Philophobia ?[L.S]?[completed]

?7?

لویی:"چه مشکلی داری که بعداز این همه مدت هیچی نمیگی؟"

هری:"من مطمئن نبودم ولی فیلوفوبیا"
×
×
لویی آروم آروم به هری نزدیک میشه،تپش قلب جفتشون از مایل ها فاصله هم حس میشه.حرف های هری باعث شده تا لویی احساس بدی نسبت به وجودش داشته باشه.

هندل کردن این همه چیز اونم فقد توی چند دقیقه بعد از درست شدن همه چیز سخته،برای هر دوشون.

×
×
لویی:"اینی که گفتی چی هست؟"

هری:"ترس از عاشق شدن،این دلیلیه که نمیتونم دوست داشته باشم،لویی بهم گوش کن من بدرد تو نمیخورم،من آدم خوبی نیستم،من وجودتو از بین می برم و این قابل درک نیست،شاید گفتن چند کلمه قابل درک باشه اما فضای این افکار و این احساسات اصلا قابل درک نیست"
×
×
لویی با چشم هایی خیس که با این همه فشار هنوز تحمل کرده بود و قطره ای اشک از اونها نریخت از جاش بلند شد.

بعض گلوشو گرفته بود و  در حد مرگ فشار میداد،سخت بود اینکه در یک ان همه چیز روی سرش خراب بشه.

در رو با روح و جسمی پر از غم باز کرد و بدون نگاه به پشت سرش به بیرون رفت،پیاده راهی خیابون ها شد.

مقصدش کجا بود؟

×
×
حتی نمی دونم چرا ناراحت شدم،چرا بغض کردم،چرا دارم با چشم های خیس تو خیابون ها راه میرم،چرا زودتر بهم نگفته بود؟

همه ی این چرا ها عذابم میدن،باعث میشن تک تک سلول های مغزم منفجر بشن.

 
استایلز چرا اینکارو کردی باهام؟

کاش از خودم سوال نپرسم و بزارم که بگذره،اره میگذره.
×
×
حس میکنم باهاش بد حرف زدم،الان شکسته شده،باید باهاش حرف بزنم،این مشکل منه،نه مشکل اون من فقط میخواستم اون بدونه تا ازم انتظار نداشته باشه.

کاش انقدر گند نزنم تو همه چیز،تو هرچیزی که دور و اطرفمه.
×
×
هرکدوم برای یه درد ناراحت بودن،شکسته بودن.
اما فکر نکنم دونستن اینکه اون دوتا مرحم هم هستن بد باشه نه؟
میدونستن یه روز بدون هم زندگی غیر ممکن میشه؟
اونا چی میدونستن از آیندشون؟
×
×

هری بدون هیچ هدف و آمادگی ای به لویی تکست میده و پشت سر هم می نویسه:

"کجا رفتی؟"
"بگوکجایی بیام دنبالت"
"لویی باهام حرف بزن"
"نمیخواستم..."
"باور کن نمیخواستم آزارت بدم"
×
×
×

December 21
9:45 a.m

لیام هنوز ازش خبری نداری؟جوابم رو نمیده هیچ کدوم از تکست هام رو جواب نداده

لیام:"استایلز،خبری ندارم ازش چندبار می پرسی؟"

با من درست حرف بزن،من دوستت لو نیستم،ازت سوال پرسیدم و جواب با احترام میخوام