & 24
Chapter 25 & 26
Chapter 27 & 28
Chapter 29 & 30
𝟑ʳᵈ 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 - 2
Chapter 3 - 4
Chapter 5 - 6
Chapter 7 - 8
Chapter 9 - 10
Chapter 11 - 12
Chapter 13 - 14
Chapter 15 - 16
Chapter 17 - 18
Chapter 19 - 20
Chapter 21 - 22
Chapter 23 - 24
Chapter 25 - 27
Chapter 28 - 30
Chapter 31 - 34
Chapter 35 - 37
Chapter 38 - 39
Chapter 40 - 41
Chapter 42 - 43
Chapter 44 - 45
Chapter 46 - 48
Chapter 49 - 50
Chapter 51 - 53
The Last Chapter

Chapter 31 ( Last chapter )

19.6K 814 754
By RAHILRad2

‌ ‌
نفس عمیقی کشید و آستین تیشرت سفید و گشادِ یقه شُلش رو که به خوبی از ترقوه های برجسته و زیباش رونمایی می‌کرد به کنار شقیقه‌ش کشید تا عرق ریزی که زیر چتری های بلند موهاش نشسته بود رو پاک کنه.

دوباره مثل هر دو روز قبل چند ساعتی خودش رو توی آشپزخونه مشغول کرده بود تا کمی تنها باشه، می‌دونست تهیونگ با نگاهش مدام دنبالش می‌کنه، حتی نیاز نبود بشینه کنارش روی مبل، یا الان که پشت میز مقابل دریچه‌ی مستطیلی آشپزخونه نشسته و با وانمود کردن و ور رفتن با گوشی جدیدش که جونگ کوک بهش داده بود، بره و ازش بپرسه "امروزم نگرانی؟" چون می‌دونست ترس مردش رو، حتی وقتی ساکت بود اما چشم هاش حرف میزد، همون چشم هایی که بیشتر وقت ها خمارِ و وقتی می‌خواست نگاهش کنه احساس می‌کرد تا خود روحش نفوذ می‌کنه!

دو روز گذشته بود و جونگ کوک به طرز عجیبی خودش نبود انگار بیشتر از تهیونگ نیاز داشت با خودش خلوت کنه، تمام مدت بین هر وعده‌ی غذایی یا استراحت، حتی موقع کنار هم نشستنشون و تی وی تماشا کردن ذهنش مشغول بود و نمی‌تونست تمرکز کنه، چون موضوع این بار پدرش بود، کسی که بی دلیل زنگ نمیزد و ازش نمی‌خواست که به روسیه برگرده همراه مردی که عمیقا عاشقشه!

اون پدر خودش رو می‌شناخت این فقط یه خوش آمد گویی مبادی آداب به خانواده اشون نبود، تهیونگ جدا از اینکه توی زندگیش نقش پر رنگی داشت توی کشور خودش فرد مهمی بود که توجه خیلی ها رو جلب می‌کرد و حالا بنظر می‌رسید توجه اون مردِ همیشه سر سخت رو جلب کرده و این عجیب بود.

جونگ کوک مطمئن بود پدرش سال ها پیش با گرایشش کنار اومده و ازش حمایت کرده اما هیچوقت نشده بود که بخواد راجع به پارتنرش حرف بزنه یا اون رو به خونه دعوت کنه و این حقیقتا کمی اون رو می‌ترسوند.

دَم خسته و کوتاهی گرفت. صبح دو روز پیش وقتی با پدرش حرف زده بود سعی کرد افکارش رو جمع و جور کنه اما بعد با فکر به این ایده که ممکنه هوسوک پشت این ماجرا باشه و ازش خواسته باشه باعث شد متوجه نشه روزش چطوری کنار تهیونگ گذشت درحالیکه باید به بهترین حالت ازش لذت میبرد وقتی می‌دونست گذر ثانیه ها برای هر کسی بی اهمیت باشه برای جونگ کوک طلاست، نه فقط بخاطر اینکه ترس از این داشت نتونه تمام وقت تهیونگ رو کنار خودش داشته باشه، بلکه از آینده ای می‌ترسید که به خوبی ازش با خبر بود!

درست مثل ساختن خونه های محکمی رو ویرانه هایی که از قبل نابود شده و با یه زمین لرزه ی قوی تمام اون ساخته ها فرو میریزه و دیگه از ریشه قابل بازسازی نیست و حتی اگر باشه سال های طولانی ای طول می‌کشه...

_عاح...

نفسش رو با خستگی بیرون فرستاد، توی افکار خودش غرق بود و داشت داخل بشقاب بزرگ و چوبی ای گوشت های کلم پیچ شده رو مرتب کنار هم قرار می‌داد که با کشیده شدن پایین تیشرتش به عقب و بوسه‌ی خیس و نفس گرمی که به کمرش خورد باعث شد نفسش توی سینه اش حبس بشه!

_ه-هیونگ؟

جونگ کوک به خودش اومد و آروم مردش رو صدا زد اما تهیونگ جواب نداد، فقط لبه‌ی تیشرتش رو بالا نگه داشت با فرو کردن سرش داخل تیشرت، دستاش رو روی پهلو های جونگ کوک گذاشت و شروع کرد به بوسیدن کمر و ستون فقرات پروانه‌ی آبی درونِ قلبش، عاشق انحنای جذاب بدنش بود، یا اون خط باریک فقراتش که با کمی فرو رفتگی دو طرف کمرش رو برجسته تر نشون می‌داد، یا اون چال کمری که زیر خطِ باکسرش پنهان شده بود، دلش بیشتر می‌خواست، می‌دونست داره حواس جونگ کوک رو پرت می‌کنه اما تا وقتی که به وسط کتفش برسه بوسید و بوسید.

صدای نفس های تند و سریع جونگ کوک به راحتی به گوشش می‌رسید انگار داشت لذت میبرد اما هنوزم ساکت بود و این اذیتش می‌کرد.

_ته الان وقت کشیدن غذاست، داری حواس-... آآههه-...

جونگ کوک به سرعت حرفش رو نصفه رها کرد درحالیکه تمام بدنش مورمور شده بود چون تهیونگ پشت گردنش، جایی دقیقا بین کتفش رو مکید و پوستش رو با دندون کمی کشید که ناله‌ی پسرش رو بلند کرد، اما بدون اینکه متوقف بشه همینطور که دو طرف پهلوی اون رو نوازش می‌کرد لباش رو روی پوست کمرش گذاشت تا روش کشیده بشه، قصدش این بار بوسه نبود فقط می‌خواست حس قشنگی رو توی بدنش زنده کنه و به خوبی موفق بود.

تهیونگ ناراحت بود چون برخلاف علاقه‌ی همیشگیش برای سکوت کردن در تمام طول اون دو روز به اجبار ساکت شده بود تا جونگ کوک کمی فضا برای خلوت کردن با خودش داشته باشه در حالیکه مدام نوازشش می‌کرد، اون رو می‌بوسید و لمس می‌کرد تا بهش یادآوری کنه که "هی، من اینجام، کنارتم" اما جونگ کوک فقط مقابل بوسه ها چشم هاش رو می‌بست و ساکت بود و این اذیتش می‌کرد.

تهیونگ عادت کرده بود به شنیده شدن، به نگاهِ خوش ذوق و معصومانه‌ی نعناعِ خوش عطرش، به اینکه مخاطب قرار بگیره از طرفش و ازش سوال بشه، تهیونگ بدجوری به صدای جونگ کوک عادت کرده بود، شاید اعتراف نکرده بود که برای صدای غمدارش وقتی می‌خونه می‌تونه به راحتی بمیره، اما خودش می‌دونست چقدر دوستش داره، بخصوص وقتی صبح ها کنارش بیدار می‌شد و صدای خشدار و خسته اش رو می‌شنید، درست مثل پروانه‌ی آبی خودش پروانه های زیادی توی دلش پرواز می‌کردن چون حس خوبی داشت.

و حالا بعد از تمام اون چند ماه و عادت کردن به شنیدن صدای قلبش کمی بهش سخت می‌گذشت، شاید می‌تونست ساکت بودن خودش رو به راحتی تحمل کنه و حتی حاضر بود سال ها ساکت بمونه اما نه...

ساکت بودن جونگ کوک رو نمی‌تونست تحمل کنه درحالیکه اون ها از بعد از تماس پدر جونگ کوک به تخت برگشته بودن و سعی کرده بودن بخوابن، حرف نزده بودن تا اینکه بالاخره تهیونگ شروع کرد به حرف زدن و گفتن از روز قبلش، از اینکه چطوری ناخواسته برنامه‌ی تولدش بهم خورد، از اینکه اتفاقاتی پیش اومد بعد از اینکه خونه رو با عجله ترک کرد، حتی اعتراف کرد که بهش حقیقت رو نگفته تا فقط کمی اوضاع آروم بشه!

شاید تفاوت اون دو نفر همین بود، تهیونگ حقیقت رو به زبون میاورد درحالیکه ممکن بود از عواقبش نگران باشه اما جونگ کوک نه، اون سر هر چیزی می‌تونست ریسک کنه جز تهیونگ، به اون که می‌رسید همه چیز خلاصه می‌شد به "فقط کمی دیگه" از پنهان کردن حقایق، ولی برای اون روز با صداقت، متقابلا شروع کرد به توضیح دادن اینکه هوسوک اونجا بود.

اومده بود که اون رو همراه خودش ببره و تا کمی اتفاقات هتل رو بهش نشون داد که روش تاثیر بذاره اما جونگ کوک اون رو بیرون انداخت و باهاش نرفت، شاید خیلی چیز ها رو گفت اما برعکس تهیونگ هنوز هم همه چیز رو نگفته بود و بعد از اون حتی چند جمله‌ی کوتاه هم صحبت نکردن.

اون دو نفر فقط روزشون رو آروم گذروندن تا جونگ کوک به حرف اومد و گفت که تا وقتی توی ویلا می‌مونن هر روز برای تهیونگ دو نوع غذای روسی درست می‌کنه که پدرش اغلب براش درست می‌کرده و از اون ساعت توی آشپزخونه مشغول می‌شد تا وقتی که تهیونگ اون رو بیرون بکشونه، درست مثل اون لحظه!

_که حواستو پرت می‌کنم؟ آره؟

_ته...

_درست جوابمو بده!

_آره!

جونگ کوک با صدایی که لحظه ای لرزید جواب داد و نفس عمیقی کشید، بوسه های تهیونگ بین لحن دستوری و بمش دیوونه کننده بود وقتی از پشت سر شنیده می‌شد.

_تمومش کنم؟ هاح؟ ازم می‌خوای چیزی که مال خودمه رو نبوسم؟ چون فکرت مشغوله و نمی‌تونی روی من تمرکز کنی؟

_ت-تهیونگ!

صدای جونگ کوک ضعیف بود و تهیونگ نه!

_بی هدف صدام نکن! بگو آره تا تمومش کنم!

بحثی نبود، صدای بالا رفته یا قصد آسیب زدن هم همینطور، اما تنش واقعی حس عجیبی بود که هردوی اون ها رو دقیقا همون لحظه وادار می‌کرد به ادامه دادن مکالمه.

_بگو پاپی!

لحن تهیونگ به سرعت تغییر کرد و خودش رو از پشت به بدن جونگ کوک فشار داد و لبای نیمه بازش رو روی پوست پشت گردنش کشید و همین باعث شد جونگ کوک نفس لرزونی بکشه.

_ن-نکن!

_نکن چی؟ هوم پاپی؟

پهلوی جونگ کوک رو بین انگشت های کشیده و قویش فشرد و با لذت عضو مخفی شده زیر شلوار و باکسرش رو به بین لپ های باسن جونگ کوک چسبوند و از بین دندونای بهم قفل شده اش غرش آرومی کرد که دل جونگ کوک ضعف رفت برای اون صدا.

_ت-تمومش نکن...

_همینه!

تهیونگ با صدای بمی نزدیک به گردن جونگ کوک جواب داد درحالیکه به خوبی واکنشش رو می‌دونست پس سرش رو از زیر تیشرت یقه شُل جونگ کوک بیرون کشید و روی زمین پشتش زانو زد و انقدر سریع شلوارش رو پایین کشید که پسر کوچیکتر فقط تونست ظرف غذا رو دوباره رها کنه و به لبه‌ی کانتر چنگ بزنه برای صاف ایستادن چون تهیونگ، بوسه های خیسش رو از پشت زانوی جونگ کوک شروع کرده بود و همین باعث پیچیدن زیر شکمش می‌شد.

_ممم آه هیونگی!

تهیونگ همین صدا رو نیاز داشت تا بشنوه، نیاز داشت صدا زده بشه "هیونگی" و این یعنی داشت حواس جونگ کوک رو پرت خودش می‌کرد، انگار عصبی و کلافه بود از اینکه نوازش نشه، بوسیده نشه و شنیده نشه بخاطر افکار شلخته و ساکت بودن نعناع خودش، حتی شب قبل بین شروع معاشقه‌ی آرومشون تهیونگ حس کرد که جونگ کوک حواسش پرت شده چون دیگه از بوسه به بعد ادامه ندادن و یادآوری همین موضوع بیشتر کلافه‌ش می‌کرد طوری که حتی عصبی بود!

_آره با ناله صدام بزن و دیگه بهم نگو دارم حواستو پرت می‌کنم.

عصبی لباش رو روی پوست رون جونگ کوک گذاشت و غرید اما ملایم رون سمت راست پسرش رو مکید و صدای ناله اش رو وقتی شنید کمی آروم تر به زبون آورد.

_من فقط دارم گَردِ پرواز روی بال پروانه های داخل شکمت میریزم که شروع کنن پرواز کردن و رقصیدن داخلش...

تهیونگ و حرفاش گاهی دیوونه کننده بودن درحالیکه جونگ کوک خودش نمی‌دونست چقدر به شنیدن نوازش توی حرف هاش احتیاج داره، بخصوص لمس فیزیکی که براش آرامش مطلق رو به ارمغان میاورد، پس چشم هاش رو بست و از نشستن بوسه های محکم و خیس پشت سر هم مردش که همراه نوازش یکی از دستاش روی رونش بود لذت برد، باید ذهنش رو خالی نگه می‌داشت، خسته شده بود از اون حجم فکر و ترس از آینده که لذت زندگیش رو ازش گرفته بود.

_دارم ذهنتو پر می‌کنم از خودم چون اینجا نیستی... ذهنت پیش من نیست نعناع و این دلیل محکمیه تا عصبیم کنه!

جونگ کوک آه کوتاهی کشید چون تهیونگ لبه ی باکسرش رو کنار زده بود و داشت قسمتی از باسنش رو می‌بوسید و با مکیدنش کبودی ایجاد می‌کرد، نمی‌تونست تمرکز کنه روی افکارش و فهمید که تهیونگ از چی دلخوره، پس گذاشت هر کاری دلش می‌خواد بکنه اما قبلش زمزمه کرد و همین باعث شد تهیونگ نوازش حرفاش رو مثل نوازش دستای در حال وجب کردن بدن پسرش بیشتر کنه.

_م-متاسفم هیونگی...

_ششش!

تهیونگ باکسر جونگ کوک رو پایین کشید و همراه شلوار پسرش اون رو به نوبت از پاهاش خارج کرد، نگاهی از پشت به بدنش انداخت، برای بوسیدن چال کمرش که دلش رو ضعف میبرد سرش رو بالا آورد و بوسه‌ی نرمی روی هر دو چال کمرش زد و از همون قسمت تا رسیدن به خطِ باسنش بوسید و دست سالمش رو روی شکم تخت اما عضله ای جونگ کوک کشید که به سرعت واکنش منقبض شدن شکمش رو دید درحالیکه باسنش رو بیشتر عقب برد خودش رو به لبای تهیونگ کشید تا بوسیده بشه.

_کیوت!

