خیلی رک و راست میگم...عکس العمل های یه عده ای هفته پیش باعث شد به این فکر کنم که اصلا برای چی دو سال نوشتم؟
آدمی که میاد بدون هیچ فکری به من میگه تو دو سال مارو سر کار گذاشتی بدون اینکه فکر کنه اونی که دو سال برای نوشتن این داستان زحمت کشیده خود منم باعث شد به این فکر بیفتم
مخاطبم همتون نیستین دارم با یه عده خاص حرف میزنم...شماها واقعا چی فکر کردین؟چندسالتونه؟
وقتی اگاستوس واترز توی رمان بخت پریشان مرد خواننده ها رفتن به نویسنده فحش بدن؟
وقتی ویل توی رمان من پیش از تو مرد چطور؟
یا وقتی ریچارد توی فیلم ادریفت مرد کسی کارگردانش رو سنگ سار کرد؟...
همه ی این ها شخصیت هایی بودن که هزاران نفر عاشقشون شدن اما در پایان کتاب هیچکس به نویسنده ها توهینی نکرد...چرا؟چون به ذهن اون نویسنده و به زمانی که پای اون نوشته ها گذاشته بود احترام گذاشتن...
و من چپتر قبل چه حرف هایی شنیدم؟حرف هایی که باعث شدن دلم بخواد کل الویز یو رو پاک کنم و گند بزنم به تمام زحمت های این دو سال.
تویی که میای به من میگی دو سال مارو علاف کردی باید بدونی اونی که دو سال از هر تایم ازادش زد تا نصفه شب بیدار موند حتی با چشمی که دوبار جراحی شد داستان رو نصفه ول نکرد من بودم...کی علاف شده؟
انتظار خیلی حرفا رو ازتون نداشتم و الانم اگه فقط یه ذره حس مسئولیت پذیری نبود میگفتم این داستان رو تموم نمیکنم...حالا که هنوز به پایان نرسیده و همه برای خودشون نتیجه گیری کردن پس من دیگه چرا باید به خودم زحمت پایان رو بدم؟
خیلی واضح گفتم خوب یا بد اجازه بدین من چپتر اخر رو اپ کنم و بعدش بیاین نظراتتون رو بگین اما شما انگار اصلا متوجه حرف من نشدین.
دو هزار نفر ادم خوندن چپتر قبل رو درست مثل تمام چپترهای قبل اما ووت ها به زور به ۷۰۰ رسید...مثلا میخواستین چیو نشون بدین به من؟که چون تو داستان رو اونجوری که ما میخواستیم پیش نبردی پس ما هم ووت نمیدیم؟پس چرا اصلا خوندین؟
تا یه جایی ناراحتی هاتون رو درک کردم اما از یه جایی به بعد ناراحتی خودم اونقدر بزرگ شد که دیگه از همه چیز دلزده شدم...
اونی که شما بخاطرش عزا گرفتین شخصیتی بود که از قلب خودم ساخته شد...کاش این رو فراموش نمیکردین.
دیگه حرفی ندارم...همین.
song for this chapter:
talking to the moon_bruno mars
_باشه باشه...قبوله اینبارم تو برنده ای...اصلا همیشه تو برنده ای فقط دیگه تمومش کن چون واقعا دیگه نمیتونم نفس بکشم.
مردی که با چهره ای قرمز و خیس از عرق و نفس هایی که حالا به سختی از ریه هاش آزاد میشدن با قدم هایی کم جون درحال دویدن بود با صدای ناله مانندی خواهش کرد و یکی از دست هاش رو برای متوقف کردن پسر جوون چشم آبی که با خنده چند قدم جلوتر ازش میدوید و هر ازگاهی برمیگشت و با شیطنت نگاهی بهش مینداخت تکون داد...
سرانجام زمانی که از متوقف شدن اون پسر پر انرژی ناامید شد با خستگی ایستاد و قدم هاش رو متوقف کرد...
کف هردو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و کمی به سمت زمین خم شد و همونطور که با نفس کشیدن های عمیقش تلاش میکرد اکسیژن رو به ریه هاش برسونه سری تکون داد و موهای خیس از عرقش رو از روی پیشونیش کنار زد...
پسر جوون تر برای آخرین بار سر چرخوند و به پشت سرش نگاه کرد...لبخند پیروزمندانه ی روی لب هاش با دیدن مردی که چند قدم عقب تر ایستاده بود و حریصانه نفس میکشید پررنگ تر شد...
