با احساس آب سردی که مانند شلاق به بدنش برخورد کرد، از خواب بیدار شد.
فورا تکونی به خودش داد و چشماش رو باز کرد، طولی نکشید که متوجه شد که تو یه انبار تاریکه و دست و پاهاش توسط طناب دور صندلی به بند کشیده شده بودن و دهنش رو با یه جوراب و چسب بسته شده بود.سعی کرد خودش رو آزاد کنه، اما تلاشش بی فایده بود.
با شنیدن تک خنده ای به سمت صدا برگشت.سه مرد تنومند و عضلانی و دو زن با حالتی تمسخرآمیز در صورتشون به اون خیره شده بودن.
جونگکوک با ترس کمی آب دهنش رو به سختی قورت داد.به سمت راستش چرخید و متوجه شد که تهیونگ هم در همون موقعیتیه که خودش قرار داره، اما به جای ترس مثل اون، عصبانیت به وضوح از چهره اش حس میشد.
با شنیدن صدای جیر جیر صندلی در روبه روشون نگاهش رو از سرباز گرفت و به مردی داد که با حالتی برتر و جدی روی صندلی نشسته بود.مرد چندین خالکوبی روی جای جای بدنش، ریش بلند و چشمایی کوچیک داشت.
"شما بچه ها دردسر زیادی برای من درست کردین"
مرد با لحن سردی گفت و چاقوی کوچیکی رو از شلوارش بیرون آورد و به جونگکوک نشون داد، که پسر وقتی چاقو رو دید که به پای راستش درحال نزدیک شدنه نفسش بند اومد.
"شما افراد منو کشتین، مهمات مارو دزدیدین و به زنای ما تجاوز کردین، قراره انقدر آهسته بکشمتون که آروز کنین کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدین!"
جونگکوک با شوک ابرویی بالا انداخت و نتونست منظور مرد رو متوجه بشه.چون اونها بودن که انبارشون رو ویران کردن و لوازمشون رو دزدیدن.
مرد لبه چاقو رو از جونگکوک دور کرد و سپس به تهیونگ نزدیک شد که حتی از حضور اون فرد بدون ترس از سر جاش تکون نخورد و با چشمایی به خون نشسته به نزدیک شدنش خیره شد.
جونگکوک در همون لحضه ای که مرد چاقوش رو کنار گذاشت و شروع به کتک زدن سرباز کرد تا جایی که بدنش رو بی حرکت و خونآلود روی صندلی کوبیده شد، مطمئن بود که دچار حمله عصبی شده.
وقتی که دید مرد چطور ضربه های محکمی به بدن سرباز که حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه و فقط زیر لب آروم ناله میکرد وارد میکرد، با ناامیدی فریادی زد و سعی کرد اون رو متوقف کنه.
"یونگ، فکر کنم پسر کوچولومون توجه اتو میخواد"
یکی از زنایی که چاقویی در دست داشت با پوزخندی مداخله کرد و به جونگکوک نزدیک شد.جوراب رو از دهانش فاصله داد و اون موقع جونگکوک تونست عادی نفس بکشه.
"ما کاری نکردیم"
جونگکوک درحالی که نفس نفس میزد زیر لب غرید و مرد بالافاصله از بدن مجروح شده سرباز فاصله گرفت.به اون نزدیک شد و موهاش رو با قدرت گرفت و وادارش کرد به بالا و به چشماش نگاه کنه.
"ما تو یه فروشگاه بودیم که یه گروه اومد"
زن چاقو رو آرام به گلوش چسبوند و اون رو فشرد که جونگکوک آب دهانش رو به سختی قورت داد و اضطراب درون تک تک سلول هاش به جنب و جوش افتاد.
"تمام آذوقه هامون، ماشینامون و مهماتمون رو دزدیدن. بعدش فروشگاهی که توش زندگی میکردیم رو نابود کردن و افرادمون رو به قتل رسوندن.شما نبودین؟"
مرد درحالی که با جدیت به سمت جونگکوک خم شده بود پرسید، و موهاش رو کشید تا به حرف در بیاد که جونگکوک از درد ناله ای کرد و سریع سرش رو به نشانه نفی تکون داد.
"سوک، این پسرو میشناسی؟"
از زن دیگه ای که بی حس به صحنه روبه روش دست به سینه به دیوار تکیه داد پرسید که زن تکذیب کرد.