تهیونگ بخاطر این حرکت ریز پسرش بی صدا زمزمه کرد و زبونش رو خیس همراه آب دهنش بیرون آورد و همینطور که انگشت های دست سالمش رو نزدیک به عضو تحریک شده‌ی جونگ کوک می‌چرخوند تا تحریک کردنش رو بیشتر کنه، زبونش رو بین لُپ های باسنش فرو کرد که به سرعت جونگ کوک خودش رو منقبض کرد و با دستش به انگشت های تهیونگ چنگ زد.

_ا-اذیتم نکن ته...

تهیونگ زبونش رو بیرون آورد و دست جونگ کوک رو گرفت اما جای عقب کشیدن بازوی محکم و عضله ایش رو دورِ زانوی پسرش محکم گرفت و با لحن جدی ای دستور داد.

_مال منه، پس ساکت باش و خم شو تا خودم دست بکار نشدم!

جونگ کوک اول مکث کرد اما با نشستن سیلی محکمی روی باسنش آه کشید و بوسه‌ی خیسی که  تهیونگ روی باسنش به سرعت گذاشت باعث شد ظرف غذا رو کنار بزنه و روی کانترِ سنگی تیره‌ی آشپزخونه اش خم بشه و به کمرش قوس بده. حالا تهیونگ می‌تونست به راحتی سوراخ نبض‌دارش رو ببینه، می‌خواست واکنش جونگ کوک رو به سرعت دریافت کنه پس بوسه‌ی نرم و سطحی ای به سوراخش زد که جونگ کوک خودش رو جلو کشید و عضوِ سفت شده اش به ساقِ دستِ تهیونگ کشیده شد و بخاطر خنک بودن پوست مردش عاح عمیقی کشید و یه بار دیگه خودش رو بهش مالید و بی‌تاب ناله کرد.

_آآههه-...

اونا هیچ کاری رو شروع نکرده بودن اما جونگ کوک با چنین لمس های ریز و تصادفی ای عضوش نبض میزد و شروع به ترشح پریکامی کرد که به آرومی روی عضوش سُر می‌خوردن.

تهیونگ نیشخندش بعد مدت ها به لباش برگشته بود، اینکه می‌دید جونگ کوک بهش نیاز داره و حالا مثل یه پاپی آروم و هورنی عضو داغش رو به پوست ساق دستش می‌کشه براش حس تحریک کننده ای داشت اما اون لحظه می‌خواست فقط لذت بده پس دستش رو عقب آورد و جونگ کوک با صدای خشداری اعتراض کرد اما تهیونگ اعتنایی نکرد و دستاش رو دو طرف لپ های باسنش گذاشت و از هم بیشتر بازشون کرد.

_بیشتر خم شو برام!

جونگ کوک چشماش رو بست و بلند ناله کرد وقتی زبون تهیونگ داخلش فرو رفت و با نوک زبونش شروع کرد به ضربه زدن داخل سوراخش، صدای خیسی که همراه نفس های بلند و کشیده‌ی جونگ کوک ایجاد می‌شد بین ناله های ریز و آرومش، همه‌ی همه اش باعث می‌شد تهیونگ هارد تر بشه و بخواد سخت و سریع به فاکش بده، توی اون دو روز بدناشون باهم یکی نشده بود و همین حریص ترش می‌کرد برای زودتر حس کردنش، پس با یکی از دستاش هر چند ثانیه یکبار محکم به لپ های باسن جونگ کوک سیلی زد و ناله ی بلندش رو در آورد.

_خوبه، صداتو بلند کن به گوشم برسه اونی که فقط ناله اتو در میاره منم!

تهیونگ به جونگ کوک دستور داد و زبونش رو دوباره واردش کرد و بعد از دقیقه ای این بار جای زبونش رو با انگشتاش عوض کرد و با لحن سردش دستور داد.

_بچرخ برام-... (مکث کرد و نیشخندِ شُلی زد) عروسک!

_ت-توئه لعنتی-...

جونگ کوک نفس لرزونی کشید و با ناله روی انگشت های تهیونگ چرخید درحالیکه پسر بزرگ تر اجازه نداده بود اون انگشت ها ازش خارج بشه، نیشخند کمرنگی زد و از روی زانوهاش بلند شد، جونگ کوک با یه نگاه بهم ریخته و نیازمند به ارضاء شدن بهش خیره شد که پسر بزرگ تر انگشتاش رو ازش خارج کرد و با کنار زدن ظرف های غذا به انتهای کانتر چشمگیر و تیره، پهلو های جونگ کوک رو گرفت و اون رو روی کانتر نشوند و به سرعت به عقب هُلش داد و مجبورش کرد روی آرنج های دستش درازکش بشه. 

_د-داری سریع پیش میری!

_اوه اره؟ چه خوب چون هدفمم همینه!

پاهای جونگ کوک رو از هم به سرعت فاصله داد و وقتی به سمتش خم شد کلاهک خیس عضوش رو محکم مکید که تقریبا فریاد جونگ کوک رو در آورد اما اهمیتی نداد چون می‌دونست لذت میبره، پس یکبار تمام حجم از عضو داخل دهنش رو تا ته و جایی که به انتهای گلوش برخورد کنه داخل دهنش فرو بُرد و چشم های جونگ کوک توی کاسه از لذت چرخید و بدنش شُل شد.

تا لحظه ای که تهیونگ عضو خیس شده اش  رو از دهنش بیرون آورد و روش آب دهنش رو ریخت و با سُر خوردن اون مایع تا جایی نزدیک به تخم هاش همون قسمت رو مکید و زبونش رو پایین تر آورد و دوباره وارد سوراخ نبض دار و خیس پسرش کرد.

تنها صدایی که توی آشپزخونه ی اون ویلا شنیده می‌شد صدای ناله های ریز و سریع جونگ کوک بود که تهیونگ لذت میبرد ازش.

برای آخرین بار نفس داغش رو داخل سوراخ جونگ کوک فوت کرد و جونگ کوک به خودش لرزید، حس می‌کرد پاهاش دیگه تحمل مقاومت ندارن پس اون ها رو دو طرفِ سنگِ کانتر گذاشت و کار رو برای تهیونگ راحت تر کرد.

_ت-ه... لطفا...

_لطفا چی؟! هاح؟

تهیونگ با لحن داغ و خشداری پرسید، دستاش رو دو طرف کمر جونگ کوک گذاشت و بهش فشار وارد کرد و با زدن پیرهنش به بالا درحالیکه اون رو بین دندوناش گذاشته بود ابرویی براش بالا انداخت و شروع کرد به بوسیدن شکم و سینه هاش درحالیکه عضو خیس پسرش با هر بار حرکت کردنش به پیرهنش کشیده می‌شد و این جونگ کوک رو دیوونه کرده بود.

اما نمی‌تونست اعتراض کنه پس پیرهنش رو گزید و دستاش رو پایین برد تا سر تهیونگ رو بالا بیاره، برای ثانیه ای سکوت شد، هردو تشنه بهم نگاه می‌کردن، مردمک های تیره رنگ چشم های جونگ کوک که در اثر تحریک شدن می‌لرزیدن توی نگاه داغ و جدی تهیونگ قفل شده بود و تهیونگ فهمید، فهمید که چیزی که داره اتفاق میافته پرت شدن حواس پسرش نیست، اون داره از درون اذیت میشه و با خودش می‌جنگه اما سعی می‌کنه با فکر کردن کنترلش کنه، پس یکی از دست هاش رو بالا آورد و روی عضو نیمه تحریک شده‌ی جونگ کوک گذاشت و دستور داد.

_ چشماتو ببند!

جونگ کوک لبش رو گزید چون با این لحن هات و صدای گرفته‌ی تهیونگ که برای لحظه ای آروم شده بود به راحتی می‌تونست تا نزدیک ارضا شدن بره، اما دست راستش رو به سختی از کانتر فاصله داد و بین موهای مشکی رنگ مردش فرو کرد تا اون طره های نازکِ بلند رو از روی چشم هاش کنار بزنه و راحت تر بتونه توی نگاهش حل بشه.

_هی تو... می‌خوای اغوام کنی؟

پوزخند روی لب های تهیونگ به راحتی مشخص شد و خیره توی چشم های جونگ کوک، هردو دستش رو پایین برد و از پشت به مچ پاهاش چسبوند. آروم و اغواکننده همونطور که سر انگشت هاش رو روی پوست نرم جونگ کوک می‌کشید، دستاش رو بالا و تا نزدیک باسنش برد و بهش چنگ آرومی زد و واکنش سریع جونگ کوک که باز شدن لبای خیسش از هم بود باعث شد عضو تحریک شده‌ش توی باکسرش تکون بخوره.

_عاح!

خمار آه کشید بخاطر قدرت تاثیر گذاری ای که جونگ کوک روش داشت و موهای بدن جونگ کوک بخاطر این نوع لمس و همزمان نگاه تهیونگ که انگار می‌خواست با اون مردمک های وحشی نگاهش، بدنش رو فتح کنه، خیلی سریع سیخ شدن و اون دستش که توی موهای تهیونگ بود به آرومی داخلش چنگ زدن و بی‌تاب زمزمه کرد.

_ ت-ته می‌خوامت...

تهیونگ پوزخند خماری زد و لباش رو خیس کرد و سرش رو بالا گرفت.

_ می‌بینی قلب؟ من برای تصاحب کردنت به اغوا کردن نیازی ندارم، من فقط دارم نگاهت می‌کنم و تو حتی می‌تونی برای نگاهمم بیای، اینطور نیست؟

اگه ذره ای از حرف تهیونگ اشتباه می‌بود هم جونگ کوک نمی‌تونست مخالفت کنه چون لعنت، تهیونگ همون لحظه خم شد و به سرعت زبونش رو روی نوک عضوش کشید و جونگ کوک برای کنترل صدای بلند ناله‌ش، لب هاش رو گزید.

تهیونگ دقیقا می‌دونست که چطوری هم حواس و هم افکار جونگ کوک رو به سمت خودش بکشه طوری که جونگ کوک توی اون لحظه چیزی حس نکنه جز چشم های مشکی رنگ مردش و حرکت زبونش روی عضو تحریک شدش، انگار برنده‌ی اون به چالش کشیدن بین نگاه ها فقط تهیونگ بود در اون لحظه!

_زود باش!

تهیونگ میون کارش غرید و جونگ کوک فهمید منظورش چیه، پس چشم هاش رو بست و انگار دنیا‌ به پایان رسید و فقط و فقط حرکت لب ها و زبون تهیونگ قابل لمس بود، چیزی که دقیقا تهیونگ دنبالش بود.

با یکی از دست هاش عضو جونگ کوک رو نگه داشته بود و دست دیگه‌ش رو بالا برد و روی شکم جونگ کوک کشید، انگشت هاش دیوانه وار دنبال نوک سینه‌ی تحریک شده‌ی جونگ کوک گشتن و بالاخره یکیشون رو پیدا کردن.

با فشردن نوک سینه‌ی پسرش، همزمان زبونش رو روی حفره‌ی کوچیک نوک عضوش فرو کرد و با لباش محکم مکید طوری که چند قطره ترشح پریکام داخل دهنش پخش شد اما اون رو قورت داد و پوست نازک روی کلاهک عضوش رو لیسید و وقتی دندون هاش رو روش کشید، جونگ کوک بلند از قبل ناله کرد و انگشت هاش بین موهای تهیونگ سفت تر شد و آروم کشیدشون.

_آآههه... ته داری د-دیوونم می‌کنی!

صدای لرزون جونگ کوک و انگشت های دست چپش که طوری کانتر رو چسبیده بودن که بند هاشون به سفیدی می‌رفت، تهیونگ رو برای ادامه‌ی کارش مشتاق تر کرد.

خودش هم همین قصد رو داشت، می‌خواست تا جایی که پسرش رو دیوونه‌ی حرکاتش می‌کنه پیش بره و داغی آبش رو روی صورتش حس کنه. 

_اینطوری خوبه؟

_آآاهههه...

جواب جونگ کوک برای ادامه دادن تهیونگ کافی بود چون گاز ریزی از نوک عضو سرخ شده‌ی جونگ کوک گرفت که ناخودآگاه پسرش پاهاش رو به هم نزدیک تر کرد که باعث شد تهیونگ دست چپش رو به باسن جونگ کوک برسونه و سیلی ای بهش بزنه که پیچیدن صدای سیلیش و صدای خیس حرکت عضو جونگ کوک توی دهنش آخرین ضربه برای سست کردن تمام بدن جونگ کوک بود.

تهیونگ با هر بار فرو بردن عضو جونگ کوک به درون دهنش، سیلی آرومی به باسن جونگ کوک میزد و جونگ کوک با وجود چشم های بسته‌ش و تمرکزش رو حرکات زبون و دست های تهیونگ‌حس کرد هر لحظه داره نزدیک تر میشه، تا همون لحظه‌ام خودش رو خیلی کنترل کرده بود، اما پسر بزرگ تر اون دستش که در حال فشردن نوک سینه ی جونگ کوک بود رو به عضله های محکم شکم پسرش فشار داد.

_تکیه بده، هنوز کارم باهات تموم نشده!

جونگ کوک بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه به حرف تهیونگ گوش داد چون دیگه پاهاش رو حس نمی‌کرد و انگار کل پایین تنش در اختیار تهیونگ فلج شده بود. آروم بیشتر تکیه‌ش رو به کانتر داد که اینکار باعث شد نفس لرزونی بخاطر سردی سنگ کانتر بکشه.

زبون تهیونگ دیوونه کننده بود که مدام به همه ی جای عضوش از بالا تا پایین کشیده می‌شد و حالا اون شروع کرده بود به بوسیدن بالای عضوش و زیر شکمش، همین باعث تکون خوردن عضو خیس جونگ کوک شد و چکیدن قطره ای پریکام به زیر چونه‌ی تهیونگ درحالیکه با لذت چشماش رو بست.

_داغی بدنتو نمی‌تونم با چیزی عوض کنم!

تهیونگ با صدای خشداری زمزمه کرد و با دوباره فرو کردن عضو جونگ کوک داخل دهنش و همزمان داخل بردن سه تا از انگشتاش توی سوراخ خیسش ناله‌ی بلندش رو در آورد و جونگ کوک تقریبا فریاد زد و سرش رو به عقب پرت کرد، چشم های بستش رو روی هم فشرد تا بتونه از ارضا شدنش جلوگیری کنه اما تهیونگ شروع به مکیدن پوست بین عضوش و تخم هاش کرد و دندون هاش به تخم هاش برخورد می‌کردن، حس دیوونه شدن به جونگ کوک می‌دادن انگار که قراره پروانه های زیر دلش زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد به گردش دربیان، اما دیگه طاقت نیاورد و چشم هاش رو باز کرد و ناله کرد.

_ت-ته م-من دارم-...

تهیونگ با شنیدن صدای لرزون و هورنی جونگ کوک بین ناله هاش درحالیکه هنوز خودش ارضاء نشده بود با لحن محکم و سردش گفت.

_نه! تو بدون اجازه‌ی من نمی‌تونی بیای تا وقتی اسممو فریاد بزنی و پاهات از روی ضعف بلرزه!

نیشخند شُلی زد و ادامه داد.

_پاپی!

_تهیونگ!

جونگ کوک اسم تهیونگ رو ناله کرد، می‌دونست مردش هنوزم عصبیه چون اون همون لحظه اش هم پاهاش می‌لرزید و این اصلا خوب نبود، فقط نفس عمیقی کشید.

وقتی مردش خودش رو عقب کشید و صاف ایستاد خیره توی چشم هاش لباش رو خیس مکید و با دست بانداژ شدش دو بند کش شلوارش رو باز کرد و این کارش به قدری آروم بود تا حریصش کنه که جونگ کوک رو وادار کرد که آه بکشه و لبش رو گاز بگیره.

تهیونگ با دیدن این حرکت اخمی کرد و به سرعت گردن پسرش رو گرفت، اون رو بالا کشید و لب هاش رو محکم روی لب های جونگ کوک کوبید و بوسید، حرکتش انقدر سریع بود که جونگ کوک لحظه ای تعادلش رو از دست داد اما دوباره به لبه ی کانتر چسبید، تهیونگ لب پایین پسرش رو توی دهنش کشید و عطر نعناعی بدن جونگ کوک رو با نفس کشیدن از بینی به درون قلبش فرو برد.

