抖阴社区

                                        

"ب!"

دختر با صدای کودکانه اش بیان کرد و به سمت اون دوید که جونگکوک خم شد و در برداشتنش تردیدی نکرد.گونه تپل و سفید اون رو بوسید و در حالی که به ناله و گلایه دختر گوش می‌داد دوباره مشغول آشپزی کردن شد.

بعد از اتمام آشپزی به سمت سرباز که روی صندلی آشپزخونه نشسته بود برگشت و با اخم پرسید.

"باز چه بلایی سرش آوردی؟لیا نیم ساعته بی وقفه داره ازت گلایه میکنه"

تهیونگ پلکی زد و با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.

"همیشه وقتی از من شکایت می‌کنه به این معنا نیست که اذیتش کردم.اون شیرینی‌هایی رو که برای حمام کردنش بهش قول دادم میخواد"

ستوان شیشه میوه‌های خشکی رو که روی میز گذاشته بودن برداشت که بلافاصله لیا صدای ذوق زده ای از خودش تولید کرد و دست‌هاش رو  به سمتش دراز کرد.

جونگکوک چشمی در کاسه چرخوند و بی حرف دختر رو به مرد سپرد تا به قولی که به لیا داده بود عمل کنه و خودش مشغول آماده کردن بشقاب های کوچکی شد برای سرو غذایی که با حبوبات و گوشت کمی که از حیوانات در جنگل پیدا کرده بودن درست کرده بود.

.    .    .

وقتی شب فرا رسید، دختر رو روی مبل خوابوندن و دوباره به آشپزخونه برگشتن تا در مورد اینکه چند ماه آینده باید چه کاری انجام بدن صحبت کنند.

جونگکوک روی صندلی و تهیونگ روی جزیره آشپزخونه روستایی نشست.

هر دو قبل از شروع صحبت، مدتی به هم خیره شدن.هر وقت صحبت درباره اینکه به کجا برن می‌شد، بحث طولانی و حتی دعوای شدیدی رخ می‌داد تا اینکه یکی از اون دو "بیشتر اوقات جونگکوک" صحنه رو ترک می‌کرد.

"اگه بازم بحث رفتن به اون پناهگاه رو وسط بکشی، قسم میخورم لیا رو به خورد اون حرومزاده ها میدم.دو زمستان گذشت و تو هنوز هم مختصات اونجا رو به یاد داری؟اهمیت نداره جئون، ما قرار نیست به اونجا بریم!"

تهیونگ اولین کسی بود که با جدیت صحبت کرد.جونگکوک فنجان داغ رو برداشت و مقداری از چایی که با گیاهانی که اطراف خانه چوبی رشد کرده بودن درست کرده بود نوشید.

جونگکوک از صبری که در طول پنج سالی که با کیم تهیونگ زندگی می‌کرد داشت، شگفت زده بود.اگرچه این بدان معنا نبود که همیشه صبر داشت؛چندین بار نزدیک بود اون رو به خاطر احمق بودنش در حد مرگ کتک بزنه.

اما در این لحظه ترجیح داد سکوت کنه.آخرین چیزی که می خواست این بود که بحثی رو شروع کنند و لیا رو با صداشون از خواب بیدار کنند.

"قرار نیست جواب بدی؟" 

مرد با اخم پرسید و کمی به سمت جلو خم شد.

??????? ? ??Where stories live. Discover now