抖阴社区

Part III

4.1K 387 9
                                        

با حسه سوزش و خنکیه روی گونش از خواب بیدار شد..
سرش وحشتناک درد میکرد! خواست دستشو بالا بیاره و روی سرش بزاره اما نتونست!
لعنت! اون بسته بودش به تخت..
هم پاهاشو هم دستاشو! و البته به همینم بسنده نکرده بود چون ماریا حس میکرد دوره گردنش چیزی بسته شده!
توی همون اتاق قبلی بود و اون فرد هم توی اتاق بود..
با چیزی توی دستش داشت سمته ماری میرفت..
ماریا فقط میتونست تکون بخوره! هیچجوره نمیتونست از وضعیتش خلاص شه!
سرش رو به چپ برگردوند و با دستش سرشو ثابت نگه داشت..
و با اونیکی دستش چیزی رو بالای ابروهاش زد..
و بازم همون احساس سوزش و خنکی!
نفساش تشدید شده بودن..دقیقا چه غلطی داشت انجام میداد؟
وقتی دوباره سمته میز رفت ماری نگاهش کرد..
وقتی دوباره سمتش برگشت یه چسب با باند دستش بود..
باند و روی سرش گذاشت، دقیقا جایی که خیلی درد داشت و همزمان احساس کرد چیزی روشه.
چیزی جز باند..
با دستش باندو نگه داشته بود و چسب میزد..
اولش میزنتش و حالا داره زخماشو  میپوشونه؟؟؟
وقتی کارش تموم شد بالای سرش رفت و بعدش تخت رو به سمت یکی از درا هل داد..
دری که قبلا قفل بود!
بازم یه راهروی کوتاه و باریک...
به اتاق رسید..این یکی مثل قبلی نبود و کاملا مرتب به نظر میومد چون ماری فقط میتونست سقفش ببینه!
تختش رو نگه داشت و چیزی که دوره گردنش بود رو باز کرد.. همینطور دستا و پاهاش رو!
سمت شومینه ای که گوشه‌ی اتاق بود رفت و از روی عسلیه کنار شومینه چیزی برداشت..
ماریا از روی تخت پایین اومد و دورو برشو نگاه کرد..هنوزم باید فرار میکرد..
پشتش وایساد و دستاشو گرفت و بهم دیگه بست..
بعدش دستاشو روی شونه هاش گذاشتو سمته صندلی کنار شومینه هلش داد..
و درکماله تعجب بعدش از اتاق بیرون رفت!
ماری همینطور دورو برش رو نگاه میکرد..
احتمالا این اتاق، اتاقیه که اون توش زندگی میکنه! همه چیز خیلی عادی به نظر میومد شبیهه اتاقای همه‌ی ادمای عادی!
وقتی چشمش به در خورد،سریع سمتش رفت و سعی کرد بازش کنه و البته موفقم شد!
ولی لعنت! حموم بود! حتی پنجره ام نداشت!
هیچ چیزه تیزی هم پیدا نمیکرد که از خودش دفاع کنه و از طرفی دستاشم با طناب نبسته بود! یه دستبند فلزی بود و عمرا اگه ماریا میتونست بدونه کلیدش اون رو باز کنه!
سرش درد میکرد.. وقتی به اتاق اصلی برگشت اون روی صندلی نشسته بود..همونجایی که ماری رو هل داده بود!
بازم بی توجهی! انگار ماریا اونجا نبود..حتی براش مهمم نبود ک الان کجاست! شاید میتونسته فرار کنه!
ماری اروم همونجایی ک بود نشست..فعلا نمیتونست کاری کنه..
از طرفی دستاش..
از طرفی اون فرد توی اتاق بود..
و از طرفه دیگه ام سرش خیلی درد میکرد..
پس تصمیم گرفت بشینه و فکر کنه..
سرشو به دیوار کنارش تکیه داد و چشماشو اروم بست...
باید یه راهی پیدا میکرد... باید یه راهی میبود..
مطمعنا داشتن دنبالش میگشتن!
اره مامان و باباش و حتی خواهرش!
فقط باید یکم وقت میخرید..
با این فکرا خودشو یکم اروم کرد و خوابش برد...

Fear...Where stories live. Discover now