اون شماره رو گرفت.
وقتی که تلفن جواب داده شد، تیلور داشت با شکایت ناله میکرد و صداش شتاب زده بود. "هری؟ تو میدونی اینحا الان چه ساعتیه؟ "
"نه، یادم نمیاد کجایی." هری گفت، صداش رو ثابت نگه داشت.
"ده دقیقه دیگه کنسرتم شروع میشه. " تیلور نفسش رو بیرون داد.
"ببخشید. " شت، احتمالا این بدترین زمان و موقعیت برای حرف زدن در این مورد با تیلور بود. ولی_ "زود تموم میشه، قول میدم."
"خیلهخب، چی میخوای؟ "
"خب، تورت تا یه ماه دیگه تموم میشه." هری گفت، عزم و ارادهش رو با هر کلمه از دست میداد. "و به این به این معنیه که قراردادمون هم تموم میشه."
سکوت مرگبار.
حتی یه صدای کوچیک هم از پشت تلفن به گوش نمیرسید، و هری حدس زد که تیلور بهطرز وحشتناکی بخاطر این بحث عصبانیه. هری صدای برخورد لبهای تیلور بهم رو شنید، و یه نفس استوار و رنجیده آزاد شد. " خب؟ "
دستهای هری داشتن میلرزیدن، درواقع کل بدنش داشت میلرزید، و از موقعیت بدی که انتخاب کرده بود متنفر بود. "آمم..خب من داشتم فکر میکردم بعد از قرداد میخوای چیکار کنی؟ یعنی، دیگه قرار نیست مجبور به باهم بودن باشیم و_"
"مجبور؟ " تیلور بهش پرید. "نه دیگه قرار نیست مجبور باشیم یه زوج برای اجتماع باشیم، ولی فاک هری! ما که الان رابطهمون فیک نیست! من_ آه. " تیلور یهویی مکث کرد و هری از همهٔ اینا پشیمون شد. "الان نمیتونم باهات از این حرفا بزنم. من یه کنسرت لعنتی دارم. نباید زنگ میزدی. "
"متاسفم." هری با صدای شکستهای گفت، و سرش رو توی دستهاش گرفت. "نگرانش نباش تی، فقط یه کنسرت خوب داشته باش."
"حتما، حالا هرچی. " تیلور پروند و گوشی رو روی هری قطع کرد.
هری گوشیش رو روی زمین پرت کرد و توی دستهاش داد کشید. "شت!" اون خیلی احساس احمق بودن میکرد، چرا باید اینکار رو میکرد، چرا اول خوب به انجام دادنش فکر نکرد؟ "فاک می."
هری باید میرفت، باید ذهنش رو خالی میکرد، شایدم یکم مشروب میخورد و یهچیزی میکِشید. میتونست به هرکسی زنگ بزنه که باهاشون بره بیرون، که شاید خودش رو توی یه کلاب تلف کنه. فقط یهنفر بود که میتونست بهش فکر کنه، یهنفر که الان میخواستش_نه، الان بهش نیاز داشت. هری لویی رو میخواست، میخواست ببیندش، لمسش کنه، بدونه که لویی واقعا کنارشه. گور بابای قرارداد، گور بابای همهچیز. هری به لویی نیاز داشت.
اون گوشی رو از روی زمین برداشت و بدون تامل به لویی زنگ زد.
"هی هز! داشتم با خودم فکر میکردم کِی زنگ میزنی. " لویی گفت. صداش خیلی خوشحالتر از دفعهٔ قبل بهنظر میرسید، خیلی باطراوتتر.

YOU ARE READING
?Amazing Sin? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???????????? ??? ???? ???? ?? ???? ?????.???????????? ????????? ?? ???? ??? ???? ?? ????? ?????? ???? ?? ????? ?? ????.???? ????? ? ???? ???? ?????.??? ????? ?????? ???? ?? '????' ???? ?????????? ?????????? ?? ??? ?? ????? ????? ????? ?...
?eleven?
Start from the beginning