بوسه مون آرومه و هری با انگشت شستش صورتمو نوازش میکنه و فکر کنم این دوست داشتنی ترین کاریه که میتونست الان بکنه. این کارش باعث میشه بیشتر حس کنم و بخوام که بیشتر راجب این احساس بفهمم. میخواستم ادامه بدیم ولی هری سریع عقب میکشه.
"یادم رفت...!" واقعا مجبور بود این لحظه رو خراب کنه؟! "همین جا بمون. زود برمیگردم!" از روی نیمکت بلند میشه و من سر جام خشکم میزنه درحالی که هری رو تماشا میکنم که داره میدوه و ازم دور میشه. اون خیلی عجیب غریبه، منظورم اینه که ما همین الان همدیگه رو بوسیدیم ولی اون یهو عقب میکشه و ناپدید میشه درحالی که من اینجا مات و مبهوت نشستم و حرفایی که میخواستم بگم تو گلوم گیر کردن.
نمیدونم دقیقا چی باید میگفتم ولی میدونم که میخواستم یه چیزی بگم... چیزی که براش یه معنی خاص داشته باشه، چون این لحظه خیلی خاص بود و نمیدونم چی باعث شده نظرم عوض بشه. همین چهار هفته قبل داشتم به بدترین شکل ممکن باهاش رفتار میکردم و احتمالا ۵۰ تا نقشه ی قتل براش کشیدم که شامل کشتنش موقع خوابیدن یا زیر دوش هم میشد! و من الان به خودم گفتم که اونو بیشتر از یه دوست میبینم. و فاک! من همیشه به خودم گفتم که این اتفاق هیچ وقت نمیفته...
"حداقل یه حسایی بهش داری؟'
'من...'
'و نگو که نمیدونی لویی، هر ادمی این چیزا رو میدونه. مشکل اصلی اینه که تو نمیتونی به خودت اعترافش کنی.'
حق با جما بود، مشکل اصلی این بود که من همیشه به خودم میگفتم این غیرممکنه، تا با حقیقت روبرو نشم، پس شاید اگه به انکار کردن ادامه میدادم تا اینجا پیش نمیرفتیم. ولی من خودمو جلوی اون گم کردم. هنوز نمیدونم این خوبه یا نه.
دستامو تو جیبای کت جینم میبرم تا گرمشون کنم، و تو جیب سمت راستم دستم به یه چیزی میخوره. کادوی هری. تقریبا فراموشش کرده بودم. باید امشب بهش بدمش. امیدوارم ازش خوشش بیاد... فکر نکنم کادوی خاصی باشه ولی نتونستم چیزی پیدا کنم که به اندازه ی این خاص باشه. وقتی با جما بیرون رفتم تا براش کادو بخرم خیلی هیجان زده بودم، انقدر که حتی جما هم متوجهش شد.
"متاسفم!" هری میگه و از فکر بیرون میام. فکر کنم چند دقیقه از مدتی که رفت گذشته باشه.
سرمو بلند میکنم تا بهش نگاه کنم. اون داره سعی میکنه نفسشو به دست بیاره درحالی که دستاشو روی زانوهاش گذاشته و یه کیف دستی هم همراهشه. "اشکالی نداره... فکر کنم!" سرمو کج میکنم و بهش نگاه میکنم و اون دوباره کنارم میشینه.
"بیا،" کیف دستی رو با یه لبخند بزرگ رو صورتش به طرفم میگیره. "امیدوارم دوستش داشته باشی"
"این چیه؟" میگیرمش و بهش نگاه میکنم
"هدیه ی تو. البته یه کادوی دو مناسبتیه، اگه مشکلی نداشته باشی."

YOU ARE READING
Say Something~L.S [Completed]
Fanfiction"?? ???? ???...???? ??? ??? ?????... ?? ???? ???? ?????? ????? ??? ?? ??? ?????... ?? ???? ??? ?? ?????? ????? ????... ?? ???? ???... ???? ??? ?????? ????..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_