Always You [L.S] ~ By Miss X

By larry_diary

3.2M 302K 598K

هری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن... More

"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"34"
"35"
"36"
"37"
"38"
"39"
"40"
"41"
"42"
"43"
"44"
"45"
"46"
"47"
"48"
"49"
"50"
"51"
"52"
"53"
"54"
"55"
"56"
"57"
"58"
"59"
"60"
"61"
"62"
"63"
"64"
"65"
"66"
"67"
"68"
"69"
"70"
"71"
"72"
"73"
"74"
"75"
"76"
"77"
"78"
"79
"80"
"81"
"82"
"83"
"84"
"85"
"86"
"87"
"88"
"89"
"90"
"91"
"92"
"93"
"94"
"95"
"96"
"97"
"98"
"99"
"100"
"101"
"102"
"103"
"104"
"105"
"106"
"107"
"108"
"109"
"110"
"111"
"112"
"113"
"114"
"115"
"116"
"117"
"118"
"119"
"120"
"121"
"122"
"123"
"124"
"125"
"126"
"127"
"128"
"129"
"131"
"132"
"133"
"134"
"135"
"136"
"last chapter"
"Always you"

"130"

17.3K 2.1K 4.4K
By larry_diary

کامنت و ووت و انرژی لطفا یادتون نره

song for this chapter:

thinking out loud___ed sheeran

*

زین:خب؟...کال می بای یور نیم یا آنابل؟...کدومش رو بذارم توی دستگاه؟

صدای زین همزمان با به پایان رسیدن جملات خبرنگاری که جزئیات قتل سایمون و دن رو بازگو میکرد توی سالن پیچید و اون پسر به همراه فیلم هایی که توی دست هاش خودنمایی میکردن قدم به داخل سالن گذاشت...

نایل درجوابش نیشخندی زد و ریموت رو به سمت تلویزیون گرفت...صداش رو کمی پایین آورد و بعد گفت:

نایل:یکم دیر رسیدی زین...اخبار جالبی رو از دست دادی.

زین فورا سرش رو بالا گرفت و با ابروهایی درهم کشیده به صفحه ی تی وی چشم دوخت...در ثانیه ای کف دستش رو روی قفسه ی سینه ش گذاشت و تند تند پلک زد و با چهره ای غمگین و ناراحت گفت:

زین:اوه خدای من...دن اسمیت و سایمون کاول به قتل رسیدن؟...خدایا چقدر بی رحمانه...کدوم عوضی تونسته این کار رو در حق اون دوتا مرد دوست داشتنی انجام بده؟

لویی با صدای آرومی به لحن تمسخر آمیز زین خندید و بدنش رو روی مبل بیشتر توی آغوش هری جمع کرد...دستی که روی شکم هری بود رو بالاتر برد و به قفسه ی سینه ی اون پسر رسوند و بعد جواب داد:

لویی:ما هم واقعا از شنیدنش ناراحت شدیم زین...اون دو نفر واقعا برای ما عزیز بودن...امیدوارم که روحشون در آرامش باشه.

نیشخند معنی داری گوشه ی لب های هری رو بالا برد و سرش رو برای نگاه کردن به بیبی ش کمی کج کرد...

دستش رو آروم روی دست لویی که نوازش وار روی قفسه ی سینه ش کشیده میشد گذاشت و بعد انگشت هاشون رو توی همدیگه قفل کرد و با لبخند شیرینی به چشم های آبی رنگ لویی خیره شد...

ماری:آره...البته اگه جهنم آرامش رو به آپشن های جدیدش اضافه کرده باشه.

ماری گفت و صدای خنده ی بلند زین و لیام و نایل در ثانیه ای تمام خونه رو پر کرد...

بعد از مدت ها این اولین باری بود که میتونستن از ته دل و با تمام وجود بخندن بدون اینکه فکر آزاردهنده ای لبخند رو از لب هاشون بدزده...

زین:خب نگفتین...کدوم فیلم رو بذارم توی دستگاه؟

زین سرانجام پس از لحظاتی خندیدن همونطور که قدم هاش رو به سمت پلیر سوق میداد پرسید و بعد مقابل تی وی روی زمین زانو زد تا بتونه فیلم انتخابیشون رو توی پلیر قرار بده...

هری بی تفاوت نفس عمیقی کشید و شونه هاش رو بالا انداخت...لب هاش رو برای ثانیه ای کوتاه به شقیقه ی لویی چسبوند و بعد از اینکه بوسه ی کوتاهی روی شقیقه ش به جا گذاشت جواب داد:

هری:نمیدونم...هرکدوم که جاستین تیمبرلیک توش بازی نمیکنه.

هری گفت و چشم های لویی در ثانیه ای از روی تعجب و ناباوری گرد شدن...بدون اینکه از آغوش هری جدا بشه سرش رو کمی عقب کشید و نگاه حیرت زده و ناباورش رو به چهره ی اون پسر دوخت...

لویی:بهم نگو که هنوزم داری به جاستین تیمبرلیک حسودی میکنی هزا...

لویی پرسید و هری درست مثل یه پسربچه ی حسود لب هاش رو روی هم فشرد و لبه ی لباس لویی رو بی هدف دور انگشتش پیچوند...

هری:چطور میتونم بهش حسادت نکنم؟...تو عملا بهم گفتی روی اون بچه خوشگل کراش داری.

لحن کیوت و درعین حال معصومانه ی هری باعث شد تا لویی با صدای بلندی قهقهه بزنه و بعد بازوهاش رو محکم دور گردن اون پسر حلقه کنه و لب هاش رو به گونه ی هری بچسبونه...چندبار تند تند و پی در پی گونه ی هری رو بوسید و بعد با خنده گفت:

لویی:هزا لازمه که یادت بندازم من و تو با همدیگه ازدواج کردیم عزیزم؟...و یه کراش ساده روی یه سلبریتی که حتی من رو نمیشناسه چیزی نیست که تو بخوای نگرانش باشی؟

هری گوشه ی لب هاش رو کج کرد و نگاهش رو برای لحظاتی به حلقه ای که توی انگشت لویی میدرخشید دوخت قبل از اینکه لبخند بزرگی روی لب هاش نقش ببنده...

