devil of my life[Jhonlock]~~b...

By tpwk_stylenson

2.1K 287 139

جان:تو دقیقا چیکار کردی شرلوک:جان برات توضیح میدم خواهش میکنم بدون توجه بهش به سمت اتاق خوابشون رف ساکتو در آ... More

تصمیم درست همیشه خوب نیس
خیانت یا جسارت
آینده ای مبهم
شکنج
خیانت
بزگترین نقطه ضعف ها احساسات پنهان شده اس
اشتباه محض
معرفی شخصیت ها تا اینجا داستان
آینده ای تو جهنم
مشخص شدن راه جهنم

خاطرات شیرینی که مزه تلخ دارند

133 19 11
By tpwk_stylenson

قبل از هر چیزی دو تا شصیت جدید که به داستان اضافه شد رو معرفی میکنم بهتون


مایک

کایلی

جان به جای خالی جیمز خیره موند سریع به سمت

طبقه بالا رف وقتی بدن شرلوک روی کف خونه رو دید

قلبش وایساد به طرفش خیز برداش و بدنشو تکون داد

جان:شرلوک...شرلوک...احمق...بلند شو

گرگ اینقدر با عجله وارد اتاق شد که ضربه محکمی به در زد با کلش

گرگ:فاککک همه چیزو از خانم هادسون شنیدم اون حالش خوبه؟

جان دستشو به چشای شرلوک برد و اونارو کمی از هم باز کرد

جان:خوبه فقط بیهوش شده

با این حرف گرگ و جان نفس راحتی کشیدن

گرگ:تقصیر منه جان با در نظر گرفتن تمام شرایط الانمون هیچ مامور امنیتی براتون نزاشتم

جان آروم زمزمه کرد

جان:ممکن بود بمیره

گرگ:چی؟

جان ایندفعه حرفشو بلند توی صورت گرگ کوبید

جان:ممکن بود بمیره اون موقع میخواستی چه غلطی

کنید بیاید به من بگید که متاسفید اون موقع متاسف

بودن تو و اون پلیس های احمقت به چه درد میخورد

مایک وارد اتاق شد و سعی کرد جانو آروم کنه

مایک:هی هی هی مرد آروم باش فعلا که اتفاقی نیوفتاده

جان:برو کنار گنده بک دارم باهات حرف میزنم گرگ به من به من...

حرف جان کامل نشد با تزریق آرام بخش توسط آدم های گرگ

گرگ دستی به صورتش کشید و به اونا اشاره کرد تا جان رو به اتاق خواب ببرن

مایک نزدیک گرگ شد و مجبور کرد صورتشو بالا بگیره

مایک:هی اینا تقصیر تو نیس

گرگ خسته بود خسته بود از سرزنش هایی که هر روز

بهش میشد خسته از اینکه همه فقط اونو مقصر

میدونستن دستی به شونه مایک کشید

گرگ:ولی همه اینطوری فک نمیکنن

*

کاملیا:چی خانم هادسون شما مطمئنید؟؟حالشون خوبه؟؟

کاملیا با نگرانی به موهاش چنگ میزد و همینطوری که داش با تلفن حرف میزد دور اتاق میچرخید

لیسا که انگار آماده شده بود بیرون بره با نگاه مشکوکی به کاملیا چشم دوخت

کاملیا:باشه باشه الان خودمو میرسونم

شریع تلفنشو قطع کرد و به سمت لباساش رف

لیسا همونطوری جلوی در وایساده بود و فقط به کار های کاملیا نگاه میکرد

کاملیا خواس از در بیرون بره که مچ لیسا مانع شد

لیسا:کجا بیبی گرل

کاملیا:وقت ندارم توضیح بدم باید برم

خواست بره که دوباره مچ لیسا مانعش شد

لیسا:با اجازه کی داری میری

کاملیا:لیسا خواهش میکنم ولم کن اونا بهم نیاز دارن

لیسا بدون اینکه تصیمیش عوض شه مچ کاملیا رو

محکم تر کشید و با دستبندی که از جیبش در آورد به پایه کمد بست

کاملیا:وات د فاک لیسا اینو باز کن

لیسا:متاسفم بیبی من امروز خودم کار دارم نمیتونم حواسم به تو هم باشه

کاملیا به دستش فشار آورد و تکونش داد و شروع به داد زدن کرد

کاملیا:لیسا بهت میگم این آشغالرو باز کن باید برم لیسا..

