"چی داری میگی؟" تیلور پرسید، انزجار روی صورتش نقش بسته بود. "آدمهایی که ما باهاشون بودیم هیچوقت همچین چیزایی نگفتن! همهٔچیزی که اونا گفتن این بود که کاماوت نکنی، و حالا به خودت نگاه کن! مـ_من نمیدونم این آدم کیه!"
"این آدم منم، تیلور." لویی به داد زدن ادامه داد، ایندفعه وایستاد چون نمیتونست آروم بمونه. "این کسیه که لوییتاملینسون واقعا هست! اونا نمیذاشتن من این باشم. اونا اونقدر داغون و متزلزلم کرده بودن که از خودم متنفر شده بودم. من پیش خدا دعا میکردم که بیدار بشم و یهچیز متفاوت شده باشم، ولی این اتفاق هیچوقت نیفتاد."
"لویی،" هری زمزمه کرد، وقتی که تیلور نفسش رو حبس کرد و دهنش رو با هردوتا دستهاش پوشوند.
"من اومدم پیشِ تو، پیشِ دوستم، و تو گفتی چیزی که منیجمنت گفته درسته. تو گفتی که باید عوض بشم و چیزی که میخوام نباشم." لویی گفت، صداش بخاطر اون همه داد زدن گرفته شده بود. "من ترکت کردم، چون داشتم حمایتت برای اینکه خودِ واقعیم باشم رو از دست میدادم. من میدونستم که تو از خودِ واقعیم خوشت نمیاد. پس لعنت بهت! لعنت به تو و همهٔ اونا که باعث شدن اون حس رو داشته باشم!"
تیلور داشت گریه میکرد وقتی که هری لویی رو تویبغلش گرفت، و با لمسش دوستپسرش رو آروم میکرد. "هیس، فاخته. اون شنید. فهمید. اشکالی نداره."
زنِ بیچاره چند لحظه درحال گریه کردن نشست، وقتی که لویی نفس میگرفت. تیلور چشمهاش رو پاک کرد، هنوز هم فینفین میکرد وقتی که به لویی نگاه کرد. "مـ_من هیچ ایدهای نداشتم، لویی. خیلی، خیلی متاسفم."
اون عذرخواهی باعث شد چشمهای لویی درشت بشن، و حتی چندقدم هم عقب رفت چون انتظار همچین چیزی رو نداشت. "و_واقعا هستی؟"
"آره!" تیلور اصرارکرد، دستهاش رو دراز کرد تا دستهای لویی رو با ملایمت بگیره. "من ندیدمش، مـ_من جوون و احمق بودم، ولی اگه میدونستم که واقعا داری اینقدر عذاب میکشی...اوه خدا، من خیلی چیزای بدی بهت گفتم."
"آره، آره گفتی." لویی زمزمه کرد، همهٔ جنگِ توی صداش از بین رفته بود.
"متاسفم که دوستِ بهتری نبودم، باشه؟" تیلور هقهق کرد. "من بخاطر همهٔ این چیزا گیج شده بودم، و تو اینا رو بهم نمیگفتی و این عصبانیم میکرد. خدایا، اگه میدونستم که اونا بهت چی گفتن، اگه میدونستم که اوضاع چقدر بده_"
"نمیدونستی." لویی گفت. "و این تقصیر منه، ولی اون چیزای بعدش؟ چیزایی که میگفتی؟ باید بدونی که چقدر بدن و داغون بودن."
تیلور سرش رو تکون داد، اونم بیخیال جنگ و دعواش شده بود. "مـ_من یکم فکر کردم درواقع، خیلی فکر کردم. الان میتونم بفهمم، که همهٔ چیزایی که گفتم چقدر اشتباه بودن. هـ_هری هم کمک کرد."

YOU ARE READING
?Amazing Sin? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???????????? ??? ???? ???? ?? ???? ?????.???????????? ????????? ?? ???? ??? ???? ?? ????? ?????? ???? ?? ????? ?? ????.???? ????? ? ???? ???? ?????.??? ????? ?????? ???? ?? '????' ???? ?????????? ?????????? ?? ??? ?? ????? ????? ????? ?...
?sixteen?
Start from the beginning