دست ظریف لویی رو توی دستش گرفت و بعد بوسه ی نرمی روی پشت دستش گذاشت و گفت:

هری:خب...ظاهرا که من خیلی از جاستین تیمبرلیک جلوترم...و خوشحالم که اون هیچ ایده ای نداره که چی رو از دست داده.

لویی نگاه پر از عشق و شیفتگیش رو به چشم های سبز هری دوخت و قلبش توی سینه بلند و دیوانه وار تپید...کف دست هاش رو روی گونه های هری گذاشت و همونطور که با سرانگشت هاش صورتش رو نوازش میکرد زمزمه کرد:

لویی:تو دیوونه ای رومئو...

و هری درجوابش خندید و سرش رو برای بوسیدن کف دست لویی کمی کج کرد...

هری:خودت بهم میگی رومئو...مگه رومئو میتونه دیوونه ی عشقش نباشه؟

ماری:عاااااو...من همین الان آماده م تا ازدواج کنم.

ماری درحالی که نگاه پر از شیفتگی و تحسینش رو به هری و لویی دوخته بود با لحن ناله مانندی گفت و حرفش باعث شد تا چشم های آبی رنگ نایل در ثانیه ای گرد بشن...

نایل:و من همین الان آماده م که به عنوان قاتل دن و سایمون خودم رو به پلیس معرفی کنم.

نایل گفت و لبخند فورا از روی لب های ماری پاک شد...نگاهش رو به سمت نایل چرخوند و همراه با بالا انداختن یک تای ابروهاش خونسردانه پرسید:

ماری:واقعا بامزه بود نایل...ولی کی گفته که من قصد دارم با تو ازدواج کنم؟

نایل مات و مبهوت پلک زد و ابروهاش رو درهم کشید...نگاه مرددش رو به چشم های تیره ماری دوخت و گفت:

نایل:چی؟...منظورت چیه؟...پس قصد داری با کی ازدواج کنی؟

ماری بی تفاوت و خونسرد لبخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت و تظاهر کرد که حواسش به ناخن هاشه...بدون اینکه به چشم های نایل نگاه کنه جواب داد:

ماری:نمیدونم...ولی مطمئنم مردای زیادی اون بیرون هستن که از خداشونه یه دختر مثل من توی زندگیشون باشه...درست نمیگم گایز؟

پرسید و پسرها بی معطلی در تایید حرفش سر تکون دادن...

هری:البته که همینطوره عزیزم...تو هات ترین و خوشگل ترین دختری هستی که من به تمام زندگیم دیدم و شناختم.

هری همراه با لبخند خبیثانه ای که روی لب هاش نقش بسته بود گفت و از گوشه ی چشم به نایل که ثانیه به ثانیه عصبی تر میشد نگاهی انداخت...

همیشه این نایل بود که همشون رو اذیت میکرد و دستشون مینداخت و حالا چرا باید فرصت به این خوبی رو برای تلافی کردن کارهای اون پسر ایرلندی از دست میدادن؟

نایل:اوکی این بحث مسخره همینجا تمومه...ما همین امشب باهم ازدواج میکنیم ماریا شارمن...لویی ممکنه حلقه های ازدواجتون رو برای یه شب قرض بگیرم؟

نایل درحالی که انگشت اشاره ش رو به سمت ماری گرفته بود گفت و بعد نگاه عصبی و کلافه ش رو برای لحظه ای کوتاه به سمت لویی و هری چرخوند...

حرفش باعث شد تا صدای قهقهه های بلند همه در ثانیه ای توی خونه طنین انداز بشه و کل فضا رو پر کنه...

ماری:دوست پسر خنگ کیوت من...معلومه که من فقط با تو ازدواج میکنم...اهمیتی نداره اگه اون بیرون هزارتا مرد باشن که از من خوششون بیاد چون قلب من فقط و فقط به تو تعلق داره نایل هوران...

ماری همونطور که دست هاش رو دور گردن نایل حلقه کرده بود و از فاصله ای نزدیک به چشم های آبی رنگ اون پسر خیره شده بود گفت و حرف های شیرینش گره ی ناخوشایند اخم رو آروم آروم از بین ابروهاش نایل فراری دادن...

لبخندی زد و نرم و کوتاه نوک بینی ماری رو بوسید و بعد با صدای زمزمه وار جواب داد:

نایل:دوستت دارم ماریا شارمن.

زین برای لحظاتی کوتاه به اون دو نفر که آماده بودن یه نمایش رمانتیک بزرگ راه بندازن خیره موند و بعد آهی کشید و سری تکون داد...نگاهش رو به سمت لیام چرخوند و گفت:

زین:لیام عزیزم...تو هیچ قصدی برای ابراز علاقه نداری؟...یا مثلا نمیخوای به من پیشنهاد ازدواج بدی؟

لیام دست از ور رفتن با گوشه ی نخ کش شده ی تیشرتش برداشت و سرش رو بالا گرفت...نگاهش رو به چشم های زین که منتظرانه بهش زل زده بود دوخت و بعد با لبخندی جواب داد:

لیام:زین هانی...تو میدونی که من به زندگی عاشقانه بدون ازدواج اعتقاد دارم...به نظرم ازدواج چیزی رو...

زین:اوه باشه فقط خفه شو...نمیخوام دوباره یه سخنرانی بلند و بالا درمورد اینکه ازدواج چیزی رو تضمین نمیکنه و عشق واقعی اون عشقیه که بدون ازدواج پایدار بمونه و این مزخرفات رو بشنوم...و مطمئنم که تو هم نمیخوای یه مشت دیگه به صورتت بکوبم عزیزم مگه نه؟

زین با بی حوصلگی گفت و لحن عصبیش به لیام اجازه ی این رو نداد که جمله ش رو به پایان برسونه...لبخند روی لب هاش رو فورا جمع و جور کرد و دستی به گونه ش کشید و بعد مظلومانه جواب داد:

لیام:نه...جای مشت قبلیت هنوزم درد میکنه.

زین همراه نیشخندی سری به نشونه ی تایید تکون داد و بعد نگاهش رو از لیام گرفت و دکمه ی پلیر رو فشار داد...

حلقه ی دی وی دی کال می بای یور نیم رو از کاورش بیرون کشید و بعد توی پلیر قرارش داد و روشنش کرد...

