هی گایز چطورید؟🤗
رتبه فف خیلی خوب بود....عاشقتونم😍❤
مرسی از اونایی که همیشه ووت و کامنت میزارن خودشون میدونن کیا رو میگم؛ دمتون گرم🤗😍
خیلی خب بریم پارت جدید😎
____________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
د.ا.د لویی
بعضی وقتا انقدر درد داری که نمیدونی به کدومش برسی...
نمیدونی کدومشو خوب کنی...
نمیدونی اصلا این درد خوب میشن یا نه...
من درد دارم...
خیلی درد دارم...
دستای بسته شدم....
جای زخم گردنم...
کل بدنم که از امروز، قبل از طلوع آفتاب به صلیب کشیده شده و الان که نصفه شبه هنوز هم اینجاست...
جای اون سیلی...
اون سیلی...
اما اینا درد اصلیم نیستن...
درد اصلیم تنهاییه، بی کسیه، مسئولیته...
درد اصلیم خجالت از مردم کشورمه، خجالت از خون بی گناهاست، خجالت از پدرمه...
درد اصلیم اینه که حتی قبل از اینکه شاه بشم کشورم رو باختم...من یه احمقم یه... احمق که نمیتونم از هیچ کس و هیچ چیز محافظت کنم...
هزار بار با خودم کلنجار میرم، میگم همه چی درست میشه ولی باز مغزم بهم نهیب میزنه که دروغه...هیچ چیز درست نمیشه هیچ چیز...
اینکه بعضی وقتا خودتو گول بزنی و بگی درست میشه، بدترین خیانت به خودته... من وقتی میدونم قراره بدتر از این بشه، چرا باید خودمو گول بزنم؟....
آروم دستای بسته شدم رو تکون میدم،خون توشون خشک شده و دیگه حسشون نمیکنم، چه چیزی بدتر از اینکه بسته بشم؟
"لویی"
حس کردم کسی صدام کرد.
آروم به دورو برم نگاه کردم ولی کسی نبود.
کمی دور تر از من اون دوتا سرباز نشسته بودند، یکیشون شمشیرش رو تیز میکرد و یکی دیگه داشت غذا می خورد و به غیر از اون حیاط کاخ خالی بود و ساکت.
سرم رو پایین انداختم که دوباره صدایی شنیدم
"پسرم"
پسرم؟...
این دیگه زیادیه...
چقدر صداش آشناس..اون...
سرم بلند میکنه به روبرو نگاه می کنم....
چیزی که میبینم رو نمیتونم باور کنم...
احساس کردم دهنم خشک شده و قلبم درست نمیزنه...
"پ_پدر؟ "
انقدر آروم زمزمه کردم که تقریبا خودمم نشنیدم.
اون...
اون آدم...
پدرمه؟...
امکان نداره...
این امکان نداره...
پدرم مرده...
"آره پسرم خودمم"
" این...این امکان نداره... تو_ تو مردی "
اینبار با صدای بلند تری گفتم ،قلبم تند تند به سینم میکوبه، من قطعا دیوونه شدم.
با ناباوری میگم و سرم رو تکون میدم...
ولی به محض اینکه پلک میزنم...
دیگه نیست...
اون... کجا رفت؟...
"با کی حرف میزنی؟...کی مرده؟"
یکی از سربازای محافظ بلند شد و سمتم اومد، تند تند دور و برم رو نگاه کردم تا شاید پیداش کنم ولی نیست...
"تو هم...تو هم دیدیش مگه نه؟"
با تعجب بهم نگاه کرد بعد سرش رو چرخوند و حیاط کاخ رو نگاه کرد که تو تاریکی فرو رفته بود.
