抖阴社区

「??????? ?」

1.9K 334 70
                                        

کذب بود اگر جونگکوک وقتی شروع به جستجوی برادرش در سراسر انبار کرد، دچار پارانوئید نشده بود.قبل از اینکه مجبور به مراقبت از ژنرال وو بشه، نیاز فوری داشت تا برادرش رو سالم و سلامت پیدا کنه.حتی وارد طبقه دوم شد، که افراد واحد های دیگه در اونجا اقامت داشتن و بدون اینکه ذره ای به دردسر افتادنش اهمیت بده، تک تک اتاق ها رو بررسی کرد.

اما با پیدا نکردنش در طبقه دوم، با دم و بازدم عمیقی تصمیم گرفت به طبقه پایین بره؛به این امید که بتونه جیمین رو در اونجا پیدا کنه.

هنگامی که می‌خواست به طبقه پایین بره متوجه زمزمه های محوی که در سمت چپ راهرو، که هنوز کسی به دلیل اینکه اون منطقه نسبتأ تاریک و مرطوب بود در اون ساکن نشده بود‌ شد.

جونگکوک تمام جسارت و شجاعتش رو جمع کرد و خنجر کوچکی رو که دفعه قبل از جعبه برداشته بود بیرون آورد، و با گام های بی صدا به در کوچک نزدیک شد.اما اون حتی مجبور نشد در رو باز کنه تا بفهمه چه کسی اونجاست، چون برادرش در همان لحظه از اتاق بیرون اومد.

جیمین بلافاصله با دیدن پسر بزرگتر چشم‌هاش از شوک درشت از حد حد معمول شد و در رو فورا پشت سرش بست.

"جونگکوک؟اینجا چیکار میکنی؟!"

به وضوح می‌تونست ببینه که چگونه گونه‌های برادرش از شدت ضربان قلبش شروع به سرخ شدن میکنه.

"این سوالو من باید از تو بپرسم.اینجا چه غلطی میکنی جیمین؟"

با خشمی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود پرسید و چاقوش رو در جیب شلوارش گذاشت و دست به سینه شد.

"در این محوطه متروکه چیکار میکنی و با چه کسایی بودی؟"

پسر بزرگتر تای ابروش رو بالا انداخت و به برادرش خیره شد که عصبی شروع به بازی با انگشت‌های دستش کرده بود.

"خب، من..."

پسر با اضطراب شروع به صحبت کرد، و به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد پاسخ قانع کننده ای پیدا کنه.

"من..."

در همان لحظه، صدای زنگ فلز روی پله ها طنین انداز شد، و توجه دو برادر رو به خودش جلب کرد که به سمت صدا چرخیدن، و با کیم که ابروانش در هم گره خورده بود روبه رو شدن.

"فکر کنم خیلی واضح بهت گفتم که مواظب ژنرال وو باش، اون وقت تو دلت برای نسکافه خوردن با برادرت تنگ شده؟"

تهیونگ مستقیما با جونگکوک صحبت کرد، و جونگکوک بلافاصله آه بلندی کشید و برای آخرین بار به برادرش نگاه کرد.

"همین الان برو واحدمون، من امشب از ژنرال وو مراقبت می کنم، باشه؟"

جونگکوک به برادر کوچکترش گفت، و با تأیید پسر و دور شدنش از اون دو، در حال رفتن به اتاق ژنرال و عبور از پله‌ها بود که دست سرباز بازوش رو گرفت و اون رو محکم به سمت خودش چرخوند.

??????? ? ??Where stories live. Discover now