Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
از پله ها بالا رفت و با ترس از اینکه نمیدونست با چی رو به رو میشه مدام پشت سر خودشو نگاه میکرد خودشو به دیوار چسبونده بود و هر جایی که احتمال داشت یکی یه هو سمتش بیاد و میپایید
وقتی بعد اونهمه تیر اندازی بلاخره خبری از شلیک نبود , راحت تر میتونست جلو بره
اما شنیدن صدای تیراندازی دوباره روی پله نشست و دستاشو رو سرش گذاشت ... فقط دو تیر و دیگه صدایی نیومد
بعد چند لحظه از جاش بلند شد , اسلحه اشو سفت گرفت و دستاشو بالا اورد , آب دهنشو قورت داد و اخرین پله رو بالا رفت و خواست سمت سالن بچرخه که با دیدن افراد مسلحی که چند دقیقه ی پیش همراهشون به این خونه اومده بود , احساس امنیت کرد
همه اسلحه هاشونو پایین اورده بودن و دور چیزی یا کسی حلقه زده بهش نگاه میکردن
لویی جلو تر رفت که یکی از اون افراد سمتش چرخید لویی دستاشو بالا برد
:من خودی ام , خودی ام
سمتش اومد و اسلحه رو از لویی گرفت که صدای بلندی دستور داد همه ساختمونو تخلیه کنن
لویی کنار ایستاد و به رفتن اون افراد نگاه کرد , مثل کسی که به سرش ضربه زده باشن و اونو تو برهوت ترین بیابون دنیا رها کرده باشن ... بدون هیچ ایده ای
وقتی اخرین نفر اون سالن و ترک کرد لویی سرشو چرخوند و به وسط سالن خیره شد جایی که یه مرد کت شلواری یقه ی یه مرد دیگه رو گرفته بود , با دست های خونیش..... روش خیمه زده بود و موهای بلندش که هنوز بخاطر روغنی بودنشون لخت و تار به تار اویزون شده بودن مشتشو برای ضربه ی بعدی بالا اورده بود
:من و بخاطر بسپار , منو بیاد بیار ... وقتی تو جهنم بازم میام سراغت و تیکه تیکه ات میکنم آشغال
مشت آخر ! ضربه ای که مرد و پخش زمین کرد و دیگری رو بلند کرد
:من ...هری استایلزم , پدری که مزاحمای پسراشو به ناظم مدرسه حواله نمیده ... میکشه , میفهمی? ... می.کشه