"کی رو دیدم؟"
"پ_پدرم رو...دیدمش... اونجا بود"
با سر به یه نقطه از حیاط اشاره کردم که چند لحظه پیش پدرم اونجا بود ، سرش رو چرخوند و به اونجا نگاه کرد ولی بعد سمتم برگشت یهو شروع کرد به خندیدن
"هههه...دیوونه شدی؟...دلت واسه باباجونت تنگ شده؟... تِرون بیا ببین این چی میگه"
با خنده رو به دوستش گفت و اونم با دهن پر از غذا سمتمون اومد و همونجور که غذای تو دهنش رو میجوید دستشو به معنی 'چیه' تکون داد.
"میگه بابامو دیدم...دیوونه شد پسره"
اون سرباز که ظاهرا اسمش ترون بود غذای تو دهنش رو قورت داد و با پوزخندی رو به دوستش گفت
"از صبح اینجا بستنش، آفتاب خورده تو کلش قاطی کرده، داره چرت و پرت میگه"
بعد با همون پوزخند سمت من برگشت و گفت
"ببین کوچولو...خوب گوش کن ببین چی میگم...بابا جونت مرده...در واقع کشتنش...اون حدس بزن کی؟.... فرمانده جونت...فهمیدی؟...یعنی بابا بی بابا...داری توهم میزنی"
من فقط با تعجب بهشون نگاه میکردم.
لعنتی من خودم دیدمش واقعی بود...
یعنی...خیلی واقعی به نظر میرسید...
"میگم ترون... ممکنه این هذیون ها و چرت و پرت هایی که میگه ، از عوارض به فاک رفتن ،باشه؟"
اون یکی سرباز با خنده گفت و جلو اومد و کنار ترون ایستاد و دوتاشون بهم نگاه کردند و بلند خندیدند.
لعنتی دارم از خجالت آب میشم اینا چیه که میگید؟
"شاید باشه...قشنگ معلومه شاهزاده بد به فاکش داده... کبودیاشو ببین"
با خنده گفتو دستشو سمت گردنم اورد تا کبودیامو لمس کنه ولی وسط راه، اون یکی سرباز محکم زد رو دستش و باعث شد دستشو عقب بکشه.
"چته وحشی؟"
"می خوای بهش دست بزنی تا شاهزاده بیاد جرمون بده؟...مگه نگفت بهش دست نزنید....تنت میخاره؟"
"ای بابا....حالا انگار می خوایم بخوریمش"
با مسخرگی گفت و از ما دور شد، رفت سرجاش نشست تا بقیه ی غذاشو بخوره. اون سرباز بهم نگاهی کرد و با پوزخند گفت
"حالا هم پسر خوبی باش و سر و صدام نکن...به بابات هم سلام منو برسون"
دوباره خندید و سمت دوستش رفت.
چه مرگم شده آخه...
پدرم مرده ...اون مرده...
فقط خیالاتی شدم....
اون یه توهم بود...
پدرم مرده فقط خیالاتی شدم...
لویی کافیه...
به خودت بیا...
این فقط توهم بود...
چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم نهیب زدم که اون یه توهم بوده و نباید بهش فکر کنم. من فقط زیادی خستم باید ذهنم رو آروم کنم.
فکر کنم چند ساعتی از اون توهم میگذشت ولی احساس میکردم حالم خیلی بده. سرم رو پایین انداختم و چشمامو بستم بلکه بتونم یه ذره بخوابم ولی لعنتی مگه تو این حالت میشه خوابید؟
سرم سنگینه، نمیدونم چرا ولی نمیتونم تحملش کنم انگار که داره گردنم رو میشکونه.
خیلی خیلی سردمه. ولی...مگه تابستون نیست؟
صدای برخورد دندونام بهم سکوت شب رو میشکنه.
سرده.... خیلی سرده دارم میلرزم.
میتونم قطره های عرق رو حس کنم که از کنار شقیقه هام پایین میان. لعنتی من چم شده؟...
دارم از سرما میلرزم ولی کل بدنم خیس از عرقه!
نفسام بالا نمیومد برای همین مجبور بودم تند تند نفس بکشم.