همزمان با شروع شدن تیتراژ فیلم لبخندی زد و بعد از روی زمین بلند شد و به سمت مبلی که لیام روش نشسته بود قدم برداشت...و لیام بی معطلی کنار خودش برای زین جا باز کرد و منتظر موند تا اون پسر مثل همیشه به آغوشش بخزه و سرش رو روی شونه ش بذاره...

هر سه زوج درحالی که روی مبل ها توی بغل همدیگه و زیر پتوهای نازکشون مچاله شده بودن نگاهشون رو به صفحه ی تلویزیون دوختن و منتظر موندن تا فیلمی که زین بی اندازه برای دیدنش هیجان داشت شروع بشه...

اما هنوز حتی دقیقه ای از شروع تیتراژ نگذشته بود که صدای زنگ اف اف تمام خونه رو پر کرد...

ماری:احتمالا جاستین و برایان برگشتن...من باز میکنم...

ماری گفت و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه بی معطلی خودش رو از آغوش نایل بیرون کشید و با قدم هایی سریع به سمت در دوید...

با لبخندی دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد اما ابروهاش با حالتی متعجب بالا پریدن زمانی که جنسن و میشا رو اونجا توی چهارچوب در دید...

ماری:اوه هی...فکر میکردم امشب نمیاین اینجا.

ماری گفت و جنسن درجوابش لبخندی زد و قدمی به داخل خونه گذاشت...همونطور که کتش رو از تنش در می آورد تا روی جا لباسی آویزون کنه جواب داد:

جنسن:آره...ولی خوشبختانه تونستیم کارمون رو یکم زودتر تموم کنیم.

هری:به موقع رسیدین...زین تازه یه فیلم گذاشته توی دستگاه تا تماشا کنیم...شما هم بیاین بشینین.

هری گفت و صدای آرومش باعث شد تا جنسن بی معطلی سر بچرخونه و نگاهش رو به برادرش که کنار لویی روی مبل نشسته بود بود بدوزه...

اون چهره ی زیبای آشنا خیلی زود لبخند بزرگی رو روی لب های جنسن شکل داد...

میشا:پس بقیه کجان؟

میشا همونطور که به سمت تنها مبل دو نفره ای که خالی باقی مونده بود قدم برمیداشت پرسید و لویی درست مثل یه بچه گربه توی آغوش گرم هری وول خورد تا حواس پرت شده ی رومئوش رو از جنسن بگیره و به سمت خودش برگردونه...

سرانجام زمانی که تمام توجه هری رو دوباره به دست آورد لبخند پر از رضایتی زد و جواب داد:

لویی:از اونجایی که دن و سایمون مُردن و دیگه خطری اون بیرون تهدیدمون نمیکنه تصمیم گرفتن لینزی رو ببرن پارک تا یکم بازی کنه...

جنسن در جواب حرف لویی سری تکون داد و بعد کنار میشا روی مبل نشست و دستش بی اراده و سریع دور شونه های اون مرد حلقه شد‌...درست انگار که این حرکت برای بازوهاش تبدیل به یک عادت شیرین شده بود...

جنسن:تصمیم خوبی گرفتن...بهرحال دیگه نیازی نیست خودتون رو توی خونه زندانی کنین...البته اگه از لویی و هری فاکتور بگیریم...شما دو نفر هنوزم باید خودتون رو مخفی نگه دارین.

گفت و همراه با قسمت آخر جمله ش انگشت اشاره ش رو به سمت هری و لویی نگه داشت و اون دو نفر رو مخاطب قرار داد...

نفس سنگینی از بین لب های نیمه باز هری آزاد شد و چشم هاش رو برای جنسن چرخوند...با نیشخند تلخی که گوشه ی لب هاش رو کج کرده بود جواب داد:

هری:یه زندانی فراری که یه پلیس رو گروگان گرفته؟...البته که باید تا آخر دنیا مخفی بمونیم.

لحن پر از کنایه و تلخ هری باعث شد تا جنسن گوشه ی لبهاش رو گاز بگیره و نگاه پر از تردیدی با میشا رد و بدل کنه...برای به زبون اوردن حرف هایی که توی ذهنش میچرخیدن خیلی مطمئن نبود...

جنسن:در واقع میخواستم در مورد همین باهاتون حرف بزنم گایز...

جنسن گفت و لویی ناخودآگاه با نگرانی ابروهاش رو درهم کشید و کمی از آغوش هری فاصله گرفت...نگاه دلپواسش رو به چشم های جنسن دوخت و پرسید:

لویی:چی شده جنسن؟...اتفاق تازه ای افتاده؟

جنسن گوشه ی لب هاش رو محکم تر گاز گرفت و سری به نشونه مخالفت تکون داد...دستی به ته ریش زبر روی صورتش کشید و گفت:

جنسن:میدونم که شنیدنش احتمالا کمی براتون غیرمنتظره ست...اما من تصمیم گرفتم کارهای خروجتون از کشور رو انجام بدم...

جمله ی ناگهانی و دور از انتظار جنسن سکوت سنگینی رو برای لحظاتی روی فضا حکمفرما کرد...

هر شش نفر مات و مبهوت به جنسن چشم دوختن و با نگاهی پر از علامت سوال پلک زدن...

زین:چی؟...خروج از کشور؟...منظورت اینه که ما باید از اینجا بریم؟

زین سرانجام پس از لحظاتی سکوت ناباورانه پرسید و جنسن در جوابش سری به نشونه موافقت بالا و پایین برد...‌

نایل:اما...اما چرا؟...سایمون و دن که مُردن...خودت گفتی که دیگه خطری اینجا تهدیدمون نمیکنه...

جنسن کلافه از سوال هایی که پشت سر هم ردیف میشدن آهی کشید و چشم هاش رو چرخوند...اگه اون چند نفر بهش اجازه جواب دادن میدادن واقعا عالی میشد...

جنسن:من گفتم که برای یه مدت کوتاه خطری تهدیدتون نمیکنه نایل...اما برای طولانی مدت نمیتونم هیچ قولی بدم...

جواب جنسن دوباره سکوت رو به فضا برگردوند...ناراحتی که توی چهره ی تک تکشون موج میزد خبر از این میداد که شنیدن این خبر به هیچ وجه براشون خوشایند نبود...