"اون نیست"
جونگکوک نفس راحتی کشید.
"منم یادم نمیاد همچین کسیو اونجا دیده باشم، اما شاید اون باشه"
به سربازی که سعی می کرد خودش رو جمع و جور کنه و آروم از درد بدنش گه گاهی یه ناله از بین لبهاش فرار میکرد اشاره کرد.
"شاید اون کسی بود که دخترتو لمس کرد"
مرد دستش رو روی موهای جونگکوک شل کرد و اماده حمله دوباره به بدن سرباز شد، که به دلیل ضرباتی که به صورتش خورده بود، صورتش غرق خون بود و زخم های قبلیش که توسط جونگکوک پانسمان شده بودن، دوباره باز شده بودن و قادر به حرکت نبود و تیشرت مشکیش به وضوح خیس و خونآلود بود.
"صبر کن...لطفا به حرفام گوش کن"
جونگکوک با عجز و به سرعت صحبت کرد و سعی کرد جلوی مرد رو برای بیشتر ضربه زدن به سرباز بگیره.
"ما عضو ارتشیم و دوروز پیش مثل شما به مکانمون حمله شد.پس قطعا اون کسایی که به شما حمله کردن ما نبودیم"
جونگکوک این بار به چشمای همه حاضران در انبار خیره شد.
"نه اون مرد متجاوزه و نه من!"
جونگکوک هرگز فکر نمیکرد که روزی از تهیونگ دفاع کنه، با این حال، این مرد بخشی از گروهی بود که برادرش و خودش رو نجات داد.علاوه بر این مطمئن بود که مرد متجاوز نیست و اون گروهی که به این افراد حمله کردن اونها نبودن.
مرد دوباره به جونگکوک نزدیک شد و یقه پیرهنش رو در دست گرفت تا مستقيما در چشماش که کمی آثار اشک درونش دیده میشد نگاه کنه.و زن لبه چاقو رو بیشتر به گردنش نزدیک کرد.
"اونا به خواهرم تجاوز کردن.اکثر افراد گروه رو به قتل رسوندن و چیزی برای ما باقی نذاشتن.پس اگه دروغ گفته باشی قسم میخورم که اون عضو بی خاصیت وسط پاهاتو قطع میکنم و خوراک سگا میکنم.متوجه شدی؟"جونگکوک با ترس سری تکون داد."من تورو اونجا ندیدم، اما این مرد میتونه جز اونا باشه"
مرد از بدنش فاصله گرفت و با کمک یه مرد دیگه بدن تهیونگ رو بلند کردن و آرام شروع به آویزون کردنش به یک میله کردن.
"اون نمیتونه اون کسی باشه که شما میگین چون اون..."
جونگکوک زمزمه کرد، مکثی کرد و لیسی به لب هاش زد و سعی کرد بهترین بهانه رو برای نجات سرباز پیدا کنه، که مطمئنا همون جا تا چند ثانیه دیگه کشته میشد.
"اون دوست پسر منه و به دخترا علاقه ای نداره!"
زن با تعجب ابرویی بالا انداخت و به همراهاش نگاه کرد و کلمه های جونگکوک رو تجزیه و تحلیل کرد.سپس چاقو رو کمی از گردن پسر فاصله داد، اما همچنان به اون بی اعتماد بود.
"یالا یونگ، بکشش"
تنها مردی که تا اکنون ساکت یک جا ایستاده بود بالاخره مداخله کرد و به حرف درومد.
"یادمه یکی از اونا گفت که قراره وسایلو به انبار ببرن و گفتن که نظامین و خب فکر نمیکنم که تصادفی باشه"
"یه کلمه از حرفاشونو باور نمیکنم"
یونگ با پوزخند کمرنگی جواب داد و طناب رو دور مچ سرباز محکم کرد تا آویزونش کنه.
"اونا هیج مدرک محکمی ندارن که نشون بده بخشی از اون گروه نبودن"
مردی که به نظر رهبر بود زمزمه کرد، اما زنی به نام سوک نزدیک شد و اون رو متوقف کرد.
"شاید ما داریم اشتباه بزرگی می کنیم، به اون پسر نگاه کن"
سرش رو به سمت جونگکوک تکون داد که سعی می کرد خودش رو با ناامیدی آزاد کنه.