سرانجام دست از دویدن کشید و مسیرش رو دوباره به سمت اون مرد تغییر داد...همونطور که با قدم هایی آروم بهش نزدیک تر میشد با لحن شیطنت آمیزی گفت:
لویی:چی شده پیرمرد؟...به این آسونی تسلیم شدی؟...خدای من تو یه بازنده ی بزرگی مارتین...
مرد مو مشکی دلخور از حرف های لویی ابروهاش رو درهم کشید و بدون اینکه تغییری درحالت ایستادنش بده تنها سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به چهره ی پسر چشم آبی دوخت...گوشه ی لب هاش رو کج کرد و حق به جانب غر زد:
مارتین:من پیرمرد و بازنده نیستم لویی...تو زیادی انرژی داری...خدای من ما سه دور کامل رو دور این پارک دویدیم و به خودت نگاه کن...انگار انرژی داری که ده بار دیگه هم تکرارش کنی.
لویی راضی از تعریف غیرمستقیم مارتین خندید و همونطور که هدبند آبی رنگش رو روی موهاش که اخیرا از همیشه بلندتر شده بودن عقب میبرد جواب داد:
لویی:بهرحال من چند سال پلیس بودم مارتین...یجورایی به دویدن و تحرک داشتن های شدید عادت دارم...ولی خب نمیتونیم از اینکه تو واقعا یه پیرمرد تنبلی هم فاکتور بگیریم...ببینم چند سالته؟...پنجاه؟
مارتین سرانجام برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و بعد دست هاش رو از زانوهاش جدا کرد و صاف ایستاد...کش و قوسی به بازوهای عضلانیش داد و بعد زیپ سوییشرتش رو کمی پایین تر کشید و گفت:
مارتین:هاهاها واقعا بامزه بود تاملینسون...ولی مطمئن باش فردا شکستت میدم...اونوقت میبینیم کی پیرمرده.
لویی با اعتماد به نفس نیشخندی زد و یک تای ابروهاش رو بالا انداخت...گره ی آستین های سوییشرتش رو دور کمرش محکم تر کرد و بعد همونطور که نگاهش رو دور و اطراف پارک میچرخوند جواب داد:
لویی:تو هرروز این رو میگی مارتین...و هرروزم دوباره این منم که برنده میشم...به نظرم دیگه وقتشه قبول کنی که پیر و از کار افتاده شدی پیرمرد.
مارتین ابروهاش رو بیشتر از قبل درهم کشید و لب هاش دوباره از هم فاصله گرفتن تا جواب معترضانه ای تحویل اون پسر بده...
اما از تصمیمش منصرف شد زمانی که نگاهش روی تتوی جدیدی که روی دست لویی خودنمایی میکرد ثابت موند...
مارتین:هی...یه تتوی جدید گرفتی؟
سوال مارتین باعث شد تا لویی دست از نگاه انداخت به دور و اطراف برداره و سرش رو مجددا به سمت اون مرد بچرخونه...
با دنبال کردن مسیر نگاه مارتین و رسیدنش به تتوی خنجر روی دستش لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و سری به نشونه ی تایید تکون داد...
لویی:آره...چند روزی میشه که گرفتمش...تعجب میکنم که زودتر متوجهش نشدی.
مارتین قدمی جلوتر گذاشت و بدون اینکه نگاه خیره ش رو از روی تتوی جدید لویی برداره کمی خم شد و از فاصله ای نزدیک تر به اون خنجر چشم دوخت...
مارتین:نمیدونم...احتمالا بخاطر اینه که روزهای قبل سوییشرتت رو از تنت درنیاورده بودی...ولی پسر این واقعا تتوی قشنگیه.
لویی با لبخندی که حالا پررنگ تر از قبل روی لب هاش خودنمایی میکرد نگاهش رو به تتوی خنجرش دوخت و نفس عمیقی کشید...با صدای آرومی جواب داد:
لویی:آره...خیلی قشنگه.
مارتین برای چند ثانیه ی دیگه هم به تتوی لویی نگاه کرد و بعد دوباره صاف ایستاد...با تک خنده ی کوتاه و آرومی که از بین لب هاش بیرون پرید اشاره ی کوتاهی به تتوهای روی بدن لویی کرد و گفت:
مارتین:رفیق باید بگم تو واقعا تتوهای بی نظیری داری اما من معنی هیچکدومشون رو متوجه نمیشم...