حرف کاملیا با کوبیده شدن در توسط لیسا قطع شد

به محض بسته شدن در موبالیشو از جیبش درآورد و شماره گرف

لیسا:به رئیس بگو تا نیم ساعت دیگه اونجام

*

لیسا با غرور وارد محل قرار شد یه ساختمون نیمه کاره ای که موریارتی علاقه ای زیادی به تشکیل قرار اونجا داش

موریارتی در حالی که سیگارشو دود میکرد جلوی کایلی به منظره ی شهری روبه روش خیره شد بود

با صدای کفش های پاشنه بلند لیسا سرشو برگردونند و به کایلی اشاره که کرد که کمی عقب تر بره

لیسا همونطوری که به جیمز نزدیک میشد گف

با من کاری داشتید؟

جیمز دستاشو بالا گرف و براش دست زد

جیمز:تا اینجا رو که خوب اومدی لیسا ندیدم که تا حالا نا امیدم کنی اگه این کاری رو هم که بهت میگف تمیز و کامل انجام بدی برام مطمئن باش صندلی بعد از من باید بع تو عادت کنه

لیسا:میتونید روم حساب کنید

جیمز:لیسا من اون فلش لعنتی رو میخوام پیداش کن برام و نا امیدم نکن

لیسا مثل روباتی که دستور گرفته سرشو تکون داد و به سمت خروجی میرف که صدای جیمز متوقفش کرد

جیمز:راستی لیسا شنیدم یه خبراییه با کاملیا درسته؟

لیسا مردد برگشت و به جیمز نگاه کرد

لیسا:نه جیم چطور

کایلی جلو اومد و با نگاه مغرورانه ای به لیسا نگاهی کرد و رو به جیمز برگشت گف

کایلی:رئیس اگه یادتون باشه لیسا سر قضیه آگاتا هم همینو میگف

لیسا عصبانی به طرف کایلی قدم برداش و تو صورتش تمام نفرتشو بهش نشون داد

لیسا:حق نداری اسمشو بیاری

جیمز خنده ای کرد و نگاه اون دو تا رو به خودش برگردونند

جیمز:آگاتا یه اشتباه بود درسته لیسا؟تو هم ابرت گرفتی از اشتباهت مگه نه؟مطمئنم دختر خوبی مثل تو یه اشتباه رو دو بار تکرار نمیکنه چون میدونیم که تهش چی میشه

لیسا تمام احساساتشو پشت سد منطقش ریخت و محکم تر از همیشه توی خودش شکست چطور جیم میتوسنت این قد بی احساس باشه چطور میتونست حتی نزدیک ترین آدماشو با دستای خودش خفه کنه

لیسا حرفی نزد و فقط سرشو تکون داد

آخرین قدم های لیسا همراه شد با نگاه های تنفر کایلی و احساساتی که دوباره زنده شده بودن

*

خسته کلیدو توی قفل چرخوند و بازش کرد کاملیا در

حالی که دستش با دستنبد به کمد بسته بود خوابش

برده بود ظهر بود اون قطعا هیچی نخورده بود دست

بندو باز کرد و کاملیارو بغل کرد و بع تختش برد جای

دستند روی دستاش اینقد که تقلا کرده بود بازشون

کنه رد انداخته بود با دستش اون نقطه رو ماساژ داد و پتو رو روی بدن نحیف کاملیا کشید به سمت آشپزخونه رف

پاستا داش درست میکرد غذای مورد علاقه آگاتا که همیشه میگف لیسا اونو فوق العاده درست میکنع

لیسا خواست که از غذا بچشه ولی صورت آگاتا هر بار جلوی چشمش میاومد

لیسا:آگاتا دست از سرم بردار

کاملیا آماده به راه انداختن به دعوا مفصل بود ولی

وقت حال بد لیسا رو دید منصرف شد

کاملیا:آگاتا کیه

لیسا پاستارو توی ظرف ریخت و جلوی کاملیا گذاشت

لیسا:غذاتو بخور و اینقد هم حرف نزن

*
همه جا بوی خون میداد وارد خونه شد صدای اسحله از

همه جا می اومد وارد هر اتاقی میشد دری دیگه پیدا

میکرد تا اینکه بالای سرش وایساده بود جرات نمیکرد

به چهره اش نگاه کنه خون تمام موهاش و صورتشو

پوشونده بود جنازه شرلوک که بهش نگاه میکرد صدای

موریارتی توی سرش میپیجید

موریارتی:جان به بازی خوش اومدی

احساس سرد اسلحه و شلیک شدنش...