پچ پچ هایی رو از اون دوتا سرباز میشنم ولی حقیقتا هیچ انرژی ای ندارم که سمتشون برگردم.
بعد از چند دقیقه پچ پچ ها قطع شد و احساس کردم کسی سمتم میاد و رو به روم ایستاد ولی سرم رو بلند نکردم...
لعنتی این توهمه...
مثل سری پیش این توهمه...
"لویی؟"
لعنتی این دیگه کیه؟...
یعنی...یعنی بازم توهمه؟...
با ترس و لرز سرم رو بلند میکنم و به آدم رو به روم نگاه میکنم، آدمی که شنلش روی سرش کشیده شده ولی چهرش به خوبی معلومه...
عالی شد...
اینبار توهم هری !
همینطور که با تعجب بهش نگاه میکنم زیر لب مدام میگم که این توهمه و ناخودآگاه شروع به خندیدن میکنم، انرژی ای ندارم ولی مدام می خندم و میگم که ' تو توهمی'
"تو...تو حالت خوبه؟"
الان چی گفت؟...
چه توهمی!
هری خیالی نگرانم شده!
خیلی عجیبه...
حداقل توهمش نمی خواد چشامو در بیاره!
"توهمه...توهمه...واقعی نیست"
با صدای آروم و ته مونده ی انرژیم گفتم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. چندبار پلک زدم تا بره ولی نرفت فقط با تعجب بهم نگاه میکرد.
"چی توهمه؟...چی میگی؟...چقدر عرق کردی"
لعنتی...
این خیلی واقعی به نظر میرسه...
واقعی نباش... لطفا...
خیال باش... توهم باش...
فقط...
هری نباش !
بعد از چند دقیقه دستشو به سمت صورتم آورد ،سریع چشمامو بست و دستامو مشت کردم. بالاخره این مسیر آزار دهنده تموم شد و دستشو رو پیشونیم احساس کردم.
و....
لعنتی....
این واقعی بود...
این واقعیه...
دستشو حس میکنم این دیگه توهم نیست...
واقعیه...این هریه!
"یا مسیح....چقدر تب داری! "
دیگه چیزی نگفتم...
فقط به دهن باز بهش خیره شدم....
این الان واقعیه...
حالا باید چیکار کنم؟...
اون واقعیه مگه نه؟...
خنجرشو از کنار کمربندش درآورد، خنجری که حسابی ازش میترسم خاطرههای بدی ازش دارم.اول سر تا پامو نگاه کرد و بعد به طرف دستم رفت تا بازش کنم.
وقتی یکی از دستامو باز کرد، خودآگاه به خاطر برگشت خون به دستم ناله بلندی کردم. با یه اخم محوی سریع به صورتم نگاه کرد که از درد جمع شده بود.
برای چی اینجاست ؟....
برای چی اومده اینجا؟...
باز می خواد اذیتم کنه؟....
کافی نبود هر کاری که باهام کرد؟....
کافی نبود؟....
چی میخوای عوضی؟...
چی میخوای؟...
وقتی دستمو باز کرد یه قدم عقب تر رفت و من نتونستم تعادل را حفظ کنم و روی زمین افتادم و درد بدی تو بدنم پیچید و ناله ی بلندی کردم .الان میفهمم چقدر بدنم درد میکنه هیچ قسمت از بدنم رو حس نمیکنم.
توقع نداشت رو زمین بیافتم برای همین با مکث کوتاهی، کنارم زانو زد و بهم نگاه کرد. زانوم تو شکمم جمع کردم خودمو بغل کردم. همونطور که خودم رو بغل کرده بودم مدام ناله میکردم، نمیدونم از درد دستام بود یا از درد سرم که داشت منفجر میشد.
"لویی...صدامو میشنوی؟...لعنتی نگام کن"
صداشو میشنوم که داره صدام میکنه ولی نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم. کلمات تو گلوم قفل شدن و بیرون نمیان.