ماری:پس...ما باید از اینجا بریم؟

ماری با صدای آروم و لحن غمگینی پرسید و جنسن نگاه خیره ش رو برای چند لحظه به چشم های تیره اون دختر دوخت قبل از اینکه جواب بده:

جنسن:پلیس همین الانشم هری رو مسئول قتل دن و سایمون میدونه گایز،و این یه جرم خیلی سنگین تر رو به پرونده ش اضافه میکنه...

حتی اگه هری تصمیم بگیره خودش رو تسلیم کنه و تمام اتهامات هم از روش برداشته بشن باز هم حداقل برای بیست سال باید بره زندان...و من نمیخوام برادرم رو اینجوری از دست بدم...

برای لحظه ای کوتاه مکث کرد و اینبار میشا حرف هاش رو ادامه داد...

میشا:من و جنسن به این فکر کردیم که بهتره شما چند نفر رو با هویت های جعلی بفرستیم به یه کشور دیگه...هرچقدر از اینجا دورتر باشین امنیتتون بیشتر تضمین میشه...نگران هویت های جعلی هم نباشین من و جنسن ترتیبشون رو میدیم...

هرچند که پلیس هیچ سرنخی از هویت های واقعی شما نداره اما از اونجایی که تحقیق درمورد قتل دن و سایمون رو خیلی جدی شروع کردن امکانش هست که به اسم یا نشونه ای از شما برسن...بنابراین بهتره که برای یه مدت با هویت های جعلی پیش برین تا پلیس نتونه ردی ازتون پیدا کنه...

ماری با تردید ابروهاش رو درهم کشید و نگاه گیج و گنگی با نایل رد و بدل کرد...یک جای حرف های میشا میلنگد و ماری به هیچ وجه احساس خوبی به اون لنگیدن مشکوک نداشت...‌

ماری:منظورت از ما چند نفر چیه میشا؟...میخوای بگی هری و لویی نمیتونن همراه ما بیان؟

ماری پرسید و سوالش ناخودآگاه نگرانی و اضطراب رو مثل سمی مهلک توی هوا پخش کرد...سمی که آروم و بی صدا همراه با نفس کشیدن هاشون راه به ریه هاشون پیدا کرد و بعد آروم آروم سمت رگ هاشون خزید...

جنسن:هری و لویی یه مدت بعد از شما از کشور خارج میشن...نیاز داریم یه مدت بیشتری مخفی نگهشون داریم تا آب ها از آسیاب بیفته...تو موقعیت فعلی اصلا به صلاح نیست که لویی و هری خودشون رو اون بیرون نشون بدن...

جنسن جواب داد و لویی با نگرانی پوست لبش رو جوید و دست هری رو بین دست های سردش فشار داد...چرا فکر کرده بود که با مرگ دن و سایمون تمام مشکلاتشون حل میشه؟

لویی:یعنی حتی نمیتونیم با هویت های جعلی فرار کنیم؟

جنسن با ناراحتی آهی کشید و سری به نشونه مخالفت تکون داد...

از ناامیدی که توی نگاه اون دو پسر موج میزد بیزار بود و از اینکه نمیتونست برای نابود کردن اون نااامیدی کاری کنه بیزارتر...

جنسن:بحث هویت های جعلی نیست لویی...بحث اینه که پلیس یه تیم امنیتی قوی رو فرستاده اون بیرون تا هرچه سریع تر هری رو دستگیر کنن...و اکثرشون هم توی فرودگاه ها پرسه میزنن چون احتمال این رو میدن که بخواین از کشور خارج شین...

بنابراین نه  هویت های جعلی و نه تغییر چهره نمیتونه ریسک دستگیر شدنتون رو از بین ببره...این مسئله اصلا شوخی بردار نیست لویی متوجهی مگه نه؟

حرف های جنسن آشکارا نگرانی و ترسی که درون رگ های لویی جریان داشت رو بیشتر کردن...

متوجه بود...متوجه بود که این مسئله شوخی بردار نبود و نمیتونستن ریسک کنن...اما قلب دیوونه ش مگه این حرف ها سرش میشد؟...اصلا مگه قلب حرف سرش میشد؟...

قلب...ارگان تپینده ی بی منطق و دیوونه ای که مثل یک کودک لجباز به تمام قانون های سنگین و بی رحمانه ی دنیا دهن کجی میکنه و به هر سازی که خودش میخواو میرقصه...

هری نگاهش رو به نیمرخ زیبای پسری که توی آغوشش نشسته بود دوخت و به نگرانی که توی چشم های آبی رنگ لویی بیداد میکرد لبخند کوچیکی زد...

دست کوچیک و ظریف لویی رو توی دستش نگه داشت و سرانگشتش رو نوازش وار روی حلقه ی دور انگشتش کشید و گفت:

هری:نگران نباش لو...ما میتونیم یکم بیشتر منتظر بمونیم مگه نه؟

آرامش صدای هری قلب بی قرار لویی رو کمی آروم تر کرد‌...سر چرخوند و نگاه دلواپسش رو برای لحظاتی به چشم های پر از اطمینان هری دوخت و بعد آهی کشید و سرش رو دوباره روی شونه ی هری گذاشت...

لویی:منتظر میمونیم...فقط اگه بهم قول بدی آخر این قصه یه پایان خوش منتظرمونه...

جمله ی پر از امید و درعین حال ناامیدی لویی لبخند کوچیکی رو روی لب های هری شکل داد...

بازوهاش رو دور بدن ظریف لویی حلقه کرد و نفس عمیقی از عطر شیرین و خوشبوی موهاش کشید و بعد به آرومی شقیقه ش رو بوسید...

فقط کاش میتونست پایان خوش این عاشقانه ی پر از درد رو به لویی قول بده‌‌‌‌...

زین:اوکی...اگه قرار نیست امشب یواشکی از کشور خارج بشیم میتونیم الان این فیلم لعنتی رو تماشا کنیم؟

زین با کلافگی پرسید و لحن عصبیش باعث شد تا همه بی اراده بخندن و به نشونه موافقت سر تکون بدن...بهرحال تا همین الانشم کلی تماشای فیلم موردعلاقه ی زین رو به تعویق انداخته بود...