تهیونگ سعی می‌کرد عصبی بودنش رو کنترل کنه و انگار داشت اون رو با خشن بوسیدن جونگ کوک تخلیه می‌کرد، پس زودتر دست به کار شد، شلوار و باکسرش رو پایین کشید تا حدی که فقط عضو خیس از پریکامش بخاطر ور رفتن با پسرش رو بیرون بیاره!

_ بچرخ!

جونگ کوک توی پاهاش جون نداشت و بخاطر درد ارضاء نشدنش نفس عمیق و لرزونی کشید و از روی کانتر با کمک تهیونگ پایین اومد چرخید و روش خم شد فکر می‌کرد مثل هر بار تهیونگ قراره اولش آروم پیش بره اما هنوز درست نایستاده بود که تهیونگ خودش رو یه ضرب داخلش فرو کرد و جونگ کوک نفسش بُرید و به سرعت چشم هاش رو بست و اونها رو روی هم فشرد، تهیونگ منتظر نموند جونگ کوک بهش عادت کنه شروع کرد به مستقیم ضربه زدن به نقطه ای که درد رو برای جونگ کوک کمتر می‌کرد و یکی از دستاش رو به دست جونگ کوک رسوند و اون رو به طرف عضو خودش هدایت کرد.

_حتی یه قطره اش بیرون نمیاد چون من می‌خوامش، پس تا وقتی به کام برسم اجازه نداری بیای!

کلمات محکم و جدیش، لحن دستوری و صدای بمش باعث می‌شد جونگ کوک به گریه کردن بیافته درحالیکه داشت بخاطر به کام نرسیدن می‌مرد اون هم وقتی که تهیونگ مستقیم به پروستاتش ضربه میزد و صدای فریادش رو بلند می‌کرد، اما چاره ای نداشت پس فقط شستش رو محکم روی سوراخ کلاهک عضوش فشار داد و با هر ضربه ی سریع و محکم تهیونگ به جلو پرت شد.

_آآههه-ت-تو خیلی سریعی!

_سریع خوبه!

تهیونگ خمار و سرد خندید و به بوسه های محکمش روی گردن و پشت کتف جونگ کوک ادامه داد، می‌دونست جونگ کوک سکس پر از نوازش رو بیشتر دوست داره و اینکه بهم نگاه کنن، اما تهیونگ می‌خواست کمی اون لحظه عوضی باشه پس سرعت ضربه هاش رو بالا برد و پشت گردن پسرش رو محکم گاز گرفت، ناله های بلند و هق مانند جونگ کوک به ارضاء شدنش نزدیکش می.کرد طوری که انگار توی بهشت بود، خبری از لمس های پی در پی و نوازش داخل حرف نبود اونا فقط یه سکس سریع و خشن رو داشتن امتحان می‌کردن و جونگ کوک با وجود دردی که به عضو و کمرش وارد شده بود بلند ناله می‌کرد و صدای تهیونگ رو فریاد میزد و ازش می‌خواست زودتر تموم کنه.

صدای نفس های بلند و سریع مردش بهش می‌فهموند نزدیکه پس ناله اش بلند تر شد و هق زد، دیگه پاهاش جون نداشت حس می‌کرد پایین تنه اش رو نمی‌تونه احساس کنه، تا لحظه ای که دوباره دندون های تهیونگ روی پوست کتفش نشست و با شنیدن صدای "آه، فاک" گفتنش، داخل سوراخش گرم شد.

نفس لرزونی کشید، از دردی که داخل عضوش پیچیده بود دیگه خسته شده بود و پاهاش ضعف می‌کرد، برای لحظه ای بدنش شل شد که تهیونگ محکم ضربه ای داخلش زد و باعث شد چشم های جونگ کوک به سرعت از حالت خمار به تعجب در بیاد و ناله کنه.

_اوپس، مای بد!

تهیونگ خندید و جونگ کوک انقدر خسته بود که فقط چشم هاش رو روی هم فشار داد و با حرص زمزمه کرد.

_می‌تونم حالا دستمو بردارم؟

تهیونگ که راضی بود از سکسی که زیر زبونش نشسته و لذت برده، پوزخند زد و کمک کرد جونگ کوک آروم بچرخه، علاقه داشت شاهکار بهم ریخته و داغونی که ساخته رو محکم ببوسه اما عضوش رو داخل باکسرش انداخت و جلوی پاهای جونگ کوک زانو زد.

_حالا می‌تونی!

تهیونگ دهنشو باز کرد و با بیرون آوردن زبونش، جونگ کوک عضوش رو داخل دهن داغ مردش فرو کرد و فقط یه مک بهش باعث شد آبش به سرعت داخل دهن تهیونگ رو پُر کنه طوری که اضافه اش از روی لب هاش به سمت چونه اش سُر بخوره.

_آآآههه...

با لذت ناله کرد و سرش از خوشی گیج رفت اما همه اش همین نبود، چشماش رو به نگاهِ منتظر تهیونگ داد و دستاش رو داخل موهاش فرو کرد.

_آه داغی زبونت باعث میشه بخوام خودمو محکم داخل دهنت فرو کنم!

تهیونگ که در حال قورت دادن اون مایع نسبتا شور و بی مزه بود زبونش رو زیر عضو حساس جونگ کوک کشید و دهنش رو باز کرد، پسر کوچیکتر متوجه شد تهیونگ منظورش چیه پس برای آخرین بار خودش رو توی دهن مردش جلو عقب کرد و نفس لرزونی کشید، حالا می‌تونست بگه سکسِ خشن اما دلچسبی بود، دیگه هیچ نگرانی ای توی ذهنش نبود.

نه حتی کمی از افکاری که این سه روز داشت، خودش رو از دهن تهیونگ بیرون کشید و پسر بزرگ تر از روی زانوهاش بلند شد و دستمال کاغذی که به طورِ مرتب شده داخل ظرف نهارشون گذاشته شده بود رو برداشت و چونه و لب هاش رو پاک کرد.

جونگ کوک هنوز به تهیونگ نگاه می‌کرد که واکنشش رو ببینه، انگار آروم تر بود، پس نفس راحتی کشید و شلوارش رو بالا کشید، براش مهم نبود داخل سوراخش اون ترشحات درحال کثیف کردن باکسرشن، فقط با دردی که توی کمرش پیچیده بود به سمت سینک رفت و یه دور دست هاش رو شُست.

_اگر آروم شدی برگرد سر میز الان غذا رو دوباره گرم می‌کنم و میارم!

تهیونگ دستمال مچاله شده رو توی سطل زباله انداخت و آروم آروم به جونگ کوکی نزدیک شد که داشت اون گوشت های کلم پیچ شده رو توی ماکروویو می‌ذاشت تا گرم بشه، پس دستاش رو به آرومی دور کمر جونگ کوک پیچید و با یه دستش شروع کرد به نوازش و ماساژ دادنش، جونگ کوک فقط چشم هاش رو بست و انگشتاش رو دور لبه‌یِ کانتر فشار داد، تهیونگ دیگه حرکتی نکرد، دید جونگ کوک واکنش مثبتی بهش نداده پس با فکر به اینکه زیاده روی کرده، "باشه"‌ی بی هدفی به جونگ کوک گفت، خودش رو عقب کشید.

_متاسفم!

جونگ کوک پشیمون از واکنشش زمزمه کرد اما به طرف تهیونگ برنگشت.

_نباش، از وقتی پدرت زنگ زد و بعدش با شنیدن حرفای من کمتر حرف زدی، من فقط نمی‌خواستم تنهایی فکر کنی، تنهایی نگران باشی و مدام ذهنت حول و محوره کسی غیر از من بچرخه!

تهیونگ به آرومی و کمی دلگیر گفت و رفت دقیقا زیر همون دریچه ای که به سالن دید داشت روی زمین نشست، جونگ کوک نفس خسته ای کشید و به عقب برنگشت، انگار جاهاشون برعکس شده بود، تهیونگ نمی‌تونست تشخیص بده موضوع پدرشه یا توضیحاتش وقتی برنامه ی تولدش بخاطر جیمین بهم خورده بود، پس همینطور که از پشت جونگ کوک رو نگاه می‌کرد پرسید.

_من کار اشتباهی کردم؟

_نه هیونگ.

_از اینکه بهت دیر گفتم دیروز کجا بودم ناراحتی؟

_نه!

با جواب محکم جونگ کوک، تهیونگ از سر کلافگی پیچی به گردنش داد و با آه کشیدن زیر لب، سرش رو به دیوار آشپزخونه چسبوند، چرا هیچی روی جونگ کوک جواب نمی‌داد؟

_خب لعنتی من نمی‌دونم چطوری عصبی میشی، اگر این حالتت یعنی عصبی ای، بگو چیکار کنم آروم شی!

جونگ کوک چشمی چرخوند و لبخند محوی زد، تهیونگ داشت زیاد واکنش نشون می‌داد وقتی نمی‌دونست باید چیکار کنه، این عجیب برای جونگ کوک شیرین بنظر می‌رسید، پس برای اینکه اون جو عجیب رو تموم کنه، لحنش رو تغییر داد و با صدای ماکروویو که نشون می‌داد غذا داغ شده اون رو بیرون کشید و گفت.

_می‌خوای کمک کنی؟

_معلومه!

_خوبه، پس بلند شو و از یخچال سوپ آکروشکا رو بیار بیرون و توی این ظرف چوبی بریز تا منم برم خودمو تمیز کنم و برای خودمون شراب بیارم.

_می‌تونی راه بری؟

تهیونگ با یه حالت گناهکار پرسید و درحالیکه عذاب وجدان گرفته بود و جونگ کوک رو خندوند، تغییر حالت های اون مرد رو تنها فقط خودش دیده بود، چنین چیزی بیشتر باعث می‌شد قلبش آروم بگیره!

_اگر تو کمتر بهم سخت بگیری آره!

تهیونگ بی هدف هومی گفت و با بلند شدنش از روی زمین کاری که جونگ کوک خواسته بود رو انجام داد چون اون داشت به سمت پله ها  می‌رفت.

بعد از چند دقیقه ای که تهیونگ نمی‌دونست چقدر شده جونگ کوک رو دید که به سالن رفته بود و جایی که مقابل میز بیلیارد شراب های خاص و قدیمی خودش رو نگه می‌داشت، با یه بطری تیره رنگ و دوتا لیوان گرد و بدون پایه که فیوش بود برگشت و اونا رو روی میز غذاخوری گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت و تهیونگ هم همراهش شد.

_تموم شد؟

_آره.

تهیونگ با برداشتن ظرف های سوپ و گوشت های کلم پیچ شده بهش جواب داد و دوباره به طرف خروجی آشپزخونه رفت که صدای جونگ کوک رو شنید.

_یادم رفت خامه رو بیارم، صبر کن تا بیام.

_باشه بیب.

تهیونگ جواب داد و با ظرف های داخل دستش به سمت میز رفت، جونگ کوک انگار خودش نبود و این هنوزم تهیونگ رو اذیت می‌کرد، نمی‌دونست باید چیکار کنه، پس دوباره صبوری کرد و پشت میز غذا خوری نشست، نگاهش به صندلی کنار خودش افتاد که کمی ازش دور بود، نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت و همینطور که دستاش رو روی سینه اش قفل کرده بود با یکی از پاهاش لبه‌ی پایه ی صندلی رو گرفت و به سمت خودش کشید، به محض اینکه جونگ کوک از آشپزخونه خارج شد تهیونگ صاف نشست و لبخند مسخره ای زد که درحالیکه سرش به جلو اومده و بود با صدای بانمکی می‌خندید، کنار چشماش چین افتاده بود و دندونای ردیفش رو به خوبی به نمایش می‌ذاشت.

_قیافه ات شبیه پسر بچه ای شده که از باغچه همسایه اش گل چیده و حالا از جلوی خونه اش داره ماشین پلیس رد میشه و اون لبخند میزنه که مبادا افکارش رو بخونن و بفهمن چیکار کرده.

_عام...

تهیونگ خنده اش گرفته بود، نمی‌دونست چه جوابی بده، از خودش نا امید شد اون فقط می‌تونست خیلی عادی صندلی رو به سمت خودش بکشه تا پسرش نزدیک تر به خودش بشینه، اما پنهانی انجامش داد با ایده ای که اگر جونگ کوک اون رو ببینه که ‌این کار رو انجام داده بخاطر عصبی یا ناراحت بودنش صندلیش رو دور تر میذاره.

_خیلِ خُب اعتراف می‌کنم صندلیتو کشیدم سمت خودم تا نزدیکم بشینی و این تقصیر توئه که نمی‌دونم ازم ناراحتی یا عصبی ای!

جونگ کوک خندید، شاید اولین خنده‌ی بلندش توی اون شب بود، تهیونگ واقعا پر تناقض ترین آدم دنیا بود، گاهی مثل یه گلبرگِ بهاری لطیف و حساس بود، گاهی از یه سنگ محکم تر و گاهی با پیچیدگی ای که فقط با تغییر دیدگاه همه چیز رو قابل فهم تر می‌کرد تبدیل می‌شد به ساده ترین آدم و حالا اینطور واکنش نشون دادنش فقط باعث می‌شد جونگ کوک لبخندش پر رنگ تر بشه.

_کیم تهیونگ شی!

لحن شیرین جونگ کوک باعث شد برای لحظه ای قلبش بلرزه، یاد اوایل برخوردشون افتاد که مدام اینطوری صدا می‌شد "تهیونگ شی"...

_اوه خدا، بعد مدت ها اولین باره اینطور کامل اسممو صدام می‌‌کنی قراره حکم اعدام بگیرم؟

تهیونگ با خنده دستاش رو به حالت التماس بهم چسبوند و تند تند گفت.

_لطفا سرورم، من هنوز به شما علاقه دارم منو از خودتون دور نکنید، این دسیسه‌ی درباریان بود، من هرگز به شما خیانت نکردم! لطفا عفو کنید سرورم!

با لحن مسخره ای گفت و به سرعت دست باندپیچی شده اش رو بالا آورد، دست جونگ کوک رو گرفت و با کشیدنش به سمت خودش باعث شد روی صندلی بشینه و همینطور که دستش رو به سمت قلب خودش میبرد، شبیه به یه بازیگر حرفه ای توی حسش فرو رفت و گفت.

_ضربانش رو زیر دستتون حس می‌کنید سرورم؟ چطور می‌تونید باور کنید که من بهتون خیانت کردم؟ من به شما و این قلبی که به تعداد نفس های شما بنده هیچوقت چنین چیزی رو یاد ندادم! من-...

صدای بم و پر از احساسش که توی نقشش به ظاهر فرو رفته بود باعث شد با لبای جونگ کوک که محکم روی لباش نشسته بود توی گلوش خفه بشه، چون پسر کوچیکتر به طرف مردش بیشتر خم شد و عمیق تر بوسید، خشن تر بوسید، اون داشت رد مالکیتش رو پر رنگ می‌کرد، به خوبی می‌دونست منظور تهیونگ از اون جمله ها چیه! مردش می‌خواست حتی وقتی اون رو به خنده میاره حقیقت رو بهش بگه، جونگ کوک حتی ذره ای به تهیونگ شک نداشت، مشکل پدرش بود، اینکه فکر می‌کرد چرا ازش خواسته که اون رو هم همراه خودش به روسیه ببره درحالیکه پیشنهادش رو به سرعت رد کرده بود و این اذیتش می‌کرد.

_چطور می‌تونم ازت عصبی یا ناراحت باشم وقتی انقدر شیرینی؟

_هی، من از شیرینی‌جات خوشم نمیاد، من تلخم!

تهیونگ غر زد و جونگ کوک روی لبای مردش خندید و مک نرمی به لباش زد، دلش می‌خواست بیشتر اون رو ببوسه اما عقب کشید و آروم روی صندلیش، خیلی نزدیک به تهیونگ نشست و با سرش به ظرف غذا اشاره زد.