"اون ترسیده، چون تو میخوای دوست پسرشو بکشی.فکر میکردم که از همجنسگرا متنفر نیستی!"
مرد آه عصبی کشید و حواسش رو به سربازی که هنوز دهنش بسته بود متمرکز کرد.سپس جوراب رو پایین آورد تا بتونه نفس بکشه و حرف بزنه.
"تو دوست پسرشی؟"
تهیونگ لب هاش رو به هم فشار داد و سعی کرد ناله اش رو از سر درد ناشی از ضربات کنترل کنه، با اکراه سری به نشونه تایید تکون داد.اخمی بین ابروهای مرد نشست.
"خب چطور میخوای ثابت کنی که تو اتفاقی که برای افراد من افتاده مقصر نیستی؟"
"میتونم ببرمت به جایی که افرادم اونجان.من ستوان کیم تهیونگ از ارتش بوسانم. گروه من توسط کسایی که گروه شمارو نابودن کردن نابود شد.اونا افراد منو به قتل رسوندن، لوازم مارو دزدیدن و مکانمونو ویران کردن.منم مثل تو میخوام اونارو پیدا کنم"
مرد با دقت به اون خیره شد تا صحت حرف هاش رو از چشماش ببینه، واقعا نمیتونست به کسی اعتماد کنه، با این حال زن دوباره با اخم بین بدن اون و سرباز ایستاد و مخالفتش رو نشون داد.
"ما باید دنبال اون گروه بگردیم، اونا مسئول اتفاقی بودن که برای ما رخ داد.این مرد همسن پسرته، به یاد داشته باش که اون گروه افرادش مسن بودن.شاید...شاید این با سربازی که دیروز پیدا کردیم ارتباطی داشته باشه"
زن با عجله توضیح داد و مرد دستاش رو روی دسته چاقو فشار داد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
"میتونیم ببینیم اون سرباز اینارو میشناسه یا نه"
مرد آه ناامیدی کشید و در نهایت سری تکون داد، برگشت و به بقیه نگاه کرد و با لحن ملایم تری دستور داد."سربازو بیارین"
قلب جونگکوک شروع به تند تپیدن کرد، شاید اون شخص میتونست هوسوک باشه و جیمین همراهش بود.توجه اش رو با دقت و با امید به تک تک حرکات اون افراد دوخت و وقتی یکی از اون مردا وارد اتاق شد و مردی رو که لباس نظامی پوشیده و صورتش با کیسه ای پوشونده شده بود رو با خودش آورد، جونگکوک روی صندلیش با استرس جابهجا شد.
زمانی که مرد در مقابل افراد ایستاد، تصمیم گرفت برای فاش کردن هویت فرد، کیسه رو از روی سرش برداره.
در اون لحضه جونگکوک امید خودش رو از دست داد و بی حس شد، چون اون مردی که لباس نظامی به تن داشت نه هوسوک بود و نه جکسون.بنابراين به پیدا کردن جیمین نزدیک نشده بود.
اون غریبه توسط مردی که بالای سرش ایستاده بود به اجبار زانو زده شد و دستاش از پشت بسته شده بود.از اونجایی که سرش پایین بود و به زمین خیره شده بود جونگکوک دید کمی به صورتش داشت اما به وضوح میتونست ببینه که چند کبودی و زخم صورتش رو مزین کرده بودن.
"این مرد جزو گروه شما بود؟"یونگ مستقیماً از جونگکوک پرسید و پسر بلافاصله سرش رو به معنای نفی تکان داد.
"اونو توی انبار ندیدم"
جونگکوک جواب داد و وقتی که دید رهبر گروه یک اسلحه رو از کمربندش بیرون آورد و لوله رو روی سر مرد گذاشت که بی توجه هنوز هم سرش پایین بود و ذره ای از کلت روی سرش نترسید بود، پلک عصبی زد.
"خب، پس..."
یونگ در حالی که ضامن اسلحه رو فشار میداد زیر لب زمزمه کرد و سپس به سمت مرد خم شد و نشان روی یونیفرمش رو در دست گرفت و به اون نگاهی انداخت.
"ستوان جانگ هوسوک قراره بمیره"
"صبرکن!اون لباس دوست منه!اون لباس فرمو از کجا پیدا کردی؟!"