زین کنترل تی وی رو برداشت و فیلم رو از حالت پاز در آورد...با لبخند رضایت بخش کوچیکی دوباره به آغوش لیام خزید و نگاهش رو به صفحه ی تلویزیون دوخت...

و سکوت پر از آرامشی سرانجام تمام خونه رو در آغوش گرفت...

"میدونی لو؟یه فیلم جدید اومده که شنیدم خیلی فوق العاده ست...اسمش چی بود؟آهان کال می بای یور نیم...اما من هنوز ندیدمش نمیخوامم ببینمش...

میخوام نگهش دارم برای زمانی که تو دوباره به خونه برگردی...برای زمانی که هری دوباره به خونه برگرده...میخوام وقتی ببینمش که دوباره مثل یه خانواده پیش هم باشیم اینبار بدون اینکه هیچ ترس یا دروغی خوشبختیمون رو تهدید کنه...

دوباره مثل اون روزها کنار همدیگه بشینیم و فیلم تماشا کنیم و من با خنده به سمتت پاپ کرن پرتاب کنم و مسخره ت کنم چون شک ندارم تو قراره بخاطر اون فیلم گریه کنی و مدام دماغت رو بالا بکشی و خودت رو توی بغل هری قایم کنی و بعدش...و بعدش...

خدای من لو...فقط بهم بگو که همه ی این ها قرار نیست یک مشت خیال پردازی مزخرف باقی بمونه...

لویی:کال می بای یور نیم آره؟...از همین الان نمیتونم برای دیدنش صبر کنم...

زین:پس برگرد خونه لویی...دلم برای "ما" بودنمون خیلی تنگ شده...

لویی:خیلی زود زین...خیلی زود"

و امشب درست همون "خیلی زود"ی بود که لویی قولش رو داده بود...

خیلی زودی که هرچند خیلی دیر،اما سرانجام اتفاق افتاده بود...

**

لویی:فیلم فوق العاده ای بود مگه نه؟

لویی همونطور که جلوتر از هری قدم به داخل اتاقشون میذاشت پرسید و هری در جوابش لبخندی زد و در رو پشت سرشون بست...

هری:آره فیلم قشنگی بود...البته تو که بیشترش رو مشغول گریه کردن بودی فکر نمیکنم چیز زیادی از فیلم متوجه شده باشی بیبی...

با لحن بدجنس و شیطنت آمیزی گفت و باعث شد تا لویی با ابروهایی درهم کشیده فوری سر بچرخونه و نگاه اعتراض آمیزش رو بهش بدوزه...

لویی:اوه خفه شو استایلز...حداقل من داشتم بخاطر محتوای احساسی فیلم گریه میکردم و مثل تو تمام فیلم حواسم به فوق العاده بودن تیموتی شلمی نبود.

لویی گفت و اینبار نوبت هری بود که اخم کنه و معترضانه انگشت اشاره ش رو به سمت پسر چشم آبی بگیره...

هری:چی؟...من حواسم به فوق العاده بودن هیچکس نبود لویی...من فقط گفتم که اون پسر بازیگر خوبیه همین...

لویی با نیشخندی دست به سینه ایستاد و یک تای ابروهاش رو بالا انداخت...

لویی:ولی این چیزی نبود که من شنیدم...کاملا مطمئنم که داشتی از فوق العاده بودنش تعریف میکردی...

مصرانه روی حرفش پافشاری کرد و هری کلافه چشم هاش رو چرخوند و دست هاش رو کنار بدنش تکون داد...

هری:خدای من لو...اون فقط یه بازیگره...

لویی:اوه آره؟...و جاستین تیمبرلیک پسرعموی منه؟

لویی همزمان با نزدیک تر شدن به هری جواب داد و باعث شد تا هری مشکوکانه چشم هاش رو باریک تر کنه و گره ی کوچیکی بین ابروهاش شکل بگیره...

هری:واو...پس تمام این بحث رو راه انداختی تا دوباره برسی به اون بچه خوشگل که روش کراش داری؟

لویی آخرین قدم رو هم به سمت هری برداشت و بعد سینه به سینه ی اون پسر ایستاد...لبخندی زد و دست چپش رو مقابل صورت هری نگه داشت و گفت:

لویی:لازمه دوباره بهت یادآوری کنم که من همسرتم هری استایلز؟

نگاه هری روی حلقه ای که دور انگشت لویی میدرخشید ثابت موند و لبخند زیبا و شیرینی نرم نرم روی لب هاش شکل گرفت...

دستش رو درست مثل لویی بالا برد و کف دست هاشون رو بهمدیگه چسبوند و بعد انگشت هاش رو بین انگشت های لویی قفل کرد...نگاهش به به چشم های لویی دوخت و با صدای آرومی جواب داد:

هری:آره...چون خوشم میاد که دوباره و دوباره این جمله رو از زبونت بشنوم...

لویی به گره ی دوست داشتنی و زیبای انگشت هاشون خیره شد و ذوق زده و شیرین خندید...دست آزادش رو روی شونه ی هری گذاشت و همونطور که برای بوسیدن اون پسر روی پنجه ی پاهاش بلند میشه زمزمه کرد:

لویی:تو دیوونه ای هری...و من بی نهایت عاشقتم...

و هری نرم و عاشقانه لب هاش رو به لب های لویی چسبوند و بوسه ی شیرینش رو همراهی کرد...

هری:میدونم...من یه دیوونه م که دیوونه وار عاشق توئه.

لویی لبخندی زد و بعد از گذاشتن چند بوسه ی آروم روی لبهای هری سرش رو عقب کشید...نگاه پر از سوالش رو به چشم های سبز اون پسر دوخت و زمزمه وار پرسید:

لویی:حالت خوبه هزا؟

دست های هری از روی بازوهای لویی پایین رفتن و سرانجام روی پهلوهای اون پسر ثابت موندن...همراه با نفس عمیقی سری به نشونه تایید بالا و پایین برد و جواب داد:

هری:بهتر از همیشه م...اونقدر احساس آرامش دارم که انگار قلبم از تمام دردها و کینه هایی که برای سال ها نگهشون داشته بودم خالی شده...عجیب احساس سبک بودن دارم.