چند بار دهنم رو باز و بسته می کنم تو حرف بزنم ولی صدایی از بینشون خارج نمیشه.... فقط نفس های گرممه... چشمام تار شدن و دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
د.ا.د هری
لعنتی...
لعنتی داره آتیش میگیره...
یه دفعه چش شد؟...
نصفه شبی طبیب از کجا پیدا کنم؟....
"هری چیکار میکنی؟"
با صدای لیام که از پشت سر شنیدم ، نفس راحتی کشیدم ، سرعتم رو کم کردم و ایستادم و به طرفش برگشتم.
هین بلندی کشید و با دهن باز به بدن بیجون لویی نگاه کرد.
"خدای من....باز چیکارش کردی؟"
با صدای بلند گفت و سریع به طرفم اومد، ولی بهم نگاه نکرد. دستشو بالا اورد و به صورت لویی نزدیک کرد وموهاش رو از رو صورتش کنار زد و با صدای بلند گفت
"چرا انقدر داغه! "
اخم محوی کردم و لویی رو که تو بغلم بود کمی عقب تر کشیدم تا دست لیام بهش نخوره بعد با لحن جدی بهش گفتم
" میبرمش تو اتاقم... زود برو طبیب رو بیار "
با تعجب و دهن باز سری تکون داد و سریع رفت. من هم به لویی نگاهی کردم و محکم به سینم چسبوندمش و به سمت اتاقم رفتم.
سرباز محافظ در اتاق رو باز کرد. با عجله لویی رو داخل اتاق بردم و رو تخت گذاشتمش.
کل صورتش خیس از عرق بود و از شدت تب قرمز شده بود، چشماش بسته بود و بیهوش شده بود ولی می تونستم بشنوم که زیر لب یه چیزایی میگه.
دورو بر رو نگاه کردم و بعد سرم رو بهش نزدیکتر کردم تا متوجه بشم که چی میگه ولی انقدر ناواضح و نامفهوم بود که چیزی نفهمیدم.
با صدای در زدن، خودمو عقب کشیدم و بعد با صدای بلندی اجازه ی ورود دادم.
با اجازه ورودم، لیام سراسیمه وارد شده از همون اول نگاهش رو لویی موند. پشت سرش طبیب وارد شد و دوتاشون تعظیم کردند.
"شاهزاده...مشکل چیه؟"
طبیب پرسید و به من نگاه کرد با عجله جواب دادم
"نمیدونم... داره از تب میسوزه...بیهوش شده "
بعد با دستم به لویی اشاره کردم که رو تخت خوابیده بود. طبیب بعد از اینکه نگاهی که به لویی انداخت گفت
" اجازه میدید کارمو شروع کنم عالیجناب؟"
سری تکون دادم و کنار وایسادم تا طبیب به لویی نزدیک شه و کارشو انجام بده.
چند دقیقه تو سکوت گذشت، هیچکس حرف نمیزد تنها صدایی که سکوت اتاق رو به هم می زد زمزمه های نامفهوم لویی بود.
زیر چشمی به لیام نگاه کردم که فقط به لویی نگاه می کرد و با اضطراب با انگشتاش بازی می کرد.
اصلا چرا براش مهمه؟...
اون از صبح اینم از الان...
کلافه پوفی کشیدم و به طبیب نگاه کردم
" خب... چی شد؟"
با این حرفم طبیب بهم نگاه کرد و با آرامش جواب داد
"چیز مهمی نیست... از صبح زیر آفتاب بوده و گرما زده شده....بدنش آب زیادی از دست داده....این توهم ها و هذیون ها هم به خاطر همونه.... اگه تبشون پایین بیاد و استراحت کنن، خوب میشن "
لبام رو محکم رو هم فشار دادمو پاهامو با ضربه آرومی روی زمین کوبیدم.
