抖阴社区

                                        

حرف هایی که زد رو از دیشب پنجاه بار مرور کردم، ولی الان و تو این موقعیت دارم به ترسناک بودن جمله هاش پی میبرم...!

این همه راه اومدیم و از اردوگاه دور شدیم، چه جوری داد بزنم که صدام تا اونجا بره...؟

اصلا اگه صدامو بشنوه چقدر طول میکشه تا اینجا برسه..؟
احتمالا وقتی میرسه که چیزی از بدنم باقی نمونده باشه..!

چشم های ترسیدم رو تو نگاه بی حس گرگ رو به رو قفل کردم...
نه، نباید داد بزنم....
اگه داد بزنم بهم حمله کنم...

مایع تند و تیز معدم رو تو گلوم حس میکردم.
دستای بسته شدم، از بس کشیده شده بود که دیگه حسشون نمیکردم.

گرگ با بی حسیِ تمام بهم نگاه کرد و دندون های تیزش رو به رخم کشید و صدای وحشتناکی از خودش در اورد که باعث شد ناخوداگاه هق هق بلندی از گلوم خارج بشه.

دمش رو تکون داد و پنجه ی دستشو چند بار روی خاک کشید و من فهمیدم کارم تمومه و می خواد حمله کنه!

زوزه ی بلندی کشید و باعث شد از ترس جیغ بلندی بکشم و با وجود اینکه میدونستم فایده ای نداره، دستای بسته شدم رو بکشم تا باز بشن.

روی پنجه هاش خم شد و پوزش رو تند تند تکون داد، با چشم های ترسناکش بهم زل زد و بار دیگه زوزه کشید قبل از اینکه با سرعت سمتم بدوعه.

" هرررری! "

چشمامو بستم و خودم رو تا جایی که میتونستم عقب کشیدم و با بلند ترین صدای ممکن، اسم هری رو جیغ زدم.

نفس نفس میزدم و حرکات عرق سرد رو روی کمرم حس میکردم... چند لحظه گذشت ولی دردی حس نکردم....
حتی جرعت نکردم چشمامو باز کنم...

یعنی.... الان مُردم دیگه..؟!
اگه مردم چه مرگ خوب و بدون دردی بود..!
ولی، اگه زندم.... پس چرا...

با صدای ناله ی ضعیفی، نفس نفس زدم و خیلی آروم یکی از چشمامو باز کردم و به رو به روم نگاه کردم.

جایی که گرگ، روی زمین افتاده بود و زوزه های آروم و پر دردی میکشد و پنجه هاشو به خاک میمالید.

با تعجب و گیجی بهش نگاه کردم، چه اتفاقی افتاده...؟
حالت تهوعه و سرگیجه ی وحشتناکی بهم دست داد وقتی تیرِ تو پهلوش رو دیدم.

بدن کرختم رو آروم تکون دادم، سرم رو چرخوندم و همون لحظه...با چشماهای سبزش رو به رو شدم...!

اون...اون اینجا چیکار میکنه..؟
چه جوری... انقدر سریع خودش رو رسوند..؟

موهای قهوه ای بلندش بهم ریخته بود و با چشم های نگران بهم نگاه میکرد. کمان تو دستش آماده بود و تیرش رو، روی بدن بی جون گرگ نشونه گرفته بود.

"ه_هری...هری"

با هق هق اسمش رو صدا زدم و اشکهام کل صورتم رو خیس کرده بود...دیگه برام مهم نبود...هیچی مهم نبود...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now