لویی کف دستش رو به آرومی سمت صورت هری سوق داد و سرانگشت هاش رو نوازش وار روی گونه ی اون پسر کشید...برای لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:

لویی:تو امروز عجیب بودی هزا...وقتی اونجا توی اتاق هتل داشتی روی سایمون و دن بنزین میریختی...وقتی به سمتشون گلوله شلیک میکردی و وقتی فندک رو انداختی روی زمین...احساس کردم که نمیشناسمت...

لبخند کوچیکی که روی لب های هری شکل گرفت با اخم همزمان بین ابروهاش سنخیت چندانی نداشت...انگار که توی ذهنش جدالی از احساسات ضد و نقیض پا گرفته بود...

هری:ازم ترسیده بودی؟

پرسید و لویی فورا سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد...

لویی:از تو نه...از آدریان وینچستر ترسیده بودم...

جواب لویی،هری رو برای ثانیه هایی به فکر فرو برد...همونطور که دست هاش رو خیلی آروم روی پهلوهای لویی حرکت میداد گونه ش رو از داخل گاز گرفت و با تردید پرسید؟

هری:آدریان رو دوست نداری؟

لویی نفس عمیقی کشید و هردو دستش رو اینبار دور گردن هری حلقه کرد...اجازه داد تا ذهنش واژه های درست رو کنار همدیگه بچینه قبل از اینکه به زبون بیارتشون...

لویی:آدریان خیلی عجیبه هری...بی اندازه شبیه توئه و درعین حال هیچ شباهتی بهت نداره...قوی و محکمه اما قوی بودنش با تو فرق داره...چشم های سبز تو رو داره اما نگاهش مثل نگاه تو نیست...نگاهش سرد و خالی از احساسه...

آدریان بی رحمه...بی رحم و لبریز شده از خشم و کینه و نفرت...نیشخند که میزنه بوی مرگ تمام فضای اطرافش رو پر میکنه...حرف که میزنه هیچ لطافتی توی صداش وجود نداره...خیره که میشه سرمای نگاهش تا مغز استخون آدم رو میسوزونه...

کف دستش رو روی قفسه ی سینه ی هری گذاشت و ادامه داد:

آدریان همینجا توی جسم تو پنهان شده هری...آدریان هیچ شباهتی به هزای من نداره،اما من دوستش دارم...آدریان رو درست به اندازه ی هزای خودم دوست دارم و میخوام که اونم دوستم داشته باشه...

میخوام که نگاه سرد و بی احساسش برای من گرم باشه و میخوام که قلب سیاه و ترک خورده ش پر بشه از عشقِ من...اونقدر که شکستگی هاش بند بخورن و سیاهی برای همیشه از قلبش دور بشه...

چون هری یا آدریان فرقی نداره...مردی که به این جسم حکومت میکنه باید عاشق من باشه...

هری برای لحظاتی تقریبا طولانی به اقیانوس های لویی خیره موند و بعد به آرومی دست ظریف لویی که روی سینه ش قرار داشت رو توی دستش گرفت و کمی بالاتر برد...بوسه ای نرم و طولانی روی حلقه ی دور انگشتش به جا گذاشت و بعد با لبخند شیرینی جواب داد:

هری:هری یا آدریان فرقی نداره...قلبی که توی سینه ی این جسم میتپه تا ابد متعلق به توئه بیبی...

حتی اگه آدریان اونقدر بی رحم باشه که بخواد تمام دنیا رو به نابودی بکشه قسم میخورم که هرگز کوچکترین آسیبی به تو نمیرسونه...

هری میتونه عاشقِ خوبی باشه لویی...هری میتونه رومئوی تو باشه و لحظه به لحظه به تو عشق بورزه...اما آدریان اونیه که میتونه ازت محافظت کنه...آدریان اونیه که میتونه تو رو محکم توی آغوشش نگه داره و به هیچکس اجازه نده که حتی قدمی بهت نزدیک بشه...

این جسم برای سال ها آدریان رو کم داشت لویی...و حالا که آدریان برگشته من بالاخره احساس کامل بودن میکنم...پس اجازه بده آدریان هم همراه هزای تو توی این جسم زندگی کنه و عاشق تو باشه...چون میدونم که آدریان خیلی بیشتر از هری به عشق تو نیاز داره...

لویی تار شدن چشم هاش رو از پرده ی نازک اشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود احساس میکرد...

لب پایینش رو بین ردیف دندون هاش نگه داشت و تلاش کرد تا اشک هاش رو عقب نگه داره و مثل یه پسر احساساتی دوباره زیر گریه نزنه...

یقین داشت که از امروز تا آخر زندگیش میخواست کنار این مرد بمونه و ثانیه ثانیه ی عمرش رو برای ترمیم زخم های عمیق روح آدریان و بند زدن شکستگی های قلبش تلاش کنه...

آدریانی که امروز مثل یه پسربچه تخس و مغرور پشت هری پنهان شده بود و یواشکی به لویی نگاه میکرد به زودی خودش رو تسلیم آغوش پر از عشق لویی میکرد و لویی این رو باور داشت...

هری دست هاش رو به آرومی از روی پهلوهای لویی برداشت و قدمی ازش فاصله گرفت...بدون اینکه حرفی بزنه قدم هاش رو مستقیما به سمت تخت سوق داد و بعد لبه ی تخت نشست...

با لبخند تلخی دست جلو برد و قاب عکس تریس و انسل رو از روی میز برداشت و به تصویری که این روزها زیاد بهش خیره میشد چشم دوخت...

هری:به نظرت حالشون خوبه؟

با صدای آروم و زمزمه واری پرسید و لویی بی معطلی جلوتر رفت و کنار هری روی تخت نشست...سرش رو کمی کج کرد و نگاهش رو درست مثل هری به عکس تریس و انسل دوخت و جواب داد:

لویی:مطمئنم که اونا الان توی آرامشن هزا...

هری آهی کشید و سرانگشت هاش محتاطانه شیشه ی سرد قاب عکس رو لمس کردن...این جمله ها درد بزرگ قلبش رو تسکین نمیدادن...