" من که امیدوارم خوب نشه"
لیام خیلی آروم زمزمه کرد، ولی شنیدم و به طرفش برگشتم و با گیجی پرسیدم
"چی گفتی؟"
"گفتم امیدوارم خوب نشه.... این جور دیگه نمیتونی اذیتش کنی...البته فکر نکنم تو بیکار بمونی...احتمالا بعدش زینو اذیت میکنی"
با چهره کاملا بی حسی گفت بهش نگاه کردم و با اخم بزرگی گفتم
"بهتره حواست به حرف زدنت باشه فرمانده"
"اوه... البته...فراموش کرده بودم... ببخشید شاهزاده"
با مسخرگی گفته روش به طرف لویی برگردوند.
از این حرف زدنش و سرسنگین بودنش عصبانی شدم و با پرخاشگری بهش گفتم
" اصلا این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟.... بهتره بری به اتاق خودتو مواظب هرزه کوچولوت باشی"
البته که من میدونستم اون زینو به اتاقش برده...
بالاخره منم جاسوس های خودمو دارم...!
فقط برام جالبه که چرا به اون توجه میکنه...؟
البته فقط اون نیست اون به لویی هم توجه میکنه...
با دهن باز بهم زل زد و با ناباوری گفت
" تو_ تو از کجا میدونی... زین تو اتاق منه؟"
"بالاخره باید حواسم به فرماندم باشه"
نیشخند معروفم دوباره کنج لبم نشست، میخواستم این بازی رو ادامه بدم ولی وقتی دیدم طبیب داره لباس لویی رو بالا میزنه با صدای بلند گفتم
" هی... داری چیکار می کنی؟"
ترسیده سر جاش خشکش زد و بهم نگاه کرد
" می خوام....می خوام تبشونو پایین بیارم"
بعد هم دستمال تو دستشو نشونم داد که خیس بود.
"نه طبیب دست نزن....شاهزاده عادت ندارند به اموالشون دست بزنن...مگه نه؟"
لیام با مسخره گفت و بهم نگاه کرد. حیف که تمام جوونیم رو با اون بودم و یه جورایی مثل برادرمه وگرنه نشونش میدادم. دستامو پشت کمرم، بهم گره زدم تا یه وقت مشتمو تو صورتش نزنم و با عصبانیت گفتم
" لیام.... به نفعته ساکت شی قبل از اینکه عصبانی شم... مفهومه؟ "
نگاهش را بین من و طبیب چرخوند و با خجالت سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت 'مفهومه'
به طبیب نگاه کردم و گفتم
"لازم نکرده... خودم انجام میدم.... اگه کارتون تموم شد برید بیرون"
زیر چشمی به لیام نگاه کرد تا ببینه اون چی میگه و وقتی لیام سری تکون داد و به در اشاره کرد چشمی گفت و وسایلش را جمع کرد
"فعلا تبشون پایین اومده....ولی اگه تبشون بالا رفت خبرم کنید....با اجازتون"
سری تکون داد و بعد از تعظیم از اتاق بیرون رفت. رو به لیام ایستادم و گفتم
"دیگه میتونی بری اتاق خودت"
"نمی خوای_ ببرمش؟... یعنی... اینجا بمونه؟"
" آره... تو برو...حواسم بهش هست"
به سمت تنها صندلی اتاق رفتم و روش نشستم، پاهامو روی میز گذاشتم ، دستمو دراز کردم و شیشه مشروب رو از کنار میز برداشتم.
" هری...میخوای....می خوای بهم بگی دیشب چی شد؟...چه چیزی بین تو و لویی اتفاق افتاد؟"
اولین لیوان رو یه نفس بالا رفتم و همونجور که نگاهم رو لویی بود گفتم
" فعلا حوصله ندارم...بعدا برات تعریف می کنم"
"خب...مگه نگفتی دیشب می خواست بکشتت؟...پس میخوای بزاری تو اتاقت بمونه؟"
پوفی کشیدم و با کلافگی نگاش کردم
لیام همیشه عادت داره گیر بده...