_شروع کن.

تهیونگ که انگار کمی خیالش از اون جوی که بینشون بود راحت شده بود، نگاهی به سوپ سفیدی که با بقیه مواد غذای ترکیب شده بود نگاهی کرد و پرسید.

_اول کدومشو امتحان کنم؟

جونگ کوک چیزی نگفت در عوض گوشت کلم پیچ شده ای رو که طعمدار کرده بود رو داخل ظرف خامه ای که روی میز نزدیکش بود زد و به طرف دهن تهیونگ برد.

_همیشه برای اغلب چیزایی که اطرافمونه یه حد وسطی وجود داره اما توی روسیه ' گلابچی' حد تعادل نداره، یا خوشت میاد یا برای همیشه ازش متنفر میشی!

تهیونگ ابروهاش رو بالا برد و با کمی تعجب همینطور که به جونگ کوک نگاه می‌کرد دهنش رو باز کرد و تا نصف اون گوشت کلم پیچ شده‌ی بخار پز رو که روش خامه بود گاز زد و شروع کرد به جوئیدن، قیافه‌ی آروم و بی حالتش باعث شد جونگ کوک چشم هاش رو ریز کنه تا متوجه بشه تهیونگ چه حسی نسبت بهش داره.

_خب چطوره؟

تهیونگ اخماش توی هم رفت و لبای جونگ کوک آویزون شد، می‌خواست ناامیدانه اعتراف کنه کمتر آدمایی توی دنیا بعد تست کردن اون غذا ازش متنفر میشن، که تهیونگ دوباره به سمت دست بین هوا مونده‌ی جونگ کوک خم شد و بقیه ی اون گوشت رو توی دهنش کشید و مک نرمی به انگشت شَست پسرش زد.

_عالیه سرورم، شما بهترین آشپز روسی دنیا هستید!

تهیونگ بالاخره با لبخند مهربونی، همینطور که راضی بود از اذیت کردن دوباره ی جونگ کوک غذای توی دهنش رو جوئید که جونگ کوک مشت آرومی به بازوی مرد شیطونش زد و چشم هاش رو توی کاسه چرخوند.

_تو واقعا خیلی بد جنسی! یه لحظه باورم شد که ازش متنفر شدی وقتی اخم کردی، قیافت نشون می‌داد قراره بالا بیاریش.

تهیونگ آروم خندید و گوشت کلم پیچ شده‌ی بعدی رو خودش از داخل ظرف برداشت و شروع کرد به خوردن، جونگ کوک بر خلاف تهیونگ که با انگشتاش ناخونک میزد به ظرف غذا، با چنگال و کارد غذاخوری تیکه ایش رو برداشت و با برش زدنش اون رو داخل دهنش گذاشت و با لذت جوئید.

دقایقی هردو با آرامش و بدون هیچ تنشی در حال خوردن غذا بودن و حرف میزدن که بحث دوباره به سمت ساکت بودن جونگ کوک کشید و پسر کوچیکتر که حالا سیر شده بود، با لیوان شرابِ سرخ بین انگشتاش خودش رو سرگرم کرد و همینطور که نگاهش به چرخش مایعِ سرخ رنگ داخل لیوان بود با حرکت دستش جواب داد.

_نگرانم می‌کنه... شاید هیچوقت نتونم درست توضیح بدم اطرافم چه خبره، اما زنگ زدن پدرم که برگردم روسیه منو نگران می‌کنه، هر چند که ردش کرده باشم!

تهیونگ می‌تونست متوجه منظور جونگ کوک بشه اما با تردید پرسید.

_تو هنوز برای سازمان پدرت کار می‌کنی درسته؟

_هوم.

_خب پس این عجیب نیست که ازت خواسته برگردی، حتی بهت فرصت داده برای موندن اینجا بعد از داستانی که توی زندان داشتیم، درسته که تبرئه شدیم اما هنوزم هستن کسایی که بگن ما بدرد جایگاهمون نمی‌خوریم و اگر نگرانی وقتی برگردی بهت چی بگن-...

_نه هیونگ، نه موضوع این نیست!

جونگ کوک بین حرفای تهیونگ پرید درحالیکه هنوز سرش رو بالا نگرفته بود، این برای پسر بزرگ تر کمی عجیب بود پس به صندلیش تکیه داد و منصرف شد از نوشیدن دوباره‌ی شراب، نمی‌خواست بیشتر از اون بنوشه چون تا همون لحظه اش هم حس می‌کرد گرمش شده و ممکنه مست بشه و این اتفاقی نبود که بذاره پیش بیاد.

_موضوع چیه؟ تعریف کن برام.

_تو واقعا نگران نیستی؟ می‌دونم همیشه خونسردی اما اینکه بهم گفته تورو هم همراه خودم بیارم خونه عجیبه هیونگ!

تهیونگ اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و نفس عمیقی کشید و برای دقیقه‌ای بینشون به سکوت گذشت که بالاخره پسر کوچیکتر نگاهش رو بالا آورد تا به تهیونگ نگاه کنه که بلافاصله صدای بم و لحن دستوریش رو شنید.

_نیاز دارم قدم بزنم، می‌خوای همراهم بیای؟

جونگ کوک کمی تعجب کرد اما واکنشی توی چهره اش نشون نداد فقط آخرین جرعه از شراب سرخش رو نوشید و لیوان خالی رو روی میز گذاشت.

_بریم.

.

.

.

.

.

شاید یک یا دو ساعتی می‌شد که هردو کنار هم داخل اون برف ها قدم میزدن و به ردِ ردپاهاشون روی زمین خیره می‌شدن، انگار به این سکوت نیاز داشتن درحالیکه تهیونگ فکرش مشغول تر از چیزی شده بود که بتونه عنوان کنه، اما نمی‌خواست با حرفاش حس نگران و ترسیده‌ی جونگ کوک رو قوی تر کنه، خبر نداشت قراره چه اتفاقاتی توی آینده براشون بیافته اما اینو می‌دونست که ممکن نیست جونگ کوک رو از دست بده، حتی مرگ هم نباید اون هارو جدا می‌کرد مگر اینکه باهم به سمتش قدم برمی‌داشتن و همین طرز تفکر مطمئنش می‌کرد برای آینده ای که در پیش بود و به سرعت بهشون نزدیک می‌شد، آینده ای که هیچکدوم ازش با خبر نبودن که ممکنه رنگِ آسمون صافِ بالای سرشون تبدیل بشه به خاکستری ترین و این بار به جای ابر های پنبه ای نرم و سفید رنگ کبود به خودشون بگیرن!

_خیلی منظره اش قشنگه.

جونگ کوک با حس خوبی که زیر پوستش نشسته بود گفت و به دره ای که با کمی فاصله از جاده‌ی اصلی قرار داشت خیره شد و تهیونگ همینطور که به نیم رخ دوست داشتنی پسرش نگاه می‌کرد با مهربونی تایید کرد.

_آره، اون خیلی خیلی قشنگه.

گفت و به طرف دره برگشت که برگ و سنگ های ریز و درشت زیادی زیر اون برفِ یخ زده دفن شده بود، جونگ کوک با از گوشه دیدن چشمش به خوبی متوجه شد تهیونگ منظورش خودش بوده پس لبخند پر رنگی زد، اما بنظرش طی کردن و بالا و پایین رفتن از اون جاده ی طولانی کمی خسته اش کرده بود و گرسنه بنظر می‌رسید.

_عاح احساس می‌کنم یکم دیگه این بیرون قدم بزنم تبدیل به یه تیکه یخ میشم، نظرت چیه وارد اون دهکده بشیم و یه چیز گرم بخوریم؟

تهیونگ شنید جونگ کوک چی گفته، پس دستاش رو داخل جیب پالتوی نسبتا بلندش فرو کرد و با کمی چرخیدن به عقب نگاهی به دهکده و خونه های نزدیک بهم انداخت، بنظر می‌رسید میتونن جایی رو برای چند ساعت اجاره کنن و نوشیدنی داغی بخورن.

_خوبه چون منم در حال یخ زدن ام!

_چیزی گفتی هیونگ؟

جونگ کوک بلند پرسید چون قبلش همینطور که به تهیونگ نگاه می‌کرد کلاهِ هودی تیره رنگش رو که زیر کت چرمش پوشیده بود به گوشش چسبوند و دستش رو روش گذاشت تا کمی گرمش کنه، بخاطر همین نتونسته بود چیزی بشنوه اما بالاخره دستش رو برداشت که جواب پسر بزرگ تر رو شنید.

_آره، گفتم بیا بریم.

تهیونگ به دهکده اشاره زد اما قبل از رفتن نگاه دیگه ای به اون دره انداخت چون که اونجا اون رو دقیقا یاد همون دره‌ی نزدیک به ویلا می‌نداخت که گل های فراموشم نکن رو چیده بود تا بتونه گردنبند پیچکی درست کنه برای نعناعِ داخل قلبش، اما هیچوقت برنامه ریزی های زندگیش اونقدر درست پیش نمی‌رفت که می‌خواست، ولی از تصمیمی که اون لحظه گرفته بود مطمئن بود، اون می‌خواست یادگار مهم زندگیش رو به وفادار ترین فرد زندگیش بده.

پس قبل از رفتن به جونگ کوک نزدیک شد و دست های پسرش رو که داخل دستکش های چرمی مخفی شده بود گرفت و کمی به سمت دره قدم برداشت، جونگ کوک تعجب کرده بود و متوجه نمی‌شد چه خبره اما با اعتماد به پسر بزرگ تر جلو رفت.

_هیونگ؟

تهیونگ نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت و لبخند زد، می‌دونست اون دره‌ی سفید و نیمه تاریک که با سایه ی اون درخت های پوشیده شده از برف به رنگ کبود در اومده بود تا کجا ممکنه ادامه داشته باشه و ارتفاعش خطرناک باشه حتی اگر برف تمام اون رو پوشونده باشه پس برای همین دیگه جلو تر نرفت و هر دو بالاخره ایستادن.

_می‌خوام یه کاری کنم نعناع!

تهیونگ قاطعانه گفت شاید کمی استرس داشت اما سعی کرد به خودش مسلط باشه و دقیقا با صدای گرم و قابل شنیدنی به طرف جونگ کوک برگشت و همینطور که دست هاش رو گرفته بود شروع کرد به حرف زدن، طوری که کلمه ها به خوبی روی قلب پسرش بشینه.

_پس بهم گوش بده!

جونگ کوک سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و با دقت به اطراف نگاه سریعی انداخت و دوباره برگشت سمت تهیونگ که عجیب شده بود و لبخند میزد، پس کنجکاو پرسید.

_اوم دقیقا چه کاری؟

با خنده ی آرومی به دره اشاره زد.

_نکنه آوردیمون این نزدیک تا دوتایی بپریم تو برفا؟

تهیونگ لبخند محوی زد و لباش رو خیس کرد، نه موضوع این نبود، باد سردی که روی لباش به سرعت نشست، تَر بودنش رو خشک کرد و همین باعث شد لب هاش رو دوباره داخل دهنش بکشه و کمی مضطرب اون رو بجوئه، باید چطوری حرفاش رو بیان می‌کرد؟ علاقه نداشت جونگ کوک اشتباه برداشت کنه چون اون روز تمام ماجرا رو برای جونگ کوک تعریف کرده و مطمئن بود به خوبی یادشه که بهش گفت حلقه‌ی یونا رو از جیمین پس گرفت چون اون لیاقتش رو نداشت.

لعنتی توی دلش به خودش فرستاد که هیچوقت به چنین موقعیتی فکر نکرده بود، نفس عمیقی کشید که سرما تا مغز و استخون سرش نفوذ کرد اما اون لحظه انقدر از گرمای بدنش داغ بود که سرما رو لحظه ای حس نمی‌کرد.

_نه نمی‌خوام اینکارو بکنیم.

_هوم، خب چی می‌خوای هیونگ؟

_می‌خوام تا وقتی حرفام تموم نشده بهم گوش بدی و چیزی نگی، متوجه ای؟

جونگ کوک که این بار صدای جدی تهیونگ رو شنید متوجه عجیب بودن موضوع شد و همین کمی ته دلش رو خالی کرد، اما سعی کرد خونسرد باشه، اونا فقط اومده بودن برای قدم زدن و تهیونگ یهویی فقط قرار بود حرف بزنه درسته؟ این چیزی بود که جونگ کوک از خودش پرسید و بلند تر جواب داد.

_بله هیونگ!

مطمئن جواب داد و تهیونگ دستای جونگ کوک رو فشرد و شروع کرد به محکم حرف زدن طوری که لحنش توجه پسرش رو به خوبی جلب کرد.

_روزی که وارد زندگیم شدی و با اون حرفای عجیب و شناخت عجیب تر که انگار با من زندگی کردی باعث شد فکر کنم که تو واقعا کی هستی و اعتراف می‌کنم هیچوقت فکر نمی‌کردم به اینجا برسم! فکر نمی‌کردم عاشق بشم، حتی ذره ای احتمال نمی‌دادم بتونم تحملت کنم، چون اینکه منو پیش بینی کنی روی اعصابم راه می‌رفت و این چیز جدیدی بود! جدید تر از چیزی که بتونم سرمو به طرفی بچرخونم تا نگاهت غافلگیرم نکنه!

روی لباش از لبخند خبری نبود، تهیونگ شده بود تهیونگی که فرمانده اسن و داره چیز مهمی رو توضیح میده که انگار اگر کلمه ایش رو از دست بدی برای ابد از تیم ماموریتیش بیرون پرت میشی، اون جدی تر از چیزی بود که جونگ کوک فکر می‌کرد و این کمی نگرانش می‌کرد، این توضیحات همیشه برای شروع کمی دلهره آور بود، اما بی صدا نفس عمیقی کشید تا توجهی جلب نکنه.

_آره، جدید بودی و من عادت نداشتم به راه دادن کسی به زندگیم، محدود بودن آدمای اطرافم، نمی‌تونستن بیشتر از یه بار منو بخندونن، به کسی اهمیت خاصی نمی‌دادم که چی می‌خوان، از کجا اومدن و دردی که توی قلبشون وجود داره بخاطر چیه، من فقط منطقم حاکم و حکم دهنده‌ی زندگیم بود تا وقتی اهمیت دادن تورو به خودم دیدم!

نگاه خیره و پر از حرفش رو روی صورت جونگ کوک چرخوند، دلش می‌خواست لبای اناری و گونه، بینی و حتی گوش های سرخ شده اش از سرما رو ببوسه و نوازششون کنه، آره... همین بود عشقی که توی خونش ریشه دوونده بود و باعث می‌شد خیلی زیاد تر از قبل دنبال مراقبت کردن باشه از داراییش که یه پروانه‌ی آبی خاص و بی همتا بود، درحالیکه تهیونگ حتی مراقبت از خودش رو هم بلد نبود اما جونگ کوک همیشه فرق می‌کرد، اون 'الهه ی نور' زندگیش بود که گاهی با رنگ های تیره و روشن اون رو به مسیری هدایت می‌کرد که تهش ختم می‌شد به آغوش خودش!

_دقیقا با همین نگاه شیشه ای و تیره ات بهم نگاه کردی وقتی توی زندان بهت گفتم موندن بین بازوهای من آسون نیست ولی با هر جوابی که می‌گرفتم بیشتر شیفته ات می‌شدم، شاید زود بود اعتراف کنم قلبمو بهت باختم، شاید عجیب بود برای خودم حتی بلند تر اعتراف کنم باعث میشی بخوام توی بغلم نگهت دارم و آره... من خُرد می‌کردم قلم پای کسی رو که بهت اونجا نزدیک می‌شد و اینو خودتم می‌دونستی!

