لعنت به من....
ولی من لعنتی به جای مراقبت ازش، بیشتر اذیتش کردم.
قهوه ی سرد شدمو روی میز گذاشتمو با برداشتن کیفم از اتاق بیرون اومدم.
منشی با دیدنم، با تعحب ایستاد.
منشی: جایی میرید جناب مین.
کمی اخم کردمو گفتم.
یونگی: میرم خونه. به بقیه کارمندا هم خسته نباشید بده و برید.
سری تکون دادمو وارد آسانسور شدم. انگشت شصت و اشاره امو روی چشمام فشار دادم.
اومدن پدر خوانده، اونم تا چهار، پنج روز دیگه میاد.
حساسیتی که اون روی امگا های داره عحیبه. اصلاً آدم دل رحم و مهربونی نیست. اتفاقا برعکس ساید خشن و بیرحمی داره. اما چیزی که عجیبه اینکه احترام و ارزش زیادی برای امگا ها قائله. تناقض بزرگ و تعجب برانگیزیه. آسانسور ایستاد. ازش پیاده شدم و منتظر موندم تا مسئول پارکینگ ماشینمو بیاره. وقتی ماشینمو آورد. سری تکون دادم و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم.
باید روند درمان جیمین رو ادامه بدیم. نباید به خاطر خطای من اونو از لذت داشتن بچه محروم کنم. حق داره مثل هر امگای دیگهای بچه داشته باشه.
پیچ خیابان رو دور زدم و با زدن ریموت وارد پارکینگ شدم. ماشینو پارک کردم. ریموت در و ماشین رو پشت سر هم زدم و وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه سوم رو فشار دادم.آسانسور که ایستاد از پیاده شدمو به سمت واحدمون حرکت کردم. کلید انداختم. با باز کردن در چشمم به جیمین افتاد، که پشت کانتر آشپزخونه نشسته بود و قهوه مینوشید. حسی مجبورم میکرد ازش چشم بردارم و نسبت بهش بیاهمیت باشم.
در و بستمو به سمت اتاق رفتم.
با استشمام رایحه
غریبهای دوباره سرمو به سمت جیمین برگردوندم با لحن سرد همیشگیم پرسیدم.
یونگی: کسی امروز اومده اینجا؟
جیمین با کمی تاخیر و بیحوصله جواب داد. جیمین: نه، اصلاً من امروز خونه نبودم.
مشخص بود. لباس بیرون هنوز تنش بود.
با کمی عصبانیت گفتم.
یونگی: پیش کدوم بی صفتی بودی که انقدر رایحه غلیظی روت گذاشته که کل خونه رو برداشته؟
جیمین با تعجب ماگ قهوه را از دهنش دور کرد و گفت.
جیمین: چی؟ تو کل خونه؟....اما من فقط رفته بودم دیدن بچه جین هیونگ و اونو بغل کردم.
با هیجانی که میشد حسش کنی ادامه داد.
جیمین:یه امگای مذکر با رایحه آلبالو.
با حس عذاب وجدانی که سراسر وجودمو گرفته بود به سمت اتاق رفتم تا لباسامو عوض کنم.
احتیاج به آب سرد داشتم.
همونطور نیمه برهنه توی چهارچوب در قرار گرفتم رو به جیمین گفتم.
یونگی: فردا آماده باش. میریم پیش مشاورهای که دکتر معرفی کرده بود.
با تعجب برگشت و به من نگاه کرد. پس از چند ثانیه سری تکان داد و مشغول ادامه خوردن قهوه اش شد. به سمت حمام رفتم و آب سردو باز کردم. داخل وان نشستم.
لرزهای شدیدی از بدنم گذشت. اما از داخل وان بلند نشدم. ذهنم به هم ریخته و درهم برهم بود. همه چیز با هم قاطی شده بود.
من به خاطره خودش ازش دور شدم. به خاطره خودش.
چطور تونستم به اون صورت معصوم و چشمای مظلوم، نفزت بورزم.
من احمق با تموم حسایی که به اون نیم وجبی داشتم، اجازه دادم نفرت و کینه ی چند ساعته، که اصلا ربطی به جیمین نداشته، بهم غلبه بشه و باعث بشه تموم کاسه وکوزه هارو سر امگای زییا روش بشکنه. ساید سنگدل و خشنم اونو مقصر تموم اتفاقات میدونست، اما یونگی مهربون عاشق جیمین لپ عسلی، که درون ساید خشنم در حال دست و پا زدن بود نظری متفاوت داشت.
جیمین توی ماجرای جفت شدنشون دخیل نبود،
جیمین، بی گناهه بی گناهه.
همه ی اینکارا برای محافظت از خودشه.
اگه بهم دلبسته بشه، توی دردسر میوفته.
اون نباید قاطی بازی مافیا بشه.
نباید پاش به دنیایی باز بشه که جای واسه ذات مهربون و قلب پاک جیمین، نداره.
اون حتی انقدر مظلوم و معصوم که به حرف و
زور پدرش حاظر شد با من ازدواج کنه و جفتم بشه.
بین محافظکاریای که همیشه مثل سپر جلوی احساساتم بود، و تردیدهایی که یواشیواش داشت دیوارهای مقاومتمو میساییدن.

YOU ARE READING
f??c?d ??????g?:?????? ????????
Romance???? ?? ???: ??? ?????:????? ?? ???? ?????? ?????:... ??? ?????:?? ????? ????? ????? ??? ??? ?? ?????? ??? ???? ????? ?????:???? ?? ??? ???? ??? ?? ??? ??? ???? ?? ??? ?????? ???? ????? ??? ?????:????? ?? ??? ??? ?? ??? ?????? ??? ?? ?????? ????? ?...