تا از سر و ته قضیه سر در نیاره ول کن نیست...
"لیام... میشه بری بیرون؟"
لباشو گاز گرفت و نگاه پر از تردیدش رو به لویی داد. لیوان رو محکم رو میز گذاشتم تا توجهش بهم جلب بشه، سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد که با پوزخند گفتم
"نگران نباش لیام....اگه می خواستم بکشمش، دیشب اینکارو میکردم... برو به کارای خودت برس"
"الان توقع داری ازت تشکر کنم که نکشتیش؟"
چشماشو چرخوند و گفت. صاف رو صندلی نشستم و با نیشخند همیشگیم گفتم
"نه...توقع دارم بری بیرون"
با تعجب بهم نگاه کرد و بعد سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت
"هری ....آخه ممکنه حالش بد بشه اگه می خ_"
"میری بیرون یا بگم سربازا بندازنت بیرون؟"
حرفشو قطع کردم و اینبار با جدیت تمام گفتم و به در خروجی اشاره کردم، با لب و لوچه ی آویزون چشمی گفت و بعد از تعظیم سمت در رفت که با پوزخند گفتم
" شب خوبی داشته باشی...با زین خوش بگذره"
همونجور که دستش رو دستگیره بود برگشت سمتم با حرص گفت
"واقعا نمیتونم بفهمم مشکلت با این دو نفر چیه....فقط شانس اوردی شاهزاده ای وگرنه خوش گذرونی رو نشونت میدادم...حال بهم زن"
به لحن بامزه و حرص خوردنش خندیدم و گفتم
"مرسی لیام....منم دوست دارم"
" تو درست نمیشی...بعدا سر قضیه ی زین کچلت میکنم... اما برای امشب....لویی رو اذیت نکن"
گفت و انگشت اشارش رو تهدیدوار تکون داد و بعد از اینکه چشمامو براش چرخوندم از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
دستی به صورتم کشیدم و موهای بلندم رو عقب زدم و به لویی نگاه میکنم کسی که هنوزم دارم زمزمه های نامفهوم میکنه.
از رو صندلی بلند میشم و طرف دیگه ی تخت دراز میکشم و بهش نگاه میکنم. صورتش همچنان قرمز و خیس از عرقه، لباش نیمه باز مونده بود،آروم ناله میکرد و برای خودش حرف میزد.
به پهلو چرخیدم و سرم رو بهش نزدیکتر کردم و گوشو رو جلوی دهنش بردم تا بشنوم چی میگه.
"نه...نه...ببخشید....اشتباه کردم...منو نکش....منو نکش"
منو نکش؟...
اینا...اینا همون چیزایی نیستن که...
*فلش بک_شب گذشته*
"ن_نه...نه...ببخشی_ببخشید....اشتباه _اشتباه کردم... منو... منو نکش....منو نکش"
خنجر رو از رو گردنش برداشتم و زیر چشم راستش گذاشتمو فشارش دادم
"چطوره یکی از این آبیا رو دربیاریم...فکرخوبیه مگه نه؟"
ساکت بود و بهم نگاه میکرد...
ساکت بود و از شدت ترس نفس نفس میزد...
ساکت بودو لباش از ترس میلرزید...
ساکت بودو...
منو دیوونه تر میکرد...
"چرا لال شدی لعنتی؟"
با بلندترین صدای ممکن داد زدم، خنجرو از زیر چشمش برداشتم و بالای سرم بردم و روی چشمش نشونه گرفتم.
اون چشای آبی لعنتیت رو در میارم تا دیگه اونجوری بهم نگاه نکنی.
خون جلوی چشمام رو گرفته بود و فقط چشمای ترسیده و آبیش رو میدیم، با تمام قدرت خنجر رو پایین اوردم تا بزنمش ولی...