جونگ کوک از شدت اُبهت و لحن محکم مردش دوباره نفس عمیقی کشید و قلبش لرزید، برای چندمین بار بود؟ برای چندمین سال و چندمین ماه؟ تهیونگ آفریده شده بود که توی زندگی جونگ کوک حضور داشته باشه و ثانیه به ثانیه عاشق ترش کنه درحالیکه پسر کوچیکتر هر بار به چهره‌‌ی مردونه و جذابش نگاه می‌کرد به خودش می‌گفت "نه رفیق، نُچ تو بیشتر از این نمی‌تونی عاشق بشی اینجا آخرِ خطِ عاشقیه" اما هر بار تهیونگ بهش می‌فهموند که اشتباه می‌کرده و می‌تونه عاشق تر بشه!

_سخته باور کردن اینکه من کی ام و کجای زندگیم کنارت قرار گرفتم! سخت بود برام درک کردن اینکه برات میمیرم و زندگی می‌کنم! چون من کسی بودم اولویتش آدما نبودن اما تو تغییرش دادی! تو خیلی چیزا رو تغییر دادی پسرِ من!

عجیب بود اگر بغض می‌‌کرد؟ این چه حرف هایی بود که تهیونگ داشت بهش میزد انقدر جدی که قراره اتفاقی بیافته. جونگ کوک حتی نصف حرف های محکم مردش رو نشنیده بود و با چشم هایی که از اشک پُر شده بود نگاهش می‌کرد، اون دقیقا همون نگاهی بود که تهیونگ بخاطرش داشت زندگی می‌کرد و بهش گفته بود که می‌تونه جونش رو هم بخاطرش بده، اما برعکس همیشه اشکی پاک نکرد، لبخندی برای دلگرمی نزد، اون جدی تر از چیزی بود که باید!

_بارها توی دردسر افتادم و تنها کسی که برای نجاتم پیدا شد تو بودی، از کجا و چطور اهمیتی نمی‌دم، پیگیر نشدم، اما صداقت بین حرفات و عکس العمل های سریعت بهم می‌فهموند تو همونی هستی که باید نگهت دارم برای خودم!

سرش رو کمی کج کرد و با ابروهایی که کمی توی صورتش کشیده شده بود ادامه داد و به چشم های خیس جونگ کوک نگاه کرد.

_نمی‌دونستم مالک بودن چه حسی داره، حس تعلق خاطر داشتن رو برای خودم هیچوقت هجی یا معنی نکرده بودم! چه اهمیتی داشت که باید می‌فهمیدم؟ آره اینا افکار منطقی من بود برای نفهمیدن عشقی که خودِ تویی و وقتی خودتو و احساساتت رو بهم هدیه دادی اون شب توی سلول با تمام اتفاقات فهمیدم مالکیت واقعی چه طعمی داره، فهمیدم تعهد دادن به قلب کسی چقدر می‌تونه شیرین باشه طوری که زبونِ روحمم مزه‌ی شیرینش رو زنده بچشه و این بخاطر توئه، شاید اگر باهات آشنا نمی‌شدم هیچوقت معنی واقعیش رو قبل از تو متوجه نمی‌‌شدم!

تمام جملات مردش محکم و قوی ادا می‌شد اما جونگ کوک وقتی سر تهیونگ پایین اومد اجازه داد اشک های بیشتری روی گونه اش روون بشه، انگار هردو می‌دونستن که تهیونگ طاقت دیدن اشک هاش رو نداره اما باید حرف های داخل قلبش رو بهش میزد، اون خودش رو بدهکار تر از چیزی که باید  می‌دونست و باور داشت هر چقدر از عشقش به اون مردِ بالغ و پرستیدنی به زبون بیاره کم گفته، باید مطمئنش می‌کرد مهم نیست هر چقدر آدم های زندگیشون که نقش منفی رو ایفا می‌کردن بهشون ضربه بزنن و بخوان اون ها رو جدا کنن یا بهشون آسیب بزنن، اونها همیشه بهم برمی‌گردن مثل آهنربا با دو قطبِ مخالف! این قانونی بود که تهیونگ بایدیش می‌کرد نه فقط اینکه در نظر بگیره!

_نمی‌دونم برات جذابه از کی علاقم بهت بیشتر شد یا نه اما یه چیز، اونم این بود که هر بار نگاهت می‌کردم و تو بخاطر میزون نبودن اوضاع نگاهت رو ازم می‌گرفتی می‌دونستم نفسمو میگیره! عادت کرده بودم انگار... سنگین بود برام هضم کردنش اما دُچارت بودم، طوری که قلبم بی قراری می‌کرد اگر ساکت می‌شدی، بهت با حرفام می‌گفتم که تحمل کردنت سخته، از ماموریت می‌خواستم کنارت بذارم اما وقتی اونطوری بهم نزدیک شدی توی دفترم و آرومم کردی باعث شد بدجور بخوام ببوسمت دقیقا وقتی ازم پرسیدی "فکر می‌کنی می‌‌خوای باهام کاری بکنی؟" آره... باید جوابتو محکم می‌دادم که دلم لباتو می‌خواد اونقدر ببوسم که بین لبام به نفس زدن بیافتی!

جونگ کوک بین اشک هایی که حالا کمتر شده بود و سردی هوا عامل اصلیش بود با صدای آرومی خندید، انگار مرور خاطراتش قلبش رو ذوب می‌کرد، اون نمی‌دونست تهیونگ چطوری انقدر قشنگ حرف میزنه و محکم کلماتش رو بیان می‌کنه طوری که اثر مستقیم و دلگرم کننده ای توی قلب پسرش بذاره، ولی اگر اون لحظه کسی از دور اون ها رو می‌دید و حرف تهیونگ رو می‌شنید متوجه می‌شد اون مرد چقدر صادقانه اعتراف می‌کنه.

_هنوز یادمه لحنتو وقتی اذیتت کردم و کشوندمت اتاقم و وقتی کُلتمو در آوردم، توئه هورنی کوچولو چطور بی‌تاب تر شدی و ناراحت از اینکه می‌دونستی چیزی نشد که می‌خوای، اما حساسیتت روی جیا و آدمایی که بهم نزدیک می‌شدن قلبمو به تپش می‌نداخت... و شاید بهتره اعتراف کنم اوایل فکر می‌کردم بیماری قلبی دارم وقتی بهت با حرفام آسیب میزدم چون قلب خودمم درد می‌گرفت!

سرش رو بالا گرفت که صدای خنده ی دوباره ی جونگ کوک رو شنید و بالاخره لبخند محوی گوشه ی لبش که به طرفی بالا کشیده شده بود نشست، "بهشتی تر از صدای خنده‌ی جونگ کوک کجا بود" از خودش پرسید توی ذهنش و بلافاصله آروم لب زد "هیچ جا"...

جونگ کوک بینیش رو بالا کشید و تهیونگ با دقت خاصی که مخصوص به خودش بود به صورت پسرش نگاه کرد، دَم کوتاهی گرفت و دست های جونگ کوک رو بیشتر فشار داد، هنوز رهاشون نکرده بود.

_نمی‌دونم چی تورو می‌ترسونه، اما علاقه ندارم بفهمم چون از تمام گذشته ات خبر ندارم و یاد گرفتم که گذشته به خودش تعلق داره و آینده باید ساخته بشه درحالیکه می‌دونم تاثیرات زندگی ای که گذشته توی آینده ات هم یه ردی به جا می‌ذاره، اما می‌خوام بدونی، مهم نیست چقدرشو با من زندگی کردی توی سایه، مهم اینه که هردومون می‌دونیم من بدجور عاشقتم!

لبخند نرمی زد وقتی لب و چونه‌ی جونگ کوک از روی بغض لرزید، اون پسر همیشه کنار خودش خیلی بغل کردنی می‌شد و این شگفت زده اش می‌کرد وقتی به خوبی خبر داشت دارک ساید جونگ کوک چقدر قوی تر از خودشه و این رو قبلا بارها به خودش هم گفته بود که "ما شبیه همدیگه ایم"... شاید بخاطر همین بود به خوبی باهاش کنار میومد.

به طرف چونه‌ی پسرش خم شد و بوسه‌ی طولانی ای وسط چونه اش گذاشت و متوجه شد که دیگه لرزشی وجود نداره پس به آرومی سرش رو عقب کشید و از نزدیک به چشم های براق که زیرشون به طرز بانمکی سرخ و کمی تََر بود نگاه کرد، شاید برعکس خودش صادق ترین قسمت از جونگ کوک چشم های تیره و زیباش بود که همیشه می‌تونست بهش بفهمونه چقدر بهش اعتماد داره.

_تو یه نعناعی که توی قلبم به رنگ سبزِ زندگی رشد کردی درحالیکه یه روح آبی داری که همرنگِ گل های "فراموشم نکن"‌ایه که اگر هر بار به همون روز برگردم تا اونارو بچینم انجامش می‌دم بخاطرت تا بهت بفهمونم فراموش نمی‌شین! آبیِ روحتون هیچوقت فراموش نمیشه...

دستاش رو بالا برد و همینطور که خیره به چشم های جونگ کوک نگاه می‌کرد اون ها رو روی شونه اش گذاشت و ادامه داد.

_ مهم نیست چه اتفاقی بیافته فقط باید اینو توی ذهنت داشته باشی که من هیچوقت به داشتن یه زندگی و یه خانواده فکر نکردم، اما تو باعث شدی بخوام فکر کنم اگر تورو برای خودم تا روزی که نفس می‌کشم داشته باشم چه حسی داره! باعث شدی بخوام خانواده ام باشی! خونه ای باشی که بهش پناه می‌برم... پناه می‌برم تا آرامش به وجودم برگرده پرسیدنی ترین الهه‌ی دنیا!

همین بود، بالاخره حرف هاش رو زد و حالا نوبت چیزی بود که می‌خواست انجام بده، پس دستاش رو پایین آورد و با در آوردن هردو دستکش های چرمیِ تیره اش، دستش رو داخل جیبش فرو بُرد و حلقه ای که همراهش بود رو بیرون آورد و اون رو توی دست دیگه اش گذاشت، به جونگ کوک که مات و مبهوت به تهیونگ نگاه می‌کرد که دستکش رو داره از دستش در میاره خیره شد و با خودش فکر کرد که اون همون حلقه ایه که از جیمین پس گرفته؟ چیزی نگفت فقط هنوزم طبق خواسته‌ی تهیونگ بهش نگاه کرد.

_من بلد نیستم مثل بقیه هدیه بدم و سوپرایز کنم طوری که خوشحال بشی، فقط می‌تونم با ارزش ترین یادگاری زندگیمو بهت بدم که مال خودت باشه!

_این حلقه-...

تهیونگ برای لحظه ای سکوت کرد و اون رینگِ تیره و نگین دار رو که براش خیلی مهم بود داخل انگشتِ حلقه‌ی جونگ کوک انداخت و توضیح داد.

_حقیقتش اینه نگران بودم فکر کنی چرا باید حلقه ای که پس گرفتم رو به تو بدم، ولی باید بدونی این حلقه متعلق به یوناست که بهم هدیه داده بود تا مال خودم باشه و من اون رو توی اولین سالگردِ مادر جیمین بهش دادم تا به عنوان امانت ازش نگه داری کنه و بهش گفته بودم یه روز پسش می‌گیرم، می‌تونم بهت اطمینان بدم اون هرگز اون حلقه رو توی دستش ننداخته، اما فقط بخاطر اینکه علاقه نداشتم تا روزی که ازش کمتر متنفر باشم، سمتش برم و پسش بگیرم، ولی مثل اینکه مسیر زندگی منو توی یه راه دیگه انداخت...

گفت و رینگ تیره رنگه نگین دار داخل انگشت جونگ کوک رو سطحی لمس کرد و لبخند کمرنگی زد اون حلقه به ساعت دور مچش خیلی میومد، دَم عمیقی گرفت هنوز دوباره به چشم های اون نگاه نکرده بود که صدای نرمش رو شنید.

_یونا رو خیلی دوست داشتی؟

_هوم... کنار هیونگ منو بزرگ کرد انگار، یه وقتایی انقدر مراقبم بود که منو یاد مادرم می‌نداخت!

جونگ کوک درسته کمی شوکه شده بود اما به خودش مسلط شد تا حس بد رو از قلب مردِ باوقار و با ملاحظه اش دور کنه، دادن اون حلقه از دیدگاه تهیونگ یه قدم بزرگ بود براش و این یعنی پسر بزرگ تر بیشتر از چیزی که فکر کنه بهش اعتماد داره، قلبش گرم شد درست مثل لبخندش.

_پس اگر برای تهیونگی هیونگ من این یادگاری ارزش زیادی داره از الان به بعد من با تمام وجودم ازش مراقبت می‌کنم و برای منم ارزش زیادی پیدا می‌کنه‌!

دستای تهیونگ رو فشرد و لبخند روشنی زد.

_ممنون عمر من!

_بخاطر چی؟

_بخاطر تمام حرفایی که زدی، حالم الان خیلی بهتره...

_خوبه! می‌خواستم همینو ازت بشنوم!

_عاشقتم!

جونگ کوک به سرعت گفت و تهیونگ لبخندش پر رنگ شد، می‌خواست محکم لبای مردش رو ببوسه که صدای آلارم تیز و بلند ساعت دور مچش بلند شد و شوکه اش کرد، لحظه ای هردو گیج شدن، جونگ کوک نمی‌تونست باور کنه ترسش به واقعیت تبدیل شده بود، اون ساعت برای تایم هایی آلارم میزد که توی ماموریت توی خطر میافتاد و نزدیک شدن غریبه ها رو شناسنایی می‌کرد و از اونجایی که تک تیر انداز بود همیشه اون رو همراه خودش نگه می‌داشت و حتی تهیونگ که با تعجب نگاهش می‌کرد ازش با خبر نبود و شاید بهتر بود اگر کمی ترس پسرش رو واقعی تر می‌دید چون حالا اتفاقی که نباید بیافته در حال وقوع بود این رو همزمان، صدای سرد جونگ کوک که به سرعت تغییر موود داده بود با صدای تیر اندازی بهش فهموند.

_اون اینجاست!

تهیونگ متوجه نمی‌شد منظور جونگ کوک چیه فقط با هر سرعتی که داشتن هر دو جدا از هم پشت درخت های نزدیک به دره پناه گرفتن که جلوی تیر اندازی به خودشون رو بگیرن، هیچکدوم اسلحه های خودشون رو نداشتن و این کار رو براشون سخت تر می‌کرد، جونگ کوک نگران بود، نگاهش فقط به سمت تهیونگ بود که داشت به سمت جلو خم میشد و پالتوش رو در میاورد.

_داری چیکار می‌کنی؟

جونگ کوک تقریبا با صدای آرومی ازش پرسید ولی تهیونگ بلند و متمرکز جواب داد، غافلگیر شده بودن اما اینکه جونگ کوک با احتیاط تر عمل کرده بود یه باره دیگه بهش فهموند که ترساش چقدر واقعیه و اون مراقب چیزیه که تمام اون سه روز ذهنش رو مشغول کرده بود.

_تعدادشون نمی‌تونه زیاد باشه، شلیک از سمت مستقیمه پس روی پشت بوم اون خونه یه تک تیر انداز مستقر کردن، تو از جات تکون نخور تا وقتی بهت علامت بدم متوجه شدی؟

_می‌خوای چیکار کنی؟

_خودمو می‌رسونم به پشت بوم و بهت علامت می‌دم، پس خودتو درگیر نکن اصلا!

جونگ کوک می‌دونست تهیونگ به سرعت می‌تونه خودش رو به پشت بوم اون خونه برسونه اما موضوع و نگرانیش چیز دیگه ای بود که نمی‌خواست باورش کنه!

_تهیونگ!

_گفتم تکون نخور و دست به کار احمقانه‌ای نزن، ما سلاح دستمون نیست فقط یه نفرمون می‌تونه حرکت کنه! مفهومه جئون؟  

جونگ کوک کمی مکث کرد و بعد با نگاه کردن به نگاه جدی و ترسناک تهیونگ به ناچار محکم جواب داد.

_بله فرمانده!

