"ببخشید که اینقدر طولش دادم، سرم شلوغتر چیزی بود که فکرش رو میکردم." هری گفت، با پاش به زمین ضربه میزد
"اوه آره، حتما بخاطر اون مراسمهای خیریهایه که در موردشون شنیدم. " صدای لویی خیلی شیفته بهنظر میرسید، هری از این مطمئن بود.
"آره، درموردشون حق با تو بود. من کمک کردن رو خیلی دوست دارم." هری گفت، اون وایستاد و شروع کرد به بالا و پایین کردن اتاق، هرکاری میکرد که آروم بمونه. "امشب بالاخره وقتم آزاده، و داشتم با خودم فکر میکردم که میخوای بریم بیرون یهجایی یا نه."
"خوبی؟" لویی بهجای اینکه جواب بده، پرسید. "یکم مضطرب بهنظر میرسی، هان."
هان، که میشد هانی. هری نمیتونست شنیدن همچین چیزی از زبون لویی اونم توی همچین زمانی تحمل کنه. "خوبم، فقط یه جروبحث کوچولو با تیلور داشتم."
"شاید بهتر باشه تو امشب خونه بمونی. اگه بخوای من میام پیشت."
"نه، لو خواهش میکنم." هری التماس کرد. "من_من فقط نیاز دارم ذهنم رو خالی کنم. و_و نمیخوام تنها باشم."
"اوه هز، تو تنها نمیمونی. " لویی آه کشید. "میخوای کجا بری؟"
"من با مدیر این کلاب که توی محلهٔ سوهو هستش دوستم، اگه اونجا باشیم خلوت نگهش میداره." هری گفت.
"باشه، آدرس رو برام پیام کن و من به آلبرتو میگم برسونتم. "
"حتما، فاخته. نصفه شب از ورودی پشتی؟"
"عالیه. " لویی گفت، و هری مطمئن بود که اون داره لبخند میزنه، فقط بخاطر تغییر لهجهٔ ناگهانیش. هری گوشی رو قطع کرد و آدرس رو برای لویی فرستاد،. بعد به سمت کمدش رفت تا لباسهاش رو عوض کنه. اون هیچوقت بیشتر از این به اینکه عالی بهنظر برسم اهمیت نداده، البته تا قبل از لویی اهمیت نداده. لویی فقط کاری میکرد که هری بخواد بهتر باشه.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
"مجبور نیستی منتظرم بمونی،برتو. " لویی گفت وقتی که اونا به سمت ورودی کم رفت و آمد کلاب میرفتن. که توی یه کوچه پشتیِ ترسناک بود.
"شب باهاش میری خونه؟" آلبرتو پرسید.
لویی سرخ شد و یکم توی صندلیش وول کرد. "نـ_نه، ولی نمیدونم چقدر توی کلاب میمونیم."
"لویی، این شغل منه." آلبرتو گفت. "بههرحال، مالیک بهم گفته که حواسم به شما دوتا باشه. اون نمیخواد یه اتفاق دیگه مثل چیزی سر پِین پیش اومد، بیفته."
لویی درک میکرد. بعد از بهم زدنش با لیام، آلبرتو باید نیمساعت رانندگی میکرد که بتونه بیاد دنبال لویی و از توی خیابون جمعش کنه. لویی داشت گریه میکرد و نمیتونست راه بره، و اون شب یکی از بدترین و شرمآورترین شبهای زندگیش بود. بعد از اون آلبرتو خیلی زیاد حواسش به لویی بود، حتی بیشتر از چیزی که شغلش ملزم میکرد. "باشه، وقتی که آماده رفتن باشیم میام سراغت."

YOU ARE READING
?Amazing Sin? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???????????? ??? ???? ???? ?? ???? ?????.???????????? ????????? ?? ???? ??? ???? ?? ????? ?????? ???? ?? ????? ?? ????.???? ????? ? ???? ???? ?????.??? ????? ?????? ???? ?? '????' ???? ?????????? ?????????? ?? ??? ?? ????? ????? ????? ?...
?eleven?
Start from the beginning