抖阴社区

25: {1/2}? ??????

379 51 231
                                        

قانون دنیا، تنها در یک خط خلاصه می‌شه: خوشبختی مطلق وجود نداره.

اگه چیزی رو به دست بیاری، متعاقباً باید چیزی رو از دست بدی. زندگی تو همین اومدن‌ها و رفتن‌ها معنی پیدا می‌کنه.

تو هجده سالگی، احساسی در خونه‌ام رو زد که همه برای لحظه‌ای تجربه کردنش، روی هر احساس خیالی و موقتی اسم علاقه گذاشتن و مثل بازیگرهای چیره‌دست تو صحنه تئاتر نقش بازی کردن.

اما هم‌زمان با شکوفه زدن لیلیوم‌های سفید در قلبم، از چشم کسی که بهش دل داده بودم افتادم. هراس این سقوط ترسناک به کنار، درد رو اون جایی احساس کردم که اون... رفت.
با قلبی لبریز از کینه من تو سینه‌اش و دل بی‌قرارم بین دست‌هاش رفت. با عجز صداش کردم و پژواک صدای درمونده‌ام به گوش کوچه ساکه اونا هم رسید و اون نشنیده گرفتش و رفت.

بهترین دوستم رو کنار کسی می‌بینم که از ته دل دوستش داره، بابت خوشحالی عمیقش خوشحالم اما... با غمی که به خاطر کمرنگ شدن حضورم تو زندگیش حس می‌کنم چیکار کنم؟ یک از دست دادن دیگه تو راهه یا فقط من زیادی حساس شدم؟

امروز به رویای بچگی‌ام نزدیک شدم. شوقش ضربان قلبم رو مثل وقت‌هایی که یونگی جایی دور و برمه بالا می‌بره؛ و بعد یک خبر... یک حرف، بهم فهموند که برای از دست دادنی دیگه آماده باشم.
چی می‌شد اگه امروز بعد از عکس‌برداری به خونه تهیونگ نمی‌رفتم؟ چی می‌شد اگه خوشحالی این پیروزی رو با ته‌مین جشن می‌گرفتم؟
اینطوری یک شب می‌تونستم فکر کنم همه چیز داره بر وفق مرادم پیش می‌ره، یک شب دیرتر از آشوب پیش روم با خبر می‌شدم.
الهه ماه... جدا برای یک شب هم لایق خوشحالی نبودم؟

امروز بزار اشک‌هام پیراهن تهیونگ رو خیس کنه، فردا کسی ضعفی از من نخواهد دید.
چون مهم نیست چی می‌شه و زمونه چه خوابی برام دیده، من باز هم برای بقا می‌جنگم.

پارک جیمینی که لیلیوم‌هاش پرپر شده.

Jungkook P.O.V

خم شدم و دستمال رو به صورت چرخشی روی میز حرکت دادم و سعی کردم رد انگشت‌های روش رو تمیز کنم. تهیونگ به میز تکیه داد و دست به سینه کارهامو زیر نظر گرفت و سوت کشداری زد:

"واو! چه ویوی جذابی!"

چشم‌هام رو چرخوندم. چقدر بد که کلی کار روی سرم خراب شده بود و نمی‌تونستم حالش رو جا بیارم. پرخاش‌کنان گفتم:

"فکر می‌کنم گفتی برای کمک اومدی."

با پررویی جواب داد:

"خوب الان هم می‌گم، اما این هیچ ربطی به حس زیبایی شناسی‌ام نداره!"

خودش رو از میز جدا کرد و گفت:

"بگو چه کمکی از دستم برمیاد؟"

سراغ میز بعدی رفتم:

"الان تنها کار مفیدی که از دستت در برمیاد اینه که دهنت رو ببندی و بذاری روی کارم تمرکز کنم!"

????? ????Where stories live. Discover now