تهیونگ زیر لب خوبه ای زمزمه کرد و به آرومی پهلوش رو به درخت چسبوند و پالتوش رو جوری آویزون کرد روی شاخه‌ی کوتاه چسبیده به تنه‌ی پهن درخت که انگار همونجا ایستاده.

_این باید یه جورایی جواب بده.

اون می‌خواست به تک تیرانداز جوری دید بده که نیاز داره ببینه، پس به سرعت روی زمین زانو زد. اهمیت نمی‌داد توی سرما داشت یخ میزد و اون برف های لعنتی که دیگه زیبایی نداشتن و فقط دردسر بودن روی تنها پلیوری که پوشیده بود می‌نشست، سینه خیز دقیقا با خطِ سایه‌ی درخت خودش رو، رو به جلو کشید که از سمت چپش صدای تیر اندازی بلند شد و این یعنی تنها یک اسنایپر توی اون گروه وجود داشت و هر کسی که می‌تونست اطرافشون باشه حتما کلت ساده ای داشت.

_خوبه... تمام تیراتو خالی کن!

تهیونگ زمزمه کرد و به سرعت خودش رو داخل اون دره روی برف ها سُر داد و با اون حرکتش تا چند ثانیه فقط روی برف پایین کشیده شد اما بالاخره خودش رو کنترل کرد ولی دیگه به جونگ کوک دسترسی نداشت، برعکس اون پسر تهیونگ اصلا براش نگران نبود اون لحظه چون ایمان داشت که جونگ کوک قوی ترین نیروی داخل تیمش بود و حالا از پس خودش برمیاد چون آموزشش جایی بوده که بعضیا هیچوقت نمی‌تونن تحملش کنن و این ازش یه مهره‌ی قوی ساخته.

_زود باش، بیا... من اینجام!

به کسی که از سمت چپ بهش شلیک می‌کرد گفت چون می‌دونست احتمالا الان باید دنبالش میومد و فکر به همین دلیل، از روی برف بلند شد و همینطور که خودش رو از برف پاک می‌کرد به سرعت با حالت خم شدن به جلو،  مستقیم و بی هدف قدم برداشت تا بالاخره به یه درخت رسید برای استتار کردن.

.

.

.

(همان لحظه)   

_گندت بزنن!

جونگ کوک زمزمه کرد اما نمی‌تونست بیکار بشینه مطمئن بود اونجایی که ایستاده امنه اما اسنایپری که روی بوم خونه‌ی مقابلشون بود رهاش نکرده بود، ایده ی اینکه پدرش پشت این حمله باشه داشت دیوونه اش می‌کرد، واقعا رو به جنون بود! انقدری عصبی و نگران بود که نمی‌تونست به جز تهیونگ به چیزی فکر کنه چون خودش باعث این اتفاق شد وقتی جواب پدرش رو با لحن سردی داد و سر سختانه مقاومت کرد برای برگشتن به خونه وقتی تهیونگ همراهشه و همین می‌تونست شروع تمام دردسر هایی بشه که باید زودتر ازش جلوگیری می‌کرد، اما بخاطر محافظت از عشق زندگیش چنین ریسکی رو کرد درحالیکه از قدرت و نفوذ پدرش به خوبی آگاهی داشت!

_متاسفم فرمانده کیم، متاسفم!

جونگ کوک با عذاب وجدان زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید، سرش رو به عقب برد و بالا رو نگاه کرد و با دیدن یه شاخه‌ی بلند و پر برگی که درست موازی با بدنش بالای سرش بود ازش آویزون شد و اون رو با چندتا حرکت محکم و فشار قوی کند، پهنای اون همه برگ نمی‌تونست براش سپر نا امنی بشه اما می‌تونست حواس تک تیر انداز رو پرت کنه، احتمالا اون اسنایپر حتی متوجه نشده بود تهیونگ وارد دره‌ی مقابل درختا شده، پس فقط برای فهمیدن مدل اسلحه از روی سوراخ شدن برگ و اینکه چند ثانیه برای جا به جا شدن پشت درخت بعدی فرصت داره تا به ماشین تهیونگ برسه چوب درخت رو به بغل برد که صدم ثانیه کشیده نشد که اون اسنایپر رگباری و بدون وقفه شلیک کرد و جونگ کوک بلافاصله برگ رو سمت خودش کشید و دندوناش رو هم فشرد.

_دیک‌هد!

نا سزایی زیر لب بهش گفت و برای لحظه ای دندوناش رو روی هم فشرد از فرطِ عصبانیت چون تمام برگا پودر و سوراخ سوراخ شده بودن و این نشون می‌داد اون تک تیر انداز بدون هیچ رحمی قراره جونگ کوک رو ترور کنه و این فقط یه معنی داشت.

_مسیح!

واقعیت عین یه سیلی محکم روی صورتش نشست وقتی ترسش جدی تر از چیزی بود که بخواد هضم کنه، اون اسنایپر بدون شک از تیم سگ های دست آموز پدرش بود که مثل یه هیولای واقعی عمل می‌کردن و قوی تر از چیزی بودن که بشه دست خالی بدون هیچ دفاع و سلاحی از پسش بر اومد، اما همه چیز فقط همین نبود و جونگ کوک برای این دلیل محکم که خودش هم جزء همون گروه بود قلبش بیشتر درد می‌گرفت، پس ترسی برای خودش وجود نداشت و تنها نگرانی واقعیش تهیونگی بود که بهش دسترسی نداشت!

نفس عمیقی کشید، باید از طریق ساعتش ارتباط برقرار می‌کرد؟ ریسک بزرگی بود اگر اشتباه حدس زده باشه اما برای اینکه مطمئن بشه حمله مال چه کسیه، برای اون تک تیر انداز و افرادی که دنبالشون بود سیگنال فرستاد برای تماس و به سرعت سیگنال متقابلی دریافت کرد و همین باعث شد نگران نفسش رو حبس کنه، اما باید فراموش می‌کرد کیه و کجاست! باید مثل همیشه عمل می‌کرد!

_راب؟

_خودمم رئیس، مدت زیادی گذشته از شنیدن صدای قشنگت!

جونگ کوک درست حدس زده بود، وقت مرور خاطرات با اون عوضیِ وحشی نبود، راب نمونه‌ی بارز یه مرد روسی بی رحم بود که مثل خودش سخت آموزش دیده بود حتی اون لحظه ای که داشت کره ای باهاش حرف میزد حاصل علاقه اش به جونگ کوک بود که اون زبان رو ترجیح داده بود برای یاد گیری درست مثل خواهرش در صورتی که ازش خواسته بودن برای هفتمین زبانی که یاد میگیره زبان ژاپنی باشه، و اون مرد درست مثل خواهرش فقط توی تیم از جونگ کوک حساب می‌برد و حالا برگشته بود که طبق دستور پدر جونگ کوک سرتیمشون رو برگردونه خونه ... جایی که یه اتاق خونی و افرادی برای شکنجه دادن وجود داره!

_مدت زیادی گذشته؟ چه عجیب من انقدر بهم اینجا خوش گذشت متوجهش نشدم.

سرد خندید تا نشون بده نگرانی ای نداره، جونگ کوک می‌خواست خودش باشه، همونی که داخل روسیه بود اما تهیونگ لنگرِ روح آبیش بود برای "قلب کسی بودن" و این مانعش می‌شد برای خاموش کردن احساساتش.

_اینجا چی می‌خوای؟ مطمئنم که هدفت ترور کردن من نیست!

_دا، بُس(بله رئیس)

نیاز نبود جونگ کوک مقابلش باشه تا لحجه‌ی روسیش رو وقتی پوزخند میزنه تصور کنه.

_ما اینجاییم که 'بلادی ریپرُ ' برگردونیم!

صدای پوزخند و لحجه ی روی اعصابش به وضوح به گوش جونگ کوک رسید و تنها چیزی که روی جونگ کوک به سرعت اثر گذاشت اون لقبِ نفرین شده بود که تمام گرمای بدنش رو، رو به سردی هدایت می‌کرد، درحالیکه یادش نرفته بود کیه و چرا باید برگرده!

_فقط بخاطر یه چیز برمی‌گردم!

_بگو روش فکر می‌کنم!

جونگ کوک عصبی مشتی به درختی که پشتت بود زد و لحن راب داشت اثر خودش رو می‌ذاشت طوری که از بین دندونای چفت شده اش دستور داد.

_بهش آسیب نزنین وگرنه با گوشت گریل شده‌ی بدن تو و خواهر هرزه ات یه مهمونی بزرگ توی رد روم به راه می‌ندازم!

_اوه، کمی دیر گفتی چون ما به جنازه اش کاری نداریم!

نفس عمیقی کشید، از سرمایی که وجودش رو در بَر گرفت یخ زد جوری که سرمای هوای روش تاثیر نذاشته بود ولی اون جمله رو شنید و تکرار کرد!

_جنازه؟

.

.

.

.

.

.

(دقایقی قبل تر)

تهیونگ نفس عمیقی کشید، صدای نفس های بلندش توی سر خودش اکو می‌شد، تمام بدنش در حال یخ زدن بود، اما با دوئیدن توی اون برف بین کوچه های اون دهکده‌ی کوچیک تنها پوئن مثبتی بود که می‌تونست داشته باشه، مطمئن بود تمام تیر های اسلحه‌ی اون مردی که دنبالشه تموم شده پس همینطور که پشت دیوارِ خونه‌ی کناری اون پشت بوم که اسنایپر درونش قرار داشت پناه می‌گرفت بلند پرسید.

_گلوله هات تموم شده... مگه نه؟

بین نفس زدناش از فرط دوئیدن و سرما با لبای سرخ شده اش نیشخند پر رنگی زد و برای لحظه ای دست هاش رو زیر بغل خودش گذاشت تا ذره ای حس بهش برگرده، بخاطر باندی که هنوز کف دستش بسته شده بود حسی درونش نداشت فقط انگشتاش کار می‌کرد.

_زیادی ساکته!

زمزمه کرد و با چشم هاش اطراف اون خونه ها رو چک کرد هیچ صدایی نمیومد، علاوه بر کوچه ها اون خونه ها هم خلوت بودن و این باعث تعجبش می‌شد! مگه اونجا دهکده نبود؟ به دیوار تکیه داد و بلند پرسید، فقط یه صدا مبنی بر بودن کسی اطرافش کافی بود تا پیداش کنه.

_هی، منو زنده می‌خوای، درسته؟

باز هم صدایی نیومد و تهیونگ در حالیکه گاردش رو با بغل کردن دست های خودش پایین آورده بود غافلگیر شد وقتی ضربه‌ی شدید و محکمی روی کتفتش که پشت به دیوار بود نشست و به جلو پرت شد، فردی که روی دیوار بود سریع پایین پرید و تهیونگ به سرعت درحالیکه درد توی بدنش پیچید دستاش رو به حالت گارد بالا آورد مشت کرد، باورش نمی‌شد کسی که مقابلش بود یه زنه درحالیکه با پوزخند نگاهش می‌کنه و چاقو هاش رو از داخل غلاف های بسته شده دور رون و بازوش در آورده، این اصلا خوب نبود اما تهیونگ ترسی نداشت.

_اوه، همش همین؟

پوزخند صدا داری زد و دختری که مقابل تهیونگ بود بدون اینکه جوابش رو بده بهش حمله کرد و چاقوهاش رو محکم به سمت زیر جناق سینه اش نشونه گرفت، می‌خواست با ضربه به ریه هاش بهش آسیب برسونه اما تهیونگ به سرعت مچ هر دو دست اون دختر رو محکم گرفت و با پای چپش به وسط قفسه‌ی سینه‌ش ضربه زد که یکی از چاقو ها همراه پرت شدن دختر به عقب روی زمین افتاد.

اما قبل از تهیونگ حرکتی بکنه و چاقو رو برداره، دختر به سرعت یکی از پاهاش رو چرخشی زیر پای تهیونگ زد که اون متوجه شد و به بالا پرید، دختر فرصت دیگه ای به تهیونگ نداد دوباره با چاقو بهش حمله کرد و تهیونگ این بار با دست دیگه‌اش که هنوزم باند داشت مچش رو گرفت و با آرنج دست دیگه اش محکم چند بار به ساق دست اون دختر ضربه زد تا چاقو رو بندازه اما اون مقاومت کرد و تهیونگ با دندونایی که از روی عصبانیت روی هم می‌فشرد با خالی کردن زیر پاهاش دقیقا فنی که اون بهش زد همراهش روی زمین افتاد و روی شکم اون دختر خم شد.

چاقو داشت از دست دختر زیرش میافتاد که با چرخوندن مچش، درحالیکه تهیونگ به زمین گلوش رو فشار می‌داد، چاقو رو برای اون یکی دست خودش انداخت و قبل از اینکه تهیونگ واکنش نشون بده چاقو رو داخل بازوی مرد مقابلش فرو کرد و با یه حرکت کمر اون رو کنار زد.

صدای نفس های بلند و سریعشون کل اون محوطه رو پر کرده بود، دختر می‌خواست بلند شه که تهیونگ با تمام درد عمیقی که توی بازوش پیچیده بود و موهایی که از شدت عرق کردن خیس شده بود و توی صورتش پخش شده بود چاقو رو از بازوش بیرون کشید و با جهش سریعی نشسته روی زمین چرخید و چاقو رو توی رون اون دختر فرو کرد و از روش بلند شد.

هردو از نفس افتاده بودن وضعیت تهیونگ خوب نبود و با بلند شدن دختر از روی زمین پوشیده شده از برف که حالا پر شده بود از قطره های خون، دوباره به سمت تهیونگ حمله کرد که صدای دریافت سیگنالِ ساعتش بلند شد، اهمیتی نداد می‌خواست تهیونگ رو زانو زده تسلیم کنه درحالیکه دستور داشت اون رو نکشه و رها کنه اما می‌خواست این فایت رو ببره ولی تهیونگ سرعتش با وجود بازوی زخمیش بیشتر بود چون بلافاصله مچ دختر رو دوباره گرفت و پشتش ایستاد و با آرنجش به ساق دست دختر ضربه زد و این بار چاقوی خونی که بیرون کشیده شده بود به راحتی  روی زمین افتاد.

_د... دیگه کافیه!

تهیونگ غرید و دختر دستاش رو بالا آورد تا گردن تهیونگ رو بگیره، اما اون بهش چنین فرصتی نداد و با دوتا حرکت و چرخوندن گردنش بیهوشش کرد، بدن دختر بدون هیچ مقاومتی شُل شد.

_عاااح بچ، چه... (نفس عمیقی گرفت) چه سرعتی داشت!

خسته و جدی درحالیکه نمی‌تونست صدای نفس هاش رو کنترل کنه گفت و چشمی روی گردن دختر گردوند.

_س-ساعتش...

تهیونگ با نفس های لرزون از شدت درد و فعالیت شدیدش بعد مبارزه جسم دختر رو روی زمین پوشیده شده از برف رها کرد و از اون قسمت به قست پشت بوم خونه ای که با فاصله‌ی نسبتا کمی ازش قرار داشت هیچی دید خاصی نداشت و نمی‌تونست اون رو ببینه، پس سریع به سمت زمین خم شد که درد شدید بازوش نفسش رو برید اما توجهی نکرد اون توی ماموریت هاش جراحت های شدید تری برداشته بود اما هنوز زنده بود، با تمام خط هایی که روی بدنش به جا مونده بود.

نگاهی به ساعت اون دختر انداخت هنوز چراغ ریز و سرخ رنگی که خاموش روشن می‌شد سیگنال می‌فرستاد، تهیونگ با باز کردن ساعت از دور دست دختر بیهوش شده، هر دو چاقوش رو هم از زمین برداشت و به طرف دیوار مقابلش رفت که کنار دیوار کوزه‌ی بزرگ و گِلی ای وجود داشت.

