"هاهاها باشه...خیلی بامزه بود زین!...چند دقیقه دیگه بیدارم کن"
بدون اینکه چشمهامو باز کنم، با مسخرگی گفتم و سعی کردم دوباره بخوابم...ولی حتی چند ثانیه هم نگذشته بود که زین برخلاف لحن نرم و مهربونی که قبل از این داشت، اینبار با جدیت غر زد....
"پاشو ببینم!!!...باز باهاش مهربون شدم خودشو لوس کرد.!.. تو جنبه نداری 'عزیزم' صدات کنم، مگه نه؟؟...حتما باید بگم مردک دراز تا بلند بشی؟؟..پاشو دیگه نزدیک ظهره!!"
"نزدیک ظهره؟؟؟؟"
شوکه شده گفتم و سریع پتو رو از روی سرم کنار زدم و به پنجره نگاه کردم و با دیدن نور خورشید که از بین پردههای ضخیم اتاق عبور میکرد، با بیچارگی روی پیشونیم کوبیدم!!...
واقعا چرا فکر میکردم فقط چند دقیقست خوابیدم؟؟..
سرم رو کج کردم و همونطور که خوابالود، چشمهامو میمالیدم، به زین نگاه کردم که حالا با لبخند کوچیک ولی شیطنتآمیزی، با بالا تنهی لخت، روی تخت نشسته بود...
چشمهامو براش چرخوندم و بعد از اینکه خمیازهای کشیدم، به تندی گفتم..." برای چی منو زودتر بیدار نکردی؟؟...قرار بود با طلوع خورشید بیدارم کنی!"
با صدای گرفتهای غر زدم و با بیمیلی، خواستم پتو رو از روی خودم کنار بزنم و بلند بشم که زین سریع خودش رو روی تخت جلو کشید و مانعم شد...
دستشو روی سینم گذاشت و با فشاری که بهم وارد کرد، دوباره من رو روی تخت خوابوند و خودش هم مثل همیشه، پاهاش رو دو طرفم گذاشت و روی شکمم نشست...
و خدایا...
چقدر این پسر زیباست!...سرش رو روی گردنش کج کرد و موهای مشکیش که حالا بلندتر از همیشه شده بودند رو توی صورتش پخش کرد و بعد از اینکه با انگشتش به نوک دماغم ضربهی آرومی زد با لحن تخسی گفت...
"صبح شما هم بخیر فرمانده پینِ بداخلاق!"
اخمهامو در هم کشیدم و همونطور که نوک دماغم رو میمالیدم، چپ چپ بهش نگاه کردم که چطور بدون توجه به من، سرش رو با تاسف تکون داد و با جدیت گفت...
"مثلا فرماندهی یه لشگره...اونوقت اگه کسی بیدارش نکنه تا لنگ ظهر میخوابه!...خجالت داره واقعا...اون مارشال هم فرمانده بود تو هم فرماندهای مثلا!...هنوز آفتاب طلوع نکرده بود مارشال پنج دور، دور قصر دویده بود و به سربازها سر زده بود..اونوقت ایشون لنگ ظهر هم بلندش میکنم، میگه 'من که همین الان خوابیدم'!"
زین حتی بدون اینکه نفس بکشه، طبق معمول همیشه غرغرهاش رو شروع کرد ولی من فقط متعجب بهش نگاه میکردم که چطور، بدون مکث و پشت هم غر میزنه!...
اصلا چطور با این سرعت این حرفها به ذهنش میرسه؟؟..

YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ??????? ?-????? ?? ??????? ????? ????? ????? ?? ?????. ?-??? ?? ???? ?????? ???? ??? ??????? ?????? ?????? ??????? ??? ????? ?? ???? ?????. ?-??? ?? ????? "???????????" ???? ??? ????? ??????? ??? ?? ???? ??? ?...