قسمت اخر•
٦ ماه بعد.
زمسـتان در حـال تموم شدن بود ، و همـه منتظرِ اومـدنِ بـهار بودن ، خيـابـون هـاي سئولِ بـارونـي بود ، و همـه چتـر به دست و با عجلـه در حـالِ راه رفتن بودن ، و يكي از اون افراد هـم من بودم. جيسو.
اولين روزِ هفته بود ، بنابراين صبحِ زود بيدار شدم و به مكـاني كـه مَدِ نظرم بود رفتم ، به اين موضوع عادت كرده بودم ... من هر دوشنبه صبح به مركز درماني ميرفتم ، و منتظرِ بيرون اومدنِ مين يونگي ميشستم.
قبل از اينكـه عمل جراحي اون صورت بگيره ، من خودم رو براي تمـام اتـفـاقـاتـي كـه مـمـكـن بود بعـد از عمل بيـوفتـه آمـاده كـرده بودم ، در واقـع تـنـهـا چـيزي كه بـرام اهـميت داشت ، زنـده مـوندنِ اون بود.
بعد از تمـام شـدنِ عملِ جـراحيش ، و زمـاني كه دكـتر متـوجـه شد من خواهرِ يـونگي نيستم ، تـنها چيزي ازم خواسـت اين بود كه من كنـارش بمونم و به قولم عمـل كنم ، اين بـاعـث ميشد كه اون زود تـر مـنـو بـه يـاد بيـاره ، درستـه! مـيـن يـونگي حافظش رو از دست داده بود.
نزديك به يك ربع بود كه منتظر بيرون اومدنِ اون ايستاده بودم ، و چيزي طول نكشيد كه ردش پيدا شد.
اون تغيير كرده بود ، رنگِ موهـاش حـالا مشكي شده بودن ، و چشـمهاش ديگه تـاريـك و غمـگين نبودن ...
بعد از اين كه متـوجه ي بـارون شد لبخندي زد و چـترش رو باز كرد.... محـوِ تمـاشا كردنش بودم كه فـراموش كردم دنـبالش برم.
با سرعت خودم رو بهش رسوندم . و روي شانـه هاش زدم.
-"بيخشيد من فراموش كردم كه همراهِ خودم چتر بيارم ، براتون ايرادي نداره تا يـه جـائـي همراهتون بيام؟"
نگاهي به سرتا پام كه خيس شده بود انداخت ، لبخندِ زد و چترو زير سرم گرفت .
سرمو به نشونه ي تشكر پايين اوردم ، و باهم شروع به راه رفتن كرديم. ميونمون هيچ حرفي ردو بدل نميشد ، و تنها صدايي كه ميومد ، صداي قطره هاي بارون بود ، البتـه كه اين اتفاق براي من تـازگي نداشت و من رو يـادِ اولين روزي كه همـو ملاقـات كرديـم مينداخـت.
"خب شمـا كُجــا مـيخوايـد بـريد ؟"
-"ايستگـاه اتـوبوس"
"عـاليه ، از اونـجـا رد ميشم"
اين تنـهـا بخـش جديدِ ملاقاتمون نسبت بــه بـار اول نبود ، ميتونستم از كنـار چشمم نگاه كنم كه من رو برانداز ميكرد... و چند بار با دستش شقيقه هـاش رو ماسـاژ ميـداد ، من بـراش آشـنا بودم ..
زمـاني كه بـه ايستـگـاهِ اتوبوس رسيديم ازش تشكري كردم ، و بـعد از خدافظي كردن دور شدنش رو ديدم...و منتظرِ رسيدنِ اتوبوس ايستادم
اين اوليـن بـار بود كه بعد از ٦ مـاه بـاهم صحبت ميكرديم ، من همـيشه دنبـالِ اون ميرفتم ، امـا هيچوقت جرعـت صحبت كردن رو پيـدا نكرده بودم...
به لبـاس و مـوهـام كه از بـارون خيس شده بودن نـگاه كردم ، ... و بعد براي بستنِ بند كفشـم خم شدم... امـا همـون زمـان بود كـه متوجـه شـدم بارون ديگـه مـنو خيس نميكنه ، و باعث شد سرمو به سرعت بالا بيـارم ، و بـا يك چترِ آشنا رو به رو بشم... خودش بود ، مين يونگي بود! امـا ايـنجا چيـكـار ميكرد؟ تـا خـواستم ازش سـوالي بپرسم شروع به حرف زدن كرد:"داشتم فكر ميكردم كه ... من متـاسـفم جيـسو"
صداي رعـد و بـرقِ شديدي اومد ، احساس ميكردم كه بـارون شـدت گرفته بود ، يـا شـايد هـم اشـك هـاي مـن بـودن كه همـراهش ميومدن... جيسو.. جيسو... اون اسمـم رو صدا زده بود.... امـا فقط اشـك هاي من نـبود كه روي گـونه هـام ميچكـيدن ، ميـتونستم اشـكـهاي اونـو هـم ببينم.
چترشـو روي زمين انداخت و منـو تو اغوشـِ خودِش كـشيد : "متاسفم جيسـو ، مـنو ببخش"
و همـون زمـان بود كـه مـين يـونگي منـو به خاطـر آورد ... مـا رو به خـاطر اورد و خـاطره هاي قشنگي رو كـه تو روزهـاي بـاروني با هـم داشتيم ، مـمنونم مين يونگي.
-پايان-
-
[نظر فراموش نشه دوستان]

YOU ARE READING
MYG ? Rainy Days ? [ Persian Ver ] ?
Fanfiction????? ??????? x ???? ??????? ? ????? ?? ???? ?????? ? ???? ?????? ?? ??? #4 in SUGA #6 in SUGA #23 in SUGA #15 in BTS #125 in Persian #347 in Fanfiction