با خودش فکر کرد که این باید درد داشته باشه درحالیکه حس ضعف می‌کرد توی بدنش اما اون یه فرمانده‌ی واقعی بود که هیچوقت خسته نمی‌شد پس اول ساعت رو دور مچش بست و با بالا رفتن از کوزه دستاش رو روی لبه ی دیوار گذاشت و خودش رو همراه دردی که توی استخون بازوی سمت چپش پخش شده بود بالا کشید و به سرعت از روی دیوار پایین پرید و یه بار روی برف شبیه ی گلوله چرخید و پایین دیوار اون خونه نشست.

دستاش رو حس نمی‌کرد از سرما، با دست خونیش موهای خیس از عرقش رو عقب زد و با چرخوندن دایره‌ی دنده ای که روی ساعت نصب شده بود به سیگنال فرستنده وصل شد و صدای تحلیل رفته ی پسرش رو شنید که همراه شخص دیگه ای در حال مکالمه بود.

_ج-جنازه؟

_دا... جنازه‌ی معشوقه‌ات که تا الان احتمالا بدست هیلی داره سلاخی میشه... شاید با گوشت گریل شده‌ی اون بتونی مهمونی به راه بندازی... ریپر!

تهیونگ بخاطر چیزی که شنیده بود لحظه ای مکث کرد، منظورش از ریپر رو متوجه نمی‌شد، اما حقیقت این بود که علاقه نداشت متوجه بشه، اون نمی‌خواست به چیزی اون لحظه جز نجات دادن جون خودشون فکر کنه درحالیکه پسرش منتظرشه.

_مگر اینکه آرزو کنی!

با صدای کنترل شده ای گفت و پوزخند عصبی ای زد و از روی زمین بلند شد، با قدم های سریعش خودش رو به ورودی خونه رسوند که با پله های کوتاهی اون رو به پشت بوم می‌رسوند، اما کمی مکث کرد، ساعت رو باز کرد و با بستن پورتال ارتباطی بین اون ها، نفس عمیقی کشید و ساعت رو داخل جیبش گذاشت، نمی‌خواست چیزی از اون مکالمه بشنوه و اجازه بده گوشش به حریم خصوصی پسرش تجاوز کنه درحالیکه نباید اینکار رو می‌کرد، اما اخلاق تهیونگ هیچوقت قرار نبود عوض بشه...

.

.

.

.

.

.

(همان لحظه)

_هوا سرده رئیس و ما مدت طولانی ایه اینجاییم پس پالتویی که روی درخت آویزون شده رو بپوش و از پشت اون درخت بیا بیرون، می‌دونی که آدم زیاد صبوری نیستم!

جونگ کوک تسلط خودش رو به اوضاع از دست داده بود، نمی‌خواست بخاطر مکالمه اش با راب باور کنه تهیونگ اتفاقی براش افتاده، اما اینکه فکر کرده بود متوجه رفتن تهیونگ نشده یه اشتباه بود، اون خودش اجازه داد تا تهیونگ دور بشه و بذاره خواهرش اون رو دنبال کنه، هیلی خیلی کار کشته بود توی مبارزه کردن اما نقطه ضعف هایی داشت که فقط جونگ کوک متوجه شده اما الان کنار تهیونگ نبود که بتونه کمکش کنه، در حالیکه که روحشم خبر نداشت فرمانده‌ی عزیزش کسیه که از مبارزه زنده بیرون اومده.

_تو جدی نیستی، خودتم می‌دونی که نمی‌تونی بهش آسیب بزنی!

راب لحظه ای مکث کرد و سرش رو از دوربین اسلحه اش کنار کشید و طوری که فقط جونگ کوک بشنوه نزدیک به ساعت زمزمه کرد. 

_اوه، اون اینجاست!

_راب بهت دستور می‌دم حرکت نکنی!

_دیگه دیره رئیس، توی هلیکوپتر می‌بینمت!

_راب!

جونگ کوک فریاد زد و به سرعت از پشت درخت بیرون اومد، لحن راب رو می‌شناخت می‌دونست این یعنی تله، اما ایستاد، نمی‌دونست ممکنه از اون تیم شخص دیگه ای ام دنبالشون اومده باشه یا نه، پس فقط دو دقیقه به خودش فرصت داد تا صبر کنه اما نمی‌دونست که همون لحظه ام کمی دیره تا لحظه ای که صدای بلند نحسی رو شنید که متعلق به یک هلیکوپتر بود...

.

.

.

.

.

.

.

(همان لحظه پشت بوم)

تهیونگ به محض رسیدن به پله ها روی زمین به سرعت زانو زد و با هُل محکمی که به زانوهاش داد به سرعت رو برف نشست و به طرف تک تیر انداز مقابلش که اسلحه اش رو بالا آورده بود تا شلیک کنه سُر خورد و چاقوهاش رو با هردو دستاش به سمت قسمتی از شونه که می‌دونست برای ضربه جای مناسبیه پرتاب کرد و با برخورد چاقوها به جایی نزدیک به شونه و بازوی راب اون رو متوقف کرد و باعث شد اسلحه اش رو بندازه، صدای خنده های بلند چندشش روی اعصاب تهیونگ به خوبی راه می‌رفت اما توجهی نکرد و بلند گفت.

_همیشه یه قدم جلو تر از دشمنت باش!

با صدای محکمش در حالیکه داشت از روی زمین بلند می‌شد ادامه داد، طوری که انگار هیچ درد و سرمایی حس نمی‌کرد.

_اینطوری حتی اگر درد بکشی و آسیب ببینی بازی رو تو بردی!

می‌دونست چقدر خسته و زخمیه اما اسلحه رو برداشت و اون رو از پشت بوم به پایین پرت کرد و به جونگ کوکی که از پشت درخت بیرون اومده بود نگاه کرد و با دست سالمش براش علامت فرستاد درحالیکه به سرعت ذهنش بهش هشدار داد با جمله‌ی "این زیادی آسون بود"اما دیره دیر بود... خیلی دیر!

درست قبل از اینکه سرش رو برگردونه، بدنش توسط راب قفل شد و یکی از چاقوهایی که توی کتفش پرتاب کرده بود توی پهلوش فرو رفت و نفس تهیونگ بُرید اما محو شدن اکسیژن از ریه هاش وقتی بود که صدای هلیکوپتری رو شنید که توی آسمون بود، نمی‌تونست حتی داد بزنه و قلبش رو نجات بده درحالیکه هلیکوپتر داشت روی زمین می‌نشست.

نمی‌تونست مطلقا حرکتی انجام بده، بدنش قفل بود و  درد عمیق و وحشتناکی که زیاد باهاش غریبه نبود دوباره توی تنش پیچید و لبخند تلخی زد، رگه‌ی باریکی از خون از دهنش خارج شد و قبل از پیچیده شدن سرش به طرفی واسه بیهوش شدنش صدای راب رو کنار گوشش شنید.

_من توی یادگیری سریعم، مرسی از نصیحتت!

و همه چیز با درد سریعی جلوی چشم های درحال بسته شدن تهیونگ ناپدید شد...

.

.

.

.

.

.

(همان شب، سئول)

با صدای در زدن، به سرعت از خواب پرید و کمی رو صندلی جا به جا شد کمرش درد گرفت بود بخاطر نشسته روی صندلی خوابیدن، نمی‌دونست کی خوابش بُرده، برای لحظه ای به بیرون از پنجره نگاه انداخت و با دیدن تاریکی هوا، به سرعت روی صندلی صاف نشست و پاهاش رو از روی میز پایین آورد، یعنی تمام مدت کسی توی اتاقش نیومده بود؟ یا دیده بودن و بیدارش نکردن؟

_خدایا... ته یون!

به سرعت از روی صندلیش بلند شد که دوباره صدای در اتاق اومد، به کُلی فراموش کرده بود کسی پشت درِ دفترشه!

_بیا داخل.

بدون نگاه کردن به سمت در اجازه ی ورود داد و به سمت گوشی خودش که روی میز کارش بود رفت، یادش رفته بود ته یون رو از خونه‌ی خواهرش برداره و ببره فروشگاه برای خرید لباسِ توت فرنگی شکلی که این روزا بهش اصرار می‌کرد که براش بخره.

نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای باز شدن در، شماره‌ی خواهرش رو پیدا کرد و تماس گرفت، نگران بود ته یون فکر کنه که یادش رفته اون رو به فروشگاه ببره، چون یه بار این اتفاق افتاد و درحالیکه ته یون عاقلانه برخورد کرده بود اما تا مدت ها ازش دلگیر بود و همین اخلاقِ شبیه به مادرش باعث شد یونگی قسم بخوره بیشتر مراقب قول دادناش به دختر کوچولوی شیرینش می‌مونه، اما از طرفی واقعیت ماجرا اینجا بود که نگران پیدا شدن هوسوک بود درحالیکه ته یون همراهش باشه، علاقه نداشت دخترش ذره ای درگیر چیزی بشه که به دنیای کودکانه اش تعلق نداره!

_عاح بردار!

زمزمه کرد و بخاطر سکوت داخل اتاقش متعجب به سمت در برگشت که دید نامجون با دست هایی که داخل جیبش فرو کرده به دیوار تکیه داده و اون رو تماشا می‌کنه، دروغ نبود اگر اعتراف می‌کرد سوپرایز شده از دیدنش، چون فکر می‌کرد هنوز هم مرخصی باشه اما انگار زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد برگشته بود، پس سری به معنی سلام تکون داد و با دستش به سمت صندلی اشاره زد، نامجون می‌دونست یونگی منظورش چیه اما نمی‌خواست که بشینه پس به سمت پنجره‌ی نیمه باز رفت تا کمی از هوای بهاری ای که تازه به زندگیشون رسیده بود نفس بکشه.

_اوه سلام، متاسفم من هنوز اداره ام ممکنه به ته یون بگی تا یک ساعت دیگه میام تا-...

_...

_آه خب این خیلی خوبه...

نفس عمیقی کشید، باورش نمی‌شد همه چیز بخیر گذشته و خواهرش به ته یون گفته که از طرف پدرش اونو می‌تونه ببره فروشگاه تا لباس توت فرنگی شکلش رو بخره.

_ممنون که مراقبشی، لطفا هر چیزی خواست براش بخر بعدا اما نذار زیاد شکلات بخوره!

_...

_نه می‌دونم... زیاد طول نمی‌کشه... ممنون!

یونگی از روی راحتی نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گوشی رو روی میز کارش گذاشت و به طرف نامجون رفت و بعد از اینکه با همدیگه دست دادن و هر کدوم روی صندلی ای نشستن، یونگی نگاه کلی ای به مرد مقابلش انداخت و پرسید.

_کی برگشتی؟ فکر کردم قراره تا سه چهار ماه برنگردی کره!

_تعطیلات توی سکوت برای من عجیب ترین بود، شاید بعد مرگ کیم حس کردم قراره اتفاقات بدی بیافته اما اوضاع آروم تر از چیزی شد که باید بشه!

یونگی صادقانه تایید کرد.

_عجیبه اما آره، اما فکر کنم هممون داریم یه نفس راحتی می‌کشیم!

نامجون لبخند کمرنگی زد و به موهای یونگی اشاره زد.

_خوابیده بودی؟

_اوه آره... نمیدونم چطوری خوابم برد، این روزا پرونده های دریافتیم زیاد شده و رسیدگی به دوتا تیم در حال ماموریت خسته کنندست برای منه پیرمرد!

آروم خندید و موهای بهم ریخته اش رو درست کرد، دروغ نبود اگر واقعا براش اوضاع خسته کننده پیش می‌رفت و مشکلات خودش رو داشت اما یونگی درگیر شده بود تا سرگرم کارش بشه و به چیزایی که نباید، هرگز فکر هم نکنه... نبش قبر کردن اتفاقات به نفع هیچکس نبود!

_چیزی خوردی؟

_نه، می‌خوای کارت رو انجام بده بریم یه چیز بخوریم بیرون؟

یونگی سری به معنی تایید تکون داد.

_خوبه، اول بذار لیست ماموریت جدید و رد کنم بره، باید باهاشون تماس بگیرم برای اومدن!

یونگی با خستگی گفت و بلند شد تا به سمت میزش بره که صدای نامجون رو شنید.

_تماس بگیری؟ مگه توی سازمان نیستن؟

یونگی نفس عمیقی کشید و توضیح داد.

_این ماموریت از طرف سازمانه حتی به بخش ما هم مربوط نیست اما-...

مکثی کرد و سرش رو بالا گرفت و همینطور که به نامجون نگاه می‌کرد ادامه داد.

_از طرف رئیس سازمانه پس نمیشه باهاش در افتاد، باید یه محموله رو سالم به جایی برسونن!

_تهیونگ و جونگ کوک جزو لیست ان؟

_فکر کن نباشن!

هردوی اون ها می‌دونستن منظورشون چیه و این اذیتشون می‌کرد درحالیکه از نیت پشتش باخبر بودن.

_اما فعلا تهیونگ و جونگ کوک رو فرستادم مرخصی یه مدت، بعد فوت پدر تهیونگ یکم اوضاع روحیش انگار خوب نبود!

نامجون ابرویی بالا انداخت مدت کمی از فوت پدر تهیونگ می‌گذشت و اون از هیچی خبر نداشت درحالیکه سعی کرده بود دور از همه کمی آرامش رو برای خودش پیدا کنه، اون حتی جواب زنگ های هوسوک رو هم نداده بود و گوشیش رو خاموش کرده بود که کسی نتونه مزاحمش بشه گرچه می‌دونست اگر بخواد پیداش کنه براش کاری نداره، اما خیلی وقت بود دیگه به کارای هوسوک اهمیتی نمی‌داد و خبری از جیمین هم نداشت، نمی‌دونست پرسیدن اینکه اون حالش چطوره از یونگی درسته یا نه پس سکوت کرد، در هر صورت هیچکدوم ازش دل خوشی نداشتن!

_چ-چطور ممکنه؟

صدای بهت زده ی یونگی که پشت میزش نشسته بود و به سمت صفحه‌ی لپتاپش خم شده بود باعث شد نامجون گیج بشه.

_چیشده؟

_اطلاعات... اطلاعات جونگ کوک نیست!

_این یعنی چی؟!

یونگی خودش رو روی صندلی جلوتر کشید و داخل صفحه ای که اطلاعات افراد برای ماموریت انتخاب شده بود رو بالا و پایین کرد اما اطلاعات مختص به جونگ کوک همراه هویت واقعیش پاک شده بود از اون فایل و یونگی دلیلش رو متوجه نمی‌شد درحالیکه این اصلا ممکن نبود، حتی اگر کسی سیستم اداری رو دستکاری یا هک می‌کرد مشخص بود اما اون اطلاعات به کلی پاک شده بود، جوری که جونگ کوک انگار هیچوقت وجود نداشته و وارد کره‌ی جنوبی نشده!

_مسیح... مگه ممکنه؟

یونگی زیر لب زمزمه کرد و نامجون بیشتر از اون صبر نکرد سریع بلند شد و به طرف میز یونگی رفت.

_یونگی درست حرف بزن ببینم یعنی چی اطلاعاتش نیست؟

_پاک شده لعنتی، تمام اطلاعاتی که از هویتش داشتیم از کل سیستم ما پاک شده، چطور ممکنه؟

_پسورد فایل اطلاعات رو کسی جز تو داره؟

_فاک، معلومه که توی این اداره فقط منه لعنتی که رده بالا و مسئول-...

یونگی با دیدن نبودن فایل اطلاعات تهیونگ توی سیستم حرفش رو نصفه رها کرد و با عصبانیت روی میز کوبید و از پشت میز بلند شد تا از اتاق خارج بشه.

_کجا میری؟

_برمیگردم الان باید از سیستم اصلی چکش کنم.

نامجون پشت میز نشست و شروع کرد چک کردن فایل ها و هویت افراد ماموریتی که باید توی چند روز آینده انجام می‌شد اما فقط اسم سه نفر داخلش بود و اسم تهیونگ و جونگ کوک پاک شده بود، متوجه نمی‌شد چطور ممکنه همزمان اسم های اون دونفر از سیستم اداری پلیس پاک شده باشه!