از خواب بیدار شد و نفس نفس زد و دستشو به

موهاش کشید توی سرشو کج کرد و شرلوکو کنار

خودش روی تخت پیدا کرد غرق خواب انگار نه انگار

که همین چند دقیقه پیش بود که نمیتوسنت از استرس

خودشو آروم کنه خیلی آروم خوابیده بود سرشو

نزدیک برد و پیشونیشو بوس کرد و دستشو توی

فرفری هاش برد نمیخواست که شرلوک بیدار شه حس

میکرد تا دوباره هر بار بدتر به خاطر جیمز زمین بخوره

و دوباره بلند شه جان میخواست خاطراتشونو دوباره

به ذهن خسته اش تزریق کنه از تخت بلند شد و به

سمت کامیپوترش رف فلش رو به کامیپوتر وصل کرد

و پوشه تولد شرلوک رو باز کرد ویدیو پلی میشد و

نورش به صورت جان میتابید

جان:هی شرلوک شمع هاتو فوت کنه دیگه

شرلوک با حالت لوسی توی فیلم خودشو روی مبل جمع کرده بود

شرلوک:نه جان بزار کنار اون دوربینو من این بچه

بازیارو دوس ندارم منع گنده توقع داری که آهنگ

تولدت مبارک هم برای خودم بخونم حتما

صدای خنده جان توی فیلم میاومد

جان:شوهر تخس کی بودی تو

دستشو توی موهای شرلوک کرد و کشید

جان با حس اینکه چشماش دارن خیس میشن فیلم رو

جلوتر زد اون تمام اون لحظات رو میخواست

میخواست که دوباره اتفاق بیوفته اون آرامش گم شده

ی توی رابطه شون رو میخواست که پس بگیره فیلم

جلوتر رف

جان:شرلوک یه آرزو کن

شرلوک:کردم

جان:چه آرزویی کردی

شرلکک همونطوری که روی کاناپه بود و کیک روی میز جلوش بود به دوربین خیره شد و جواب داد

شرلوک:زندگی دائمی با تو

جان دوباره فیلم رو جلوتر زد اون فیلم های لعنتی فقط

داشتن حال کوفتیشو بدتر میکردن حالا اون داش فیلم

صبح های عاشقانشونو میدید

جان:هوی ددی خابالو نمیخوای بیدار شی

شرلوک کلشو از بین بالشو در آورد و به دوربین نگاه خواب آلودی کرد

شرلوک:جان انتر بگیر کنار اونو

شرلوک با دستش زد زیر دوربین ،دوربین تکون خورد و یه گوشه از تخت ثابت افتاد و هنوز داشت فیلم برداری میکرد

جان پرید توی بغل شرلوک و شروع به بوسیدنش کرد

شرلوک دستاشو عقب برد و و دایره وار به باسن جان کشید

دوباره فیلم رو جلوتر زد

ایندفعه خاطراتش توی سینما داشتن هر بار حال تلخی که الان داره رو به روش میآوردن

جان:شرلوک پفیلام تموم شد برای منم نگه دار

شرلوک:بزار روی فیلم تمرکز کنم

جان:من میدونم که تهشو از همین الان میدونی

شرلوک:ا این چرا تموم شد

همونطوری که دستشو به کف ظرف پفیلا میزد گف

جان:چون فک کنم جنابعالی دارید مثل دریل میخورید

شرلوک خنده ای کرد و از جاش بلند شد

شرلوک:ای بگم چی بشی هادسون این دوربینو به جان

دادی تا دست شویی رفتمو فیلم برداری میکنه

جان خنده بلندی کرد و همونطوری که شرلوک داش

سعی میکرد رد شه و بره تا خرید کنه ضربه ای به

باسن شرلوک زد

جان:انترو نگاه برو پفیلارو بگیر ببینم

کلافه کامپیوتر رو بست

با بسته شدن کامپیوتر شرلوک رو جلوی خودش دید

جان:آم کی بیدار شدی؟

یعی کرد اشکاشو از شرلوک مخفی کنه

شرلوک:چی بود میدیدی؟

جان نگاهی به کامیپوتر کرد ودستشو زیر چونش گذاش

جان:چیز مهمی نبود

شرلوک:جان بهم نگاه کن

جان نمیتوسنت بهش نگاه کنه مخصوصا الان

شرلوک دستشو زیر چونه جان گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه

شرلوک:تو از زندگیمون قطع امید کردی؟

جان توی اون چشای آبی ترس رو برای اولین بار داش حس میکرد

بغضش ترکید

جان:شرلوک من فقط میخوام اون لحظه ها برگردن

شرلوک بدون معطلی جانو بغل کرد

جان داشت توی بغل شرلوک تمام درداش رو بیرون

میریخت و صدای هق هقش تا طبقه پایین میرف

جان:شرلوک خسته شدم من آرامش میخوام

شرلوک:قول میدم قسم میخورم که بهت برش میگردونم





های گایز
قسمت بعد خیلی اتفاقا میاوفته که روند داستان رو خیلی تغییر میده و مهم ترین اتفاق های داستان تو چپتر بعد میاوفته کامنت و ووت  یادتون نره
لایو یو گایز
Wings




Continue Reading

You'll Also Like

16.4K 1.4K 39
Valerio/والریو vkook وقتی خبر مرگ جئون جین وو به گوش کیم تهیونگ میرسه به اسرار مادرش به کره برمیگرده و با جئون جونگ کوک پسر دایی اوتیسمی جوونش که از...
12.3K 1K 17
#minsung#hyunlix#smut#slice of life#happy end وقتی که هان و مینهو هم خوابگاهی میشن..🔞
53K 3.2K 24
رمانِ: DAMON نویسنده: لومارا کیم‌تهیونگ٬بااون‌پوستِ‌گندُمی و لطیفش ..یجور زیباییِ دست‌نیافتنی داشت..استخونه‌گونهٔ‌ش برجسته بود..لب‌ های خوش‌فرم و قلو...
91.3K 11.5K 36
چه اتفاقی خواهد افتاد زمانی که تهیونگ و جونگ‌کوک، دو پدر مجردی که در اوایل چهل سالگی به سر می‌برن، همسایه‌ی همدیگه در تگزاس بشن؟ «تو طیف‌های رنگ‌های...