افتاد زمین،زخم روی دست هاش خیلی عمیق بود عمیق تر از چیزی که حتی خودش فکر می کرد.
اون فقد پونزده سالش بود پونزده سال براش اندازه چهل سال گذشته بود
مرگ خودش رو حس کرد،ولی نترسید یا حداقل فکر میکرد که نترسیده.
بهش گفته بودن لحظه ای که حس میکنی داری می میری می ترسی.
پشیمون میشی،دوست داری برگردی در کل توی کتاب های رواشناسی ام گفته شده بود
آدم ها همیشه از چند تا چیز می ترسن:
تنهایی،نابودی،مرگ.فکر میکردم که از اینها نمی ترسیدم تا زمانی که در آستانه ی مرگ بودم.
التماس میکردم که کاش برگردم .□□□□□
لویی پنج روز بود که پیش لیام می موند،شب بود که دلش درد گرفت و با کلی فشار و درد خودش رو به اتاق لیام رسوند و لیام از ترس اینکه ممکنه حالش بدتر بشه لویی رو به بیمارستان برد.
×
این حس خوبی نداشت
هیچوقت،اینکه نگران باشی که ممکنه همین الان دوستت رو از دست بدی،اونم سر هیچی،اینکه نتونی مراقبش باشی،نتونی در برابر مشکلاتش ازش محافظت کنی،نتونی از کابوس زندگیش بیدارش کنی.
همه ی اینا درد داشت.
هری همیشه ویلیام رو به یه کاکتوس سر سخت تشبیه میکرد هرچقدر که کاکتوس ها کمتر آب میخواستن این هری بود که که اگه یادش می رفت به کاکتوس آب بده اون کاکتوس از بین می رفت.چی می شد اگه هری یادش بره به کاکتوس آب بده؟
اره،اون می مرد.
□□□□□□□اون ویلیام بود،کسی که هری رو نجات داد،بهش کمک کرد تا بهتر بشه ولی هری هیچ کمکی نمی خواست، از هیچکس حتی قدیمی ترین دوستش.
رابطه هری با ویلیام دیگه مثل قبل نشد،جفتشون دوست داشتن با هم باشن ولی غرورشون نمی ذاشت
×
مطمئنم اگه هری میدونست که ویلیام قرار نیست دیگه پیشش باشه،خودش برمیگشت
ولی چی؟ حقش بود!خاطرات تکرار شد اونقدری که هری رو با خودش در عمق وجودش برد، حتی چیزایی که فراموش کرده بود برگشتن،همه رو حس کرد.
□□□□
گذشته تکرار شد و دقیقا زمان مرگ ویلیام هری از اون حالت بیرون اومد،خودش نمیدونست چی شده و به قدری شرایط گیج و مبهم بود که هیچ نتیجه ای ازش گرفته نمی شد.
□□□□□□هرچی هری دید خواب بود،اون تو کما بود،هیچی حس نمی کرد،ساعت حدود شیش صبح بود.
چشماش رو باز کرده و خسته بود،چیزی جز دیوارهای سفید نمی دید.
با تعجب به اطرافش نگاه کرد،اون تو بیمارستان بود
شروع کرد به داد زدن اسم دکتر و پرستار ها
همش تکرار میکرد
"دکتر،پرستار"□□□□
بعد از کلی آشوب و سر و صدا دکتر و پرستار های به اتاق هری میان و با صورت های متعجب و شوک شده به اون نگاه میکنن.

YOU ARE READING
Philophobia ?[L.S]?[completed]
Fanfiction????? ???? ???? ?? ????? ??? ????? ?? ??? . ??? ?? ?? ????? ??? ????? ?????? ???? ?? ??? ???? ?? ?? ???? ?? . ???? ??????? ???? ???? ???? ??? ?????? ???? ???? ????? ??? ?? ???? ? ???? .