دقایق طولانی ای گذشت که یونگی آشفته وارد دفتر شد و کلافه دستاش رو داخل موهاش فرو کرد حتی اجازه نداد نامجون ازش بپرسه چه خبره، سریع بین نفس کشیدن های عصبیش به گوشی روی میز اشاره زد.

_شماره... شماره ی تهیونگو بگیر! زود باش!

نامجون باشه ای گفت و به سرعت گوشی یونگی رو برداشت و با پیدا کردن شماره ی تهیونگ بهش زنگ زد اما کسی جواب نمی‌داد بعد ثانیه های مضحکی که به دیر ترین حالت ممکن می‌گذشتن بالاخره یونگی دوباره به حرف اومد.

_ممکن نیست! نه اون نمی‌تونه اینکارو بکنه، جراتشو نداره!

_هی، میشه به منم بگی کی پاکش کرده هویتشونو؟

_اون هوسوک احمق! مطمئنم کار اون بازنده است!

عصبی توی اتاق قدم زد و بعد از دقیقه ای درگیر بودن با خودش ایستاد.

_جواب نمیده؟

_نه!

_بده گوشیو به من!

یونگی عصبی و نگران بود، تهدید هوسوک هنوز زنده بود پشت دیوار ذهنش می‌دونست بالاخره یه حرکتی برای ثابت کردن خودش به اون میزنه اما هیچکدوم از اون ها خبر نداشتن که تنها این بار هوسوک هیچ کاری مبنی بر دخالت توی زندگیشون نداشته، بلکه شخص دیگه ای پشت اون ماجراست درحالیکه هیچ ردی ازش باقی نمونده!

_نمی‌فهمم، چرا باید تمام هویت و ایدی و اطلاعات شخصی و نظامیشون رو پاک کنه از روی سیستم!

_احمق! اونارو پاک کرده چون اونا دیگه حتی یه انسان زنده به حساب نمیان، اسمشون هیچ جا نیست، انگار اصلا هیچوقت بدنیا نیومده بودن و این به نفع کیه؟

نامجون با چشم هایی که از فرط تعجب گشاد شده بود زمزمه کرد.

_خدای من!

یونگی چشم غره ی عصبی ای به نامجون رفت و دوباره داخل موهاش دست کشید و گوشی داخل اون یکی دستش رو بیشتر به گوشش چسبوند و زمزمه کرد.

_بردار پسر، زود باش لطفا بردار، لطفا...

.

.

.

.

.

.

.

مرگ فقط یه اسم بود که زنده بنظر نمی‌رسید اما وقتی نوبت به توضیح موقعیت تهیونگ می‌شد می‌تونست حس زنده ای بگیره و برای هر دردش چنین برچسبی زده بشه! همونقدر دردناک و بی برگشت...

تهیونگ کسی بود که همیشه راه می‌رفت با زانوهای زخمی شده روی خطِ مرگ و زندگی، کسی نمی‌دونست مردی که داخل یه دهکده‌ی نزدیک به جاده‌ی کوهستانی توی اون تاریکی چطوری روی زمینه پوشیده شده از برف در حالیکه خونریزیش شدید تر شده و روی تمام اون برف ها ردش وجود داره، خودش رو روش کشیده تا به ماشین رسونده، شاید هر کسی جای اون مرد بود فقط روی اون پشت بوم اجازه می‌داد بعد از خوردن چاقو و دردی که داره تسلیم مرگ بشه و بالاخره چشم هاش رو روی هم ببنده، اما نه...

اون لنگرِ زندگیش که یه چاقو بود رو از بدنش بیرون نیاورده بود تا ادامه بده، اون باید زنده می‌موند، چون فرق داشت... نباید حتی تسلیم مرگ می‌شد! مرگی که به تنهایی اتفاق افتاد، نمی‌تونست چشم های قلبش رو فراموش کنه، اون نگاهی که به طرفش چرخیده بود درحالیکه هر لحظه هلیکوپتر بهش نزدیک تر می‌شد، نه نمی‌تونست آخرین نگاهِ روح آبی رنگ زندگیش رو فراموش کنه!

اون کیم تهیونگ بود، فرمانده‌ی عجیب و سردی که دره قلبش رو برای یک نفر باز کرد و بعد از اینکه ازش خواست بهش اطمینان بده تا ابد کنارش بمونه، جلوی چشم هاش اون رو ازش گرفتن و حالا اون مردِ زخمی تنها مونده بود داخل ماشینی که گرماش جوابگوی سردی قلب و جسم دردمندش نبود!

اشک ریختن یا زجه زدن برای چیزی که از دست داده اولویت نبود پس تحمل کرده بود، اما کسی نمی‌دونست بین تمام سه دهه از زندگیش هیچوقت چنین حسی رو بعد مرگ مادرش تجربه نکرده بود که خودش روی لبه‌ی عمرِ زندگیش راه می‌رفت و قلبش بیشتر!

قدم به قدم... ذره به ذره... اون راه پر بود از چیزهای تیز و بُرنده که برچسب "اتفاق" و "سرنوشت" می‌گرفت تا مقاومتش رو بگیره، کمرش رو خم کنه و وادارش کنه به زانو زدن، اما اون فقط ادامه می‌داد تا یه جایی برسه که نور هدایتش می‌کنه... ادامه می‌داد بخاطر کسی که بهش هدف و امید داده بود، درحالیکه حالا کنارش نفس نمی‌کشید، ازش چند ساعتی بی خبر بود، حتی نمی‌دونست حالش چطوره؟

پهلو؟ نه تهیونگ قلبش چاقو خورده بود وقتی به یاد میاورد چقدر ساده از دست داد عزیزکرده‌ی قلبش رو...

_آ-آه.

صدای ناله‌ی خفه شده اش بیرون اومد، نفس های سریع و تندش فقط نشون می‌داد که مسافت کمی که برای اون زیاد بنظر می‌رسید رو طی کرده تا به ماشینش برسه، نمی‌دونست باید چیکار کنه، برای اولین بار توی تمام عمرش تهیونگ واقعا نمی‌دونست باید چیکار کنه، ذهنش خالی بود، حتی صفحه‌ی سفیدی هم درونش وجود نداشت تماما پر شده بود از "نیستی"...

ذهنش پر شده بود از " تهی بودن" اما قلبش نه! درد داشت، همزمان با زخم پهلو و بازوش تیر می‌کشید و فشرده می‌شد طوری که انگار عمیق تر از اون دو ناحیه ضربه خورده!

روی هیچی تمرکز نداشت و مردمک چشم هاش هم مثل خودش!

برای اینکه متوجه بشه چه اتفاقاتی پیش اومده چشم هاش رو بست اما درد پهلوی آسیب دیده اش که تمام لباسش رو خونی کرده بود بهش اجازه نمی‌داد تمرکز کنه تا لحظه ای که صدای زنگِ گوشی ای بلند شد و تهیونگ با درد چشم هاش رو باز کرد، گوشی روی داشبورد ماشین بود فقط باید خم می‌شد و این برای زخمش اصلا خوب بنظر نمی‌رسید ولی چاره ای نداشت، پس به سمت جلو خم شد و محکم لب پایینش رو گزید تا فریادش بلند نشه، وقتی سفتی چاقو توی پهلوش بیشتر فرو رفت، می‌تونست قسم بخوره توی ذهنِ قویش به راحتی براش قابل حدس بود عمق ضربه چقدر بوده و چند اینچ از پهلوش بُرش خورده و آسیب دیده!

بالاخره گوشی روی داشبورد رو براشت و نفس حبس شده اش را با درد بیرون فرستاد، می‌تونست جریان خون گرمی که از پهلوش دوباره خارج شد رو روی پوست سرد و رنگ پریده اش حس کنه و مرگ واقعی هنوز نزدیک نبود، درست بعد از تمام زجری که داشت تحمل می‌کرد، دهنش مزه‌ی آهن و خون می‌داد چیزی که بهش احساس تهوع می‌داد اما تنها نفس های آروم از طریق دهنش به جای بینی باعث می‌شد خودش رو کنترل کنه.

با زنگ خوردنه دوباره ی گوشی اون رو به آرومی بالا گرفت، سرگیجه‌ی لعنتیش اجازه نمی‌داد بفهمه کی پشت خطه پس فقط آیکون سبز رنگ رو به طرفی کشید و تماس برقرار شد.

_اوه خدای من، جونگ کوک چرا انقدر دیر گوشیتو جواب دادی؟ هر چقدر به تهیونگ زنگ میزنم برنمیداره این پسره!

تهیونگ با شنیدن صدای نگران و بم یونگی چشم هاش رو بست، بغض کردن برای اسم کسی که دیگه کنارش نبود توی اون موقعیت خیلی دردناک و مظلومانه بنظر می‌رسید درحالیکه علاوه بر پهلو و بازوش قلبش هم خونریزی داشت از شدت فریاد های نزده و ویرونه نکردن زندگی کسایی که امشب باعث بهم خوردن لحظات خوبش شدن اما کاری ازش برنمیومد!

_ه-هی-...

پسر کوچیکتر نتونست جمله اش رو کامل به هیونگش بگه، بغض کرده بود حتی درست نمی‌تونست نفس بکشه چه برسه آب دهنش رو قورت بده تا دردی که به گلوش چنگ می‌نداخت رو هم پایین بفرسته، توی بی پناه ترین حالت خودش گیر کرده بود درست مثل شب هایی که توی بچگیش گذروند و به بالشتش پناه می‌بُرد تا صدای گریه و فریادش رو داخلش خفه کنه...

_جونگ کوک؟ اونجایی؟

_ه... ه-هیون-...

تهیونگ نمیتونست درست حرف بزنه، با هر کلمه ای که ادا می‌کرد بغض به سمت دیوونگی هدایتش می‌کرد و بدنش تیر می‌کشید، از مغز استخون تا ماهیچه‌ی تپنده و بی قرار قلبش که بد دنبال گرمای نفس های صاحبِ دیگه اش می‌گشت.

_چ-چرا صدات اینطوری شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

یونگی با نگرانی شدیدی گفت و از پشت میزش بلند شد، نامجون می‌خواست بهش چیزی بگه که به سرعت دستش رو بالا گرفت برای ساکت کردنش، همه جا آروم بود گوشش رو بیشتر چسبوند به گوشی تا بهتر صدای نفس های سنگینی رو بشنوه که متعلق به جونگ کوک نبود و این رو متوجه نشده بود تا لحظه ای که صدای ضعیف و خشدار تهیونگ رو شنید.

_ق-...قل-قلبم...

نفس کوتاه و سریعی گرفت، گیج بود، بیشتر از چیزی که بتونه صدای نفس های ضعیفش رو کنترل کنه.

_ب-بُردن...

همزمان با گفتن اون جمله واقعیت عین یه سیلی محکم که ردش تا ابد بمونه توی صورتش کوبیده شد و قطره اشکِ پُری از چشم چپش روی گونه ی یخ زده اش سُر خورد.

_قَل-قلبمو ب-بُردن ه-هیونگ...







_________________________________________________

سلام نعناع های من...

بالاخره فصل دوم تموم شد نه؟

اوه، راه زیادی اومدیم... خیلی زیاد!

یکم باورش سخته، از طرفی خوشحالم یه فصل سنگینو تونستم به پایان برسونن از طرفی غم دارم...

حال شما چطوره؟

احتمالا بخاطر تیکه‌ی رو به پایان پارت و حرف فرمانده غم دارین مثل من...

حقیقتا من این پارت چند بار ایده عوض کردم، پایان بندی و شروعش رو تغییر دادم انقدر که بالاخره درش بیارم روند اصلیش رو...

نمی‌دونم چقدر موفق بودم!

فقط می‌دونم این پارت خیلی متفاوت بود با وجود دردی که مچم داشت، اصلا متوجه نشدم چطور و چقدر نوشتم.

عاح، فکر می‌کنم یه فصل سنگین و دلگیر دیگه تو راهه.

احتمالا اولش به آرومی شروع بشه، شاید هیجانی؟ کسی چه می‌دونه!

براش منتظر باشین...

فصل آخر ساده یا پیچیده، تیره یا به رنگ خون، تلخ یا شیرین بالاخره شروع میشه و یه روز به پایان میرسه.

من منتظر اون روز می‌مونم با قلبی که قرار نیست فراموش کنه توی این راه چه چیزایی تجربه کرد!

گاهی انقدر خسته بودم بخاطر حرفا، هیت دادنا، عکس العمل و توقعات آدما که می‌گفتم "بس نیست؟ چرا تمومش نمی‌کنی و این این محیط فاصله بگیری؟"

ولی نشد که بشه...

یه آدمایی قدرتشون بیشتر بود برای دلگرم کردن من!

مراقبت از اسلحه، یه آدمایی الان توی خانواده هستن که محکم دفاع می‌کنن از اسلحه، از داستانی که با لبخند فرمانده لبخند میزنن و با ناراحتی نعناع دلشون میگیره...

کی می‌تونه ولشون کنه؟

سخت بود رها کردن و پشت کردن به آدمایی که منو خالق می‌دونستن و می‌گفتن "زود باش رئیس، از پسش برمیای، ما کنارتیم" خب آره کنارم موندن که الان اینجام.

موندن که الان اسلحه تموم شد و منتظر شروع فصل سومه...

یه آدمایی بهم یاد دادن میشه دور بود، توی شهر های مختلف بود ولی مراقبت کرد.

مرسی که باهام توی این راه قدم می‌ذارین، راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم اسلحه انقدر زنده باشه و با افرادی آشنا بشم که انقدر خوش قلب باشن و همیشه حمایت کنن.

بخاطر یه داستان تیره و سبز یه خانواده‌ی نعناعی پیدا کردم.

خب این افتخاره برام🌿

لطفا مراقبت کنین، مراقب قلباتون باشین، نعناع و فرمانده‌ی بی پناه منم بهش راه بدین🌿

متاسفم زیاد حرف زدم فقط خوبه که تونستم تموم کنم یه فصل دیگه از داستانِ روح‌دارمو، داستانی که از جنس منه🌿

و اینکه من یه چنل نعناعی کوچولو دارم که داخلش احتمالا حرفام، آهنگام، رنگای تیره،آبی،خاکستری و سبز داخلشه...

یا هر نوع ردِ تلخ و شیرینی که قراره از من و اسلحه باقی بمونه.

گاهی خنده، گاهی دیالوگ اسلحه یا حرفای دیلی، پس خوب میشه شمارو داخل خونه‌ی ذهنِ نعناعیم دعوت کنم.

اینم ایدیش:

「 @EsaLate_TireGi 」

منتظرتونم🌿

و

هی، می‌دونین بعدِ نعناعِ تهیونگ هیونگی، شما خوش عطر ترین نعناعِ دنیایین؟

بوس رو چشماتون🌿

لاو یو آل، منتظر من و اسلحه باشین، قوی تر برمی‌گردیم🌿


Continue Reading

You'll Also Like

140K 16.8K 19
خلاصه: جئون جونگکوک پسری که توی زندگیش از هیچی راضی نبوده. و تنها پناهگاهش کافه ی صمیمی ترین دوستشه...اما چی میشه اگه یه شب بارونی درست وقتی فکر میک...
524K 58K 60
☆ "جونگکوک: این سرگرمی جدید جذابه.. ازش خوشم میاد یونگی:بنظرم اصلا به عنوان سرگرمی بهش نگاه نکن اینی که من میبینم کم کم هممون و تبدیل به سرگرمی میکنه...
647K 85.5K 32
[Completed] "- این موضوع به تو مربوط نیست جئون. بکش کنار. ارباب کیم با سردی گفت و قلب تیونگ با وحشت توی سینه اش کوبید‌. اسلح مشکی توی دست پدرش پر ب...
328K 29K 47
لب هایی که به روی هم لغزیدند و عشق خلق شد! شاید تمام این لغزش ها و بوسه ها، تنها در امتداد جوهر مشکی رنگ پسر، رخ داده بود.. _ _ _ _ برای بدست اوردن...