هری:حتی نتونستم جسدشون رو به خاک بسپارم...هیچوقتم نمیتونم اینکار رو انجام بدم...لعنتی این خیلی بی رحمانه ست.

لحن غمگین و پر از ناراحتی هری قلب لویی رو درهم فشرد...کمی به اون پسر نزدیک تر شد و دست هاش رو دور شونه هاش حلقه کرد و گفت:

لویی:تو قاتل های تریس و انسل رو امروز با دست های خودت مجازات کردی هری...من مطمئنم که تریس و انسل بخاطر این کارت به آرامش رسیدن...باشه؟

هری لب هاش رو روی هم فشرد و به آرومی سری به نشونه ی تایید تکون داد...با لبخند کوچیکی نگاهش رو به تریس و انسل که از داخل عکس بهش لبخند میزدن دوخت و بعد با صدای آرومی نجوا کرد:

هری:امیدوارم دیدن سوختن اون دوتا حرومزاده توی جهنم به اندازه کافی براتون لذت بخش باشه گایز...

لویی اینبار بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه درست مثل هری لبخند زد و چونه ش رو روی سرشونه ی اون پسر گذاشت...

نگاهش رو به قاب عکس توی دست های هری دوخت و برای لحظاتی سکوت کرد و با افکاری که توی ذهنش پیچ و تاب میخوردن کلنجار رفت قبل از اینکه لب هاش سرانجام از همدیگه فاصله بگیرن و صدای ضعیفی از حنجره ش آزاد بشه...

لویی:اگه یه روزی بچه دار شدیم...

جمله ش رو نیمه تموم رها کرد زمانی که هری با کنجکاوی سر چرخوند و نگاه متعجبش رو به چشم هاش دوخت...لبخند کوچیکی زد و ادامه داد:

لویی:اگه یه روزی بچه دار شدیم من میدونم که میخوام چه اسمی رو براشون انتخاب کنم...

گفت و چشم های سبز هری بیشتر از قبل رنگ تعجب گرفتن...ابروهاش رو بالا انداخت و کنجکاوانه پرسید:

هری:چه اسمی؟

لویی دوباره سرش رو روی شونه ی هری گذاشت و دستش رو به آرومی جلو برد و سمت دیگه ی قاب عکس رو بین انگشت هاش نگه داشت...برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:

لویی:اگه بچه مون پسر بود میخوام که اسمش رو بذاریم انسل...و اگه دختر بود اسمش رو میذاریم تریس...

هری پلک هاش رو باز و بسته کرد و نگاهش رو دوباره سمت قاب عکس برگردوند و با لبخند محوی زیرلب زمزمه کرد:

هری:تریس و انسل...

لویی:میدونم روزی میرسه که بچه هامون ازمون میپرسن معنی اسم هاشون چیه...و اون روزه که ما میتونیم با لبخند بهشون نگاه کنیم و داستان دو قهرمانی که برای نجات زندگی ما جونشون رو از دست دادن رو براشون تعریف کنیم...

اینجوری بچه هامون یاد میگیرن که مثل اون دو قهرمان شجاع،قوی و فوق العاده بزرگ بشن...درست مثل تریس و انسلی که ما شناختیم.

لویی با لبخند بزرگ تری ادامه داد و قلب هری توی سینه از تصور این رویای شیرین تندتر از قبل تپید...

بزاق جمع شده زیر زبونش رو محکم فرو خورد و با صدای دورگه شده ای زمزمه کرد:

هری:رویاهات بی اندازه زیبان لو...

لویی مغرورانه خندید و سرش رو از روی شونه ی هری برداشت...کمی عقب کشید و نگاه شیطنت آمیزش رو به چشم های هری دوخت و جواب داد:

لویی:فکر کردی فقط خودت بلدی رویاهای زیبا بسازی رومئو؟

هری درجواب خندید و بدنش رو کمی بیشتر سمت لویی متمایل کرد تا لب های اون پسر رو ببوسه...اما قبل از اینکه لب هاش بتونن لب های لویی رو لمس کنن لویی از روی تخت بلند شد و قدم هاش رو به سمت دیگه ای از اتاق سوق داد...

هری با ابروهایی درهم کشیده و نگاهی پر از سوال قدم های لویی رو دنبال کرد و با تردید پلک زد زمانی که لویی گوشی روی میز رو برداشت و صفحه ش رو روشن کرد...

اما اخم کمرنگ بین ابروهاش درثانیه ای پاک شد زمانی که موسیقی آشنایی فضای اتاق رو پر کرد...

لویی گوشی رو دوباره روی میز برگردوند و با لبخندی به سمت هری چرخید...با قدم هایی آروم دوباره به سمت تخت برگشت و مقابل هری ایستاد و دست هاش رو به سمت اون پسر دراز کرد...

لویی:زود باش هزا...بلند شو.

لویی گفت و هری متعجب پلک زد...دست هاش رو بالاتر برد و توی دست های لویی گذاشت و قبل از اینکه بتونه سوالی بپرسه لویی با کشیدن دست هاش وادارش کرده بود تا از روی تخت بلند شه...

هری:چیکار میکنی لویی؟

هری پرسید و لویی بی توجه به لحن گنگ و متعجبش آروم خندید و دست های هری رو روی پهلوهای خودش گذاشت و بعد با همراه کردن بازوهاش دور گردن هری فاصله ی بینشون رو کاملا از بین برد...

بدنش رو هماهنگ با موسیقی به آرومی تکون داد و زیرلب زمزمه کرد:

لویی:با من برقص هری...

لبخند کوچیک روی لب هاش به خنده ی بزرگی تبدیل شد زمانی که چشم های سبز هری رو کماکان متعجب و پر از سوال دید...

لویی:اوه کامان...تو هنوز ماه عسلمون رو بهم بدهکاری استایلز.

گفت و بعد دست های هری رو محکم تر از قبل روی پهلوهاش برگردوند و وادارش کرد تا بدنش رو همراه با آهنگ تکون بده...

When your legs don't work like they used to before

And I can't sweep you off of your feet

Will your mouth still remember the taste of my love

Will your eyes still smile from your cheeks

هری:این آهنگ...