رو تخت غلت زد و کنار رفت و باعث شد خنجر تو تخت فرو بره. موهام جلوی صورتم ریخته بودو از عصبانیت نفس نفس میزدم.
خنجر رو با حرص از تشک تخت بیرون کشیدم .بالاخره سرم رو به سمتش برگردوندم و چهره ی ترسیدش نگاه کردم
" میکشمت "
دوباره داد زدم و به سرعت خودم رو روی تخت جلو کشیدم تا بهش نزدیک شم. خنجرو بالا بردم ولی قبل از اینه بزنمش صدای جیغ بلندش باعث شد سرجام خشکم بزنه.
"هزااااا... "
دستشو مثل محافظ جلو صورتش گرفته بود و چشماش رو محکم روهم فشار میداد ولی من رسما سرجام خشکم زده بود
اون...
اون منو هزا صدا کرد؟...
" منو نکش.... خواهش می کنم..... التماس می کنم....من نکش...اشتباه کردم...ببخشید...منو نکش"
زیر لب زمزمه میکرد و هنوز تو حالت دفاعی ش بود، اون منو هزا صدا زد.
چیزی که ده ساله نشنیدمش.
خنجر تو دستم شل شد و آروم دستم رو پایین آوردم و به چهره ی ترسیده و خیس از اشکش نگاه کردم.
"تو_چی گفتی؟"
با لحن آروم و شکسته ای زمزمه کردم، هر کسی بود باور نمیکرد این صدا از منی باشه که تا دو دقیقه پیش داشتم فریاد میزدم
"من_منو...نکش_تو رو خدا_"
"منو چی صدا کردی؟"
اینبار بلند تر گفتم که با ترس و لرز جواب داد
"ببخشید... نمی خواستم_اونجوری صدات_"
"فقط... بگو...چی... گفتی؟"
اینبار کلمه به کلمه و با حرص گفتم تا شاید بفهمه ، اول لباشو گاز گرفت و بعد به آرومی زمزمه کرد
"ه_هزا..."
هیچکس حق نداره منو هزا صدا بزنه.
این اسم بعد اون مُرد.
با اون مرد.
از عصبانیت دندونامو رو هم فشار دادم، دست آزادمو بالا بردم و سیلی محکمی بهش زد، سرش کج شد وقتی دوباره نگام کرد تونستم رد انگشتامو ببینم که رو پوستش قرمز شده.
"هیچکس....هیچکس حق نداره منو هزا صدا بزنه... فهمیدی؟"
دستشو روی گونش گذاشت، دقیقا رو قرمزی سیلی و با ترس گفت
"ب_بعله"
هزا...هزا...
لعنت بهت چرا اینکارو میکنی؟...
چرا نمیزاری فراموش کنم ده ساله که نیست؟...
'هزاااا.....هزاااا بیا اینجا '
صدایی که تو سرم میپیچه باعث میشه خنجرو رو تخت بندازم و دو تا دستم رو روی گوشام فشار بدم تا صداشو نشنوم
'هززززاااا.... مواظب باش'
لعنتی...
لعنتی نمی خوام بشنوم...
تمومش کن...
همونجور که رو تخت زانو زده بودم سرم رو پایین بردم و رو تخت فشار دادم.
' هزااااا... پسرم '
" لعنت بهت"
بلند داد زدم، که باعث شد از ترس هق هق کنه .بلند شدم و با عصبانیت تو اتاق راه رفتم و به ستون تو اتاق مشت میزدم.
"لعنت بهت....لعنت بهت"
نمیدونم چقدر به ستون مشت کوبیدم ولی دیگه دستامو حس نمیکردم، پیشونیم رو به ستون چسبوندم و چنتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.
یه ذره که اروم تر شدم به لویی نگاه کردم که پایین تخت نشسته بود، خودش رو بغل کرده بود و چشماشو محکم رو هم فشار میداد و زیر لب چیزایی میگفت.
