~یونا...داری چیکار میکنی؟؟؟
+من بهت گفته بودم که تصمیممو گرفتم... اما تو از ذهن من خبر نداشتی...
~لعنتی الان موقع شوخی نیست.منظورت چیه!!!
اون اشکای لجباز بالاخره راهشونو پیدا کرده بودن.
صورت یونا از فشار عصبی ای که بهش وارد میشد قرمز شده بود.اون مصمم بود. بیشتر از هر وقتی. میدونست که میخواد کجا باشه. حالا وقتش بود.
وقتش بود که ثابت کنه اون فقط یه مهره نیست. گونه هاش خیس شده بود اما حالت نگاهش غم شدیدو تداعی میکرد و انگار تنها کسی که میتونست این روی احساسشو ببینه جونگکوکه.
کسی که تا همین لحظه ی اخرم پیششه. پلک هاشو محکم روی هم فشار داد.فکش منقبض شده بود اما فشار دستای ظریفش از روی اسلحه برداشته نمیشد.
همین جکسونو میترسوند اما اون فعلا چیزی برای از دست دادن نداشت. پوزخندش محو شده بود. حالا سکوت بود که به جمعشون اضافه شده بود اما بی مقدمه شکسته شد.
+بسه!!!!!هر چی کشیدم بسه!!!!!!
با فریادی که بی شباهت به ناله دردمند نبود سکوت اونجا شکسته شد.
یونا بود که داشت با عصبی ترین حالت خودشو تخلیه میکرد. تخلیه از هر حس بد و مزخرفی که تجربه کرده بود. تخلیه از تموم نارضایتی هایی که به زبون نیاورده بود و حالا باعث میشد اون تو شکسته ترین حالت خودش باشه.
+منظورم؟من هیچوقت نمیخواستم طرف پدرم و اون دم و دستگاه کثیفش باشم. من احمق بودم که توی اون روز نحس ذوق زده شدم از اینکه پدرم اسلحه به دستم داده. اون حکم بردگی من بود نه چیز دیگه. هیچوقت نزاشتید خودم باشم.هیچوقت با کسی نبودم چون اون سیاستای کاری مزخرف این اجازرو بهم نمیداد. من هیچوقت نخواستم جایی باشم که الان هستم.
حالا دستاش میلرزید.
از ترس؟استرس؟قطعا نه.جوری بزرگ نشده بود که اینا نقطه ضعفش باشه.
اون فقط شکسته بود و خشم درونش بود که اونو تا حالا سر پا نگه میداشت.همه نظاره گر بودن ولی این مورد الان کمترین اهمیتو براش داشت. میخواست جونگکوک از حرفاش بفهمه که اون مقصر نیست.
اون هیچوقت نمیخواست بلایی سر جونگکوک بیاد. حتی اگه ازش متنفر هم میشد، خوشحال بود که یه کار درستو توی زندگیش انجام داده.
~نمایش بسه!همین الان باید از اینجا بریم
هانسو گفت و اسلحشو سمت جونگکوک گرفت
این از چشم یونا دور نموند. البته که هیچوقت قرار نبود کمکی به دستگیری جونگکوک بکنه و نمیزاشت این اتفاقم بیفته.حالا باید چیکار میکرد؟جیمین و جونگکوک هر دو رو به روش بودنو و هر لحظه ممکن بود اتفاقی براشون بیفته ولی نه! اون نمیزاشت چیزی بشه.
از مهارتاش که تا به الان از چشم جونگکوک پنهان شده بودن استفاده کرد.
تیری به جلوی پای جکسون زد و جکسون از ترس تیر خوردن یه قدم عقب رفت.رنگش مثل گچ سفید شده بود و توی همین اوضاع که فهمیده بود اون تهدیدا اونقدرم تو خالی نیست، نفهمید که گروگانش از دستش در رفته.
لعنتی به موقعیتش فرستاد و سعی کرد از در پشت سرش در بره اما از شانس قشنگش ، در بسته بود. حالا جز صبر هیچ کاری نمیتونست بکنه.
جیمین که خودشو آزاد دید ، به سمت یونا رفت. یونا از این بابت خوشحال شد، چون این احتمالو میداد که شاید جیمین درکش کرده باشه و حالا اونو جزوی از خودشون بدونه.
یکی که بشه بهش یه اعتماد واقعی کرد. حالا تفنگ یونا آروم آروم به سمت هانسو میرفت.
دوست چندین و چند سالش یا شایدم نزدیکتر. یه آدم که جای برادر نداشتشو پر کرده بود. اما حالا هانسو از پشت خنجر خورده بود و ناامیدی شدیدو میشد از چهرش خوند.
این قلب یونا رو درد میاورد ولی مگه چاره ای هم داشت؟به چشماش نگاه کرد. حالا چشمای هانسو هم مثل خودش قرمز شده بود اما اشکی ازش نمیومد.
نمیتونست موقعیتشو درک کنه. از هر کسی انتظار خیانت داشت جز آدمی که رو به روشه.یونا با دستش اشک مزاحمو پاک کرد و رو به هانسو گفت
+برو...
طوری آروم گفت که احتمالا خودش هم حرفشو نشنید
~یونا...
بغض توی صدای هانسو مشهود بود. یونا دیگه نمیتونست نگاهش کنه.
عذابی که به جونش افتاده بود هر لحظه بیشتر اذیتش میکرد.+برو هانسو من نمیخوام آسیبی بهت بزنم.فقط برو!!!
جمله آخرشو داد زد و چشماشو بست. صدای پا شنید و بعد قفل در . و بعد قدم هایی که رفته رفته صداشون کمتر میشد. چشماشو باز کرد و حالا، هانسو رفته بود. به همین راحتی.
هیچ کس دیگه ای جز جونگکوک و جیمین اونجا نبود و مثل اینکه جکسونم از موقعیت استفاده کرده بود و جیم زده بود.
دیگه هیچی براش اهمیت نداشت. اینکه کسی خورد شدنشو ببینه یا نه.
لرزش دستاش اسلحه رو روی زمین انداخت و بعد، خودش روی زمین افتاد.از ته دل گریه میکرد اما بی صدا. این صحنه برای جونگکوکی که تا الان فقط تماشا میکرد بیش از حد عذاب آور بود.
هنوزم نمیتونست اون دخترو اونجوری ببینه. سمتش قدم زد و جلوی اون نشست. مردد بود اما بالاخره دستاشو جلو برد و بغلش کرد...و این بغل چقدر که برای یونا لذت بخش بود
-آروم باش....دیگه تموم شد....
زمزمه ی اروم جونگکوک دم گوشش زیبا ترین صدایی بود که تا به حال شنیده. اونهمه عذاب مثل اینکه ارزششو حداقل برای یونا داشته...

YOU ARE READING
APHRODITE
Fanfiction??????? ? ?????? ?????? ?????? ?? ?? ???? ??? ??? ?????? ???? ? ??????? ?? ?? ????.??? ??? ??????? ?? ???? ????.??????? ? ???? ?????? ????? ?? ??? ????? ?????... ????:????????????????? ?????:???? ???