با عصبانیت روبه فردی که لباس نظامی رو پوشیده بود فریاد زد و درحالی که دست و پاهاش رو تکون میداد سعی کرد خودش رو آزاد کنه.
در اون لحظه، مردی که روی زانوهاش افتاده بود، کاملا بیخیال نسبت به اسلحه ای که روی سرش بود، سرش رو بلند کرد و به اون بی حس خیره شد.به نظر میرسید یونگ هم ذره ای به حرف های سربازی که از پشت سرش با خشم داشت سعی میکرد خودش رو آزاد کنه اهمیت نمیداد.
"اون یونیفرمو از کجا آوردی؟"
جونگکوک از مردی که نزدیکش زانو زده بود پرسید.مرد حالت خونسرد و جدیش رو تغییر نداد، به نظر میرسید علاقه ای به جواب دادن نداشت.جونگکوک روبه افراد درون اتاق کرد و توضیح داد.
"لباسی که تنشه مال خودش نیست، مال یکی از ستوان های گروه منه.این مرد احتمالا جزو اون گروه باشه"
با پایان رسوندن جمله اش در همون لحظه مرد شروع به خندیدن کرد.
"شما نمیتونین کاری علیه ما انجام بدین.اینجا شهر ماست و شما عوضی ها..."
یونگ بالافاصله با قبضه اسلحه ضربه محکمی به سرش زد که باعث شد با پشت روی زمین بیوفته و صحبتش به پایان نرسه.با این حال دوباره شروع به خندیدن کرد و اونها رو به سخره گرفت.
"اگه به سوالی که ازت میپرسم جواب ندی قسم میخورم گلوتو میبرم"
مرد دیگری زیر لب با جدیت غرید و چاقو رو کشید و اون رو روی ناحیه ذکر شده فردی که لباس نظامی پوشیده بود قرار داد.
"چند نفرین؟"
مرد جوابی به سوالش نداد و به مسخره کردن اونها ادامه داد، که مرد شروع به فشار دادن لبه چاقو به گردنش کرد که باعث شد پوست گندمی رنگش باز بشه و کمی خون به بیرون سرازیر بشه.
"باید بگم به فاک دادن زنای هرزه اتون خیلی لذت بخش بود.و شما...از گروه نظامی، وسایلتون چیزی بود که ما برای قوی تر شدن به اونا نیاز داشتیم"
درحالی که سرش روبه زمین بود و پوستش به طور سطحی باز شده بود فریاد زد.مرد با شنیدن به اعترافات مرد و بیان اینکه با زن های گروهشون چیکار کرده، چاقورو از گلوش فاصله داد و اون رو پشت گردنش برد و بالافاصله اون ناحیه رو برید.
جونگکوک از روی صندلی که هنوز به اون بسته شده بود کمی از جاش پرسید و با فریاد دردناک مرد لرزی توی بدنش پیچید.
"اون یونیفرمو از کجا پیدا کردی؟توی انباری که به ما حمله کردین یه پسر نوجوون ندیدین یا میدونین کجاست؟"
جونگکوک ناامیدانه سؤال کرد، بی توجه به اینکه مرد از درد داشت به خودش می پیچید.با جواب ندادن مرد عصبی فریاد زد.
"جواب بده لعنتی!"
"من فقط... یونیفرمو پیداش کردم.و در مورد اون پسر...اون باید مرده باشه تا الان"
با زمزمه هیس وار مرد، جونگکوک صورتش رو پایین انداخت تا دردی رو که حرف هاش به وجودش سرازیر کرده بود نشون نده.
بعد از چند ثانیه فریاد دیگری از مرد شنید و با بالا آوردن سرش دید که مرد روی زمین بی جون افتاد و زمین توسط خون سرخ رنگش احاطه شد.
"باید آزادشون کنیم"
یکی از زنان به صندلی نزدیک شد و با خنجر شروع به بریدن طناب هایی کرد که بدن جونگکوک رو بی حرکت روی صندلی نگه داشته بود.