از ستون فاصله گرفتم و به سمت در رفتم. خوشحال بودم سربازا به دستور من نیومده بودند تو اتاق. به محض اینکه در رو باز کردم هر چهار تاشون به سمتم چرخیدن و برام تعظیم کردند
"عالیجناب ....حالتون خوبه؟...نگرانتون شدیم"
" اون پسره که تو اتاقم هست رو پایین ببرید و به صلیب ببندیدش...به چند نفر هم بگو مواظبش باشن...فقط سریع"
بدون توجه به سوالی که پرسید، گفتم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشن. چشمی گفتند و دو نفرشون داخل اتاق رفتن و بعد از چند دقیقه لویی رو با خودشون بیرون اوردن.
لویی سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد ولی من به خوبی میتونستم صورت خیس از گریه و جای سیلی ای که بهش زدم رو ببینم.
با اشاره ی سر به سربازا فهموندم که ببرنش و خودم بی معطلی داخل اتاق رفتم و پنجره رو باز کردم، نیاز دارم هوا بخورم....
*پایان فلش بک*
"نه...نه...منو نکش...نکش...ببخشید"
با ناله بلند لویی از فکر و خیال بیرون اومدم و بهش نگاه کردم. موهاش، از عرق زیاد به پیشونیش چسبیده بود و نفس نفس میزد.
سریع دستمو جلو بردم رو پیشونیش گذاشتم.
لعنتی...خیلی داغه!
رو تخت نیم خیز شدم و دستمال رو میز رو برداشتم ،با ظرف آبی که کنار تخت بود خیسش کردم و روی پیشونیش گذاشتم.
چند دقیقه گذشت و مدام این کارو تکرار میکردم ولی تبش پایین نمیومد. به لباسی که تنش بود نگاهی کردم و با اکراه دستمو به سمتش بردم. لباسی که خودم براش فرستادم.
خیلی آروم و با احتیاط لباس رو بالا زدم و کاری کردم شکم و سینه اش معلوم شد.
و...
لعنتی حسابی کبودش کردم!
ولی حق داشتم...
دیشب واقعا نتونسته بودم در برابر گردن سفیدش مقاومت کنم.
پارچه خیس روی شکم و سینه اش مالیدم و سعی کردم خیلی به بدنش نگاه نکنم و افکارم رو عقب بزنم وگرنه مجبور میشدم همین الان...
چند دقیقه ای می گذاشت که احساس میکردم نفسهاش آروم تر شده. دوباره دستمو سمت پیشونیش بردم و دیدم که تبش پایینتر اومدم.
نفسی از سر راحتی کشیدم و خودمو کنارش رو تخت پرت کردم و به نیمرخ نگاه کردم. اگه دیشب منو هزا صدا نمیکرد قطعاً می کشتمش. وقتی عصبانی میشم دیگه هیچی نمیفهمم هیچی جلو دارم نیست. اون خیلی شانس آورد که زندس.
همینجوری که بهش نگاه می کردم احساس می کردم پلکش داره تکون میخوره و نزدیکه که بیدار شه.
سریع رو تخت نشستم و بهش نگاه کردم.
پلکش چند بار لرزید تا اینکه آروم چشماشو باز کرد و با اون چشمای بی حال بهم نگاه کرد.
"هر_هری؟ "
___________________________________
اینم یه قسمت آروم،منتظر باشید😈😈
وای خدا....هری پسر مهربون منه😍
با منم بحث نکنید 😠🤧
☝️ دلم نیومد اینو نزارم😂😂
بترکید همتون 😁 هری مهربونه 😍
سری پیش نظراتون در مورد شخصیتا خیلی باحال بود کلی خندیدم 🤣
اما این سری...
نظرتان در مورد نویسنده 😎
(راحت باشید فوقش قهر میکنم دیگه😁😶)
💫شرط برای آپ بعد:💫
۱۰۰ تا ووت 💥
۲۰۰ تا کامنت🗨
لاو یو گایز 💙💚
Mahsa_shw