تنها چیزی که میتونم راجع بهش مطمئنت کنم اینه که هیچوقت واقعا ازت نگذشتم.
یکی از مشکلات اساسی من با تئودور همین بود. من گفتم رها کردم، گفتم خوشحالم، گفتم همچی رو از اول ساختم ولی واقعیت اینه که من یک دروغگو بیشتر نیستم.
آخرین شبی که با تئودور زندگی کردم خوابت رو دیدم، شبیه یکی از همون نقاشی های قدیمی ای بودی که ازت کشیده بودم.
وقتی بیدار شدم فقط میتونستم گریه کنم. میتونی اسمم رو بذاری خیانتکار ولی تو چاره ای برام نذاشتی. دلم برات تنگ شده لویی. دل توهم تنگ شده؟
پس دلیل سوم همینه لویی. من منتظرم تا یکبار دیگه ببینمت تا بتونم در آرامش بمیرم.

YOU ARE READING
28 Reasons [L.S]
Fanfiction(28 Days ??? ???) "?? ??? ??????? ???????? ?? ???? ????. ??? ??????? ??? ?????? ?? ??? ???? ??? ???? ???? ???? ?? ????? ????. ??? ??? ?????? ??????? ?? ?? ???? ??? ???? ??? ?? ???? ?? ????? ????? ???? ?? ?????? ????? ??? ???? ???? ?? ??? ??? ??? ??...