"براتون ترتیب یه ماشینو میدم و امیدوارم مارو به خاطر انجام این کارا درک کنین.و برای اتفاقی که براتون افتاده متاسفم"
جونگکوک با چشمایی یخ زده از روی صندلی بلند نشد، فقط به کفشای کثیفش خیره شد که اکنون خون اون رو مزین کرده بود.احساس اینکه تمام امیدهاش بر باد رفته بود دردناک بود، اما اشکی از درون چشماش فرو نریخت.
شاید فقط چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که زن دوباره باهاش صحبت کرد و جونگکوک بالاخره صورتش رو بالا برد.
"یه ماشین کوچیک براتون پیدا کردیم، خوشبختانه سوخت کافی داره.به دوست پسرت کمک کن و از اینجا برین.این شهر امن نیست"
جونگکوک بی حرف سری تکون داد.از روی صندلی بلند شد و مستقیم به سمت تهیونگ رفت که هنوز بسته شده بود.یکی از مرد ها به کمکش اومد و طناب هارو آزاد کرد و جونگکوک تا جایی که میتونست بدن مرد رو به خودش تکیه داد.
با این حال سرباز واکنش بدی نشون نداد، جونگکوک بازوی مرد رو گرفت و اون رو روی گردنش گذاشت، سپس به آرامی شروع به حرکت کرد و سعی کرد وزن مرد مجروح شده رو به سختی تحمل کنه.
سوک یکی از درهای انبار رو به روی اونها باز کرد تا وسیله نقلیه ای رو که به سختی براشون فراهم کرده بود به اونها نشون بده.همچنین به اون کمک کرد تهیونگ رو روی صندلی سوار کنه و قبل از اینکه جونگکوک پشت فرمان بشینه، دو اسلحه رو به سمتش با لبخند محوی دراز کرد.
"مال شمان.اونارو تو ماشینی پیدا کردیم که شما توش بودین.برای خارج شدن از اینجا باید مستقیم بری و بعدش به چپ بپیچی"
با دستش نشون داد و جونگکوک تایید کرد.به سادگی ماشین رو روشن کرد و طبق دستورات زن شروع به حرکت کرد.
جونگکوک زمانی که جاده ای رو که برای رسیدن به شهر طی کرده بودن تشخیص داد، با صدای آرومی زمزمه کرد.
"اونا ممکنه زنده باشن"
"اونا مردن"
تهیونگ به سردی کوتاه جواب داد.و همین کافی بود تا قطره های داغ و شوری که جونگکوک برای سرازیر نشدنشون تلاش کرده بود، شروع به سقوط کردن روی گونه های سردش کنن و صدای هق هق آرامش درون ماشین طنین انداز بشه.
"ما باید تلاش کنیم چندتا اسلحه فاکی پیدا کنیم.میخوام اون عوضی هارو سلاخی کنم اما نه اسلحه داریم نه وسایلی. علاوه بر این با وسایلی که اونا ازمون گرفتن اگه پیدامون کنن مرگمون حتمیه!"
جونگکوک کمی سرش رو تکون داد و فرمان رو در دستاش فشرد.و به جیمین فکر کرد، به زمانی فکر کرد که پسر بچه بود و مادرش یه نوزاد تازه متولد شده به اون نشون داد.اولین باری که اون رو تا مدرسه همراهی کرد، زمانی که به دلیل اینکه مادرشون در بیمارستان بود باهم آشپزی کردن، زمانی که پدرش تصمیم به ترک خونه گرفت و هردو ساعت ها همدیگه رو در آغوش گرفتن و گریه کردن و سعی کردن خودشون رو آروم کنن.تمام دفعاتی رو که به پسر کوچکتر قول داد همه چیز خوب خواهد شد و همچنین آخرین باری که اون رو دیده بود به یاد آورد.
جونگکوک نتونست به قولش مبنی بر اینکه از پسر مراقبت میکنه عمل کنه و براش اهمیتی نداشت در مقابل سربازی که در تمام طول مسیر ساکت بود اشک بریزه و خودش رو ضعیف نشون بده.
_____________________________________________
Hello guys
و بله شما این کاپل جذاب رو مشاهده میکنین که الان دوست پسر هم شدن
شاید این اتفاق باعث بشه به همدیگه نزدیک بشن؟شاید؟کی میدونه؟من که نمیدونم؟شمام که نمیدونین؟
مثل همیشه بوس روی ممه ها و باسنتون بای تا پارت بعد قیشنگای من🤍🍒
Luv you