هری با صدای آرومی نزدیک گوش لویی زمزمه کرد و نفس گرمش روی گردن لویی پخش شد...لبخندی زد و گونه ش رو به سرشونه ی هری چسبوند و جواب داد:

لویی:یادت میاد؟

هری دست هاش رو نوازش وار روی پهلوهای لویی بالا و پایین برد و بدنش رو هماهنگ با آهنگ و همراه با بدن لویی به آرومی تکون داد...

هری:چطور ممکنه فراموشش کنم؟...اولین رقصمون  با این آهنگ بود...همون شبی که تو بهم قول دادی تا هفتاد سالگی عاشقم میمونی...

لویی لب پایینش رو محکم گاز گرفت تا لبخند بزرگش گونه هاش رو سوراخ نکنن...چشم هاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونی هری چسبوند و نجوا کرد:

لویی:دیدی به قولم عمل کردم؟

هری کوتاه و آروم خندید و قدمی به عقب برداشت...یکی از دست های لویی رو توی دستش گرفت و بعد بالای سر اون پسر نگهش داشت و گفت:

هری:تو که هفتاد سالت نیست لو...

And I'm thinking 'bout how people fall in love in mysterious ways

Maybe just the touch of a hand

oh me, I fall in love with you every single day

And I just wanna tell you I am

لویی همراه با زمزمه کردن آهنگ زیرلب هاش سه دور چرخید و بعد دوباره به سمت هری برگشت و بدن هاشون رو بهمدیگه چسبوند...دست چپش رو روی گونه ی هری گذاشت و گفت:

لویی:ولی این حلقه ی توی دستم تضمین هفتاد هزار سال آینده ست هزا...

دوباره از هری فاصله گرفت و اینبار بدون رها کردن دستش چند قدم عقب رفت و بعد چرخید و بازوی هری رو دور بدنش پیچید...پشتش رو به قفسه ی سینه ی هری چسبوند و همونطور که بدنش رو آروم تکون میداد ادامه داد:

لویی:میدونم که ما قراره توی زندگی های بعدیمون دوباره و دوباره و دوباره همدیگه رو پیدا کنیم و این حلقه هربار به انگشت من برمیگرده...

هری صورتش رو توی گودی گردن لویی فرو برد و حد فاصل بین گردن و سرشونه ش رو به نرمی بوسید...دست هاش رو از پشت دور بدن لویی قفل کرد و اجازه داد تا اون آهنگ شیرین تمام ذهنش رو پر کنه...

لویی:ما به پایان خوشمون میرسیم هزا...مگه نه؟

صدای زمزمه وار لویی پس از لحظاتی سکوت دوباره توی گوش های هری پیچید و حواسش رو از مرور واژه های آهنگ پرت کرد...

چشم هاش رو باز کرد و با گذاشتن دست هاش روی شونه های لویی اون پسر رو به سمت خودش برگردوند به چشم های آبی رنگش خیره شد...

حالا دیگه هیچکدومشون نمیرقصیدن...فقط بهمدیگه چشم دوخته بودن و آهنگ عاشقانه ای که کماکان پخش میشد...

هری هردو دستش رو روی گونه های لویی گذاشت و صورت اون پسر رو بین دست هاش قاب گرفت...قدمی جلوتر رفت و بوسه ی نرم و کوتاهی رو روی نوک بینی لویی گذاشت و با لبخندی جواب داد:

هری:تو پایان خوش قصه ی منی لو...حتی اگه هیچ پایان خوشی برای من وجود نداشته باشه.

جمله ی هری زیبا بود...شیرین و عاشقانه بود اما قلب لویی از شنیدنش درهم پیچید و بغض کرد...ابروهاش رو درهم کشید و دست هاش رو روی دست های هری گذاشت و مصرانه تکرار کرد:

لویی:بهم قول بده که ما به پایان خوشمون میرسیم هزا...بهم قول بده که دیر یا زود این اتفاق میفته.

هری پررنگ تر از قبل لبخند زد...دست هاش رو دوباره دور بدن ظریف لویی پیچید و اون پسر رو توی آغوشش نگه داشت...لب هاش رو به گونه ی لویی چسبوند و زمزمه وار جواب داد:

هری:بیا فقط برقصیم لو...امشب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکن.

و لویی خلاف فریادهای بلند قلبش که برای شنیدن یک جمله از لب های هری التماس میکرد چشم هاش رو بست و بدنش رو به امواج آروم بدن هری سپرد...

فقط برای یک شب نمیخواست به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه...فقط برای همین امشب...

"و تو هیچوقت به من قول ندادی..."

______________________________________

میدونم این قسمت کوتاه تر از تمام قسمت های قبل بود و میدونم اتفاق خیلی خاصی توش نیفتاد...

دلیلش این بود که من این هفته گوشیم خراب شد و نصف الویز یو که توی گوشی نوشته بودمش پاک شد و مجبور شدم دوباره بنویسمش و نتونستم کاملش کنم دوباره درنتیجه بقیه ش میمونه برای قسمت بعد

از طرفی هم حال خودم خیلی خوب نیست و متاسفانه نمیتونستم تمام تمرکزم رو روی الویز یو بذارم پس اگه این قسمت مشکلی داشت معذرت میخوام

این قسمت نیاز بود تا یه پل بین چپتر قبل و چپتر بعد باشه چون اگه مستقیما میرفتم سراغ نوشتن چپتر بعدی که توی ذهنمه داستان خیلی سریع پیش میرفت

امیدوارم خوشتون اومده باشه از چپتر

کامنت و ووت لطفا یادتون نره

لاو یو گایز

Miss_x

Continue Reading

You'll Also Like

2.1K 204 10
یه چالش سی روزه سکس بین یه زوج هات 💦 ترجمه شده کاپل :لری استایلینسون Libra
1.1M 144K 121
I changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصله‌ی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصله‌ی داستان طولانی ند...
680K 88.4K 82
❌ Warning For Violence And Sexual Abuse ❌ مُعتــاد بـه بـویِ نِفــرَتـِت نـیـازمَـند بـه آتـشِ چِشـمـات 👁 Addicted To Your Hate In Need For Your...
7.8K 1.8K 28
_مرد پلیس، قدم هاش رو تند کرد تا به اتاق 128 برسه باید می فهمید چه بلایی سر پسری که بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده، اومده.. لویی تاملینسون جوان توی...