قطب نما،طناب،تیر،قفس،ایت ایز وات ایت ایز و حالا هم یه خنجر؟...یجورایی انگار دفتر طرح تتوها رو باز کردی و با چشم های بسته چندتاشون رو انتخاب کردی...ها؟
لویی درجواب لحن شوخ مارتین لبخند نصفه و نیمه ای زد و بعد نگاهش رو به تتوهای روی بدنش دوخت...ثانیه هایی سکوت کرد و بعد همراه با نفس عمیقی جواب داد:
لویی:تتوهای من به تنهایی معنی ندارن...ولی زمانی که هرکدومشون کنار جفتشون قرار بگیرن پرمعناترین تصاویر دنیا رو میسازن.
مارتین با نگاهی سردرگم و گیج به لویی خیره موند و پلک هاش رو باز و بسته کرد...مشکل از مغز خودش بود یا جواب لویی زیادی عجیب و غریب به نظر میرسید؟
لویی با صدای آرومی خندید زمانی که نگاهش روی چهره ی بانمک و خنده دار مارتین ثابت موند...سری تکون داد و دستی به شونه ی اون مرد کوبید و گفت:
لویی:اوه بیخیال مرد فراموشش کن...دلت میخواد یه دور دیگه بدوئیم؟...قول میدم اینبار خیلی بهت سخت نگیرم...
چشم های تیره ی مارتین درثانیه ای از وحشت گرد شدن و تند تند سری به نشونه ی مخالفت تکون داد...قدمی به عقب برداشت و همونطور که کف هردو دستش رو مقابل لویی نگه داشته بود جواب داد:
مارتین:نه نه...باور کن هنوز دلم نمیخواد بمیرم...بقیه ش رو نگه دار برای فردا اوکی؟
لویی درست مثل یه پسربچه ی تخس و شیطون چشم های آبی رنگش رو برای مارتین چپ کرد و زبونش رو بیرون آورد...دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید و گفت:
لویی:باشه...پس تو برو خونه.
مارتین متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و نگاه پر از سوالش رو به لویی دوخت...
مارتین:مگه تو نمیری خونه؟
لویی گوشه ی لب هاش رو کج کرد و سری به نشونه ی مخالفت تکون داد...همونطور که هدفونش رو روی گوش هاش برمیگردوند جواب داد:
لویی:نه باید یه سر برم تا فروشگاه و یه چیزایی بخرم...امروز صبح متوجه شدم که یخچال تقریبا خالیه پس فکر کنم به یه خرید اساسی نیاز داشته باشم.
مارتین درجواب به "آهان" زمزمه واری اکتفا کرد و بعد لبخندی زد و دستش رو برای دست دادن کوتاهی با لویی جلو برد...
فشار آرومی به انگشت های اون پسر وارد کرد و بعد از خداحفظی مختصرشون با لبخندی ازش دور شد و همونطور که به سمت جایی که ماشینش رو پارک کرده بود قدم برمیداشت چرخید و دستی برای لویی تکون داد...
لویی برای ثانیه هایی همونجا ایستاد و با لبخند کوچیکی دور شدن دوستش رو تماشا کرد تا زمانی که اون مرد از مقابل نگاهش محو شد...
آهی کشید و هدفونش رو روی گوش هاش گذاشت و بعد از اینکه آهنگی رو پلی کرد قدم های آرومش رو در مسیری که به سمت فروشگاه بین خونه ش و پارک منتهی میشد سوق داد...
همونطور که آهنگ رو زیرلب با خودش زمزمه میکرد نگاهش رو بی هدف به اطراف خیابون چرخوند و با دیدن خلوت و آرامش همیشگی اون محل لبخندی زد...
یکی از دلایلی که این محله رو برای زندگی کردن انتخاب کرده بود همین آرامش همیشگیش بود...هیچکس اینجا کاری به کسی نداشت و همه درگیر زندگی و کارهای خودشون بودن و همین هم برای لویی به قدر کافی خوب بود...
همینکه آدم های زیادی وجود نداشتن که تلاش کنن به زندگیش سرک بکشن و سر از گذشته ش در بیارن برای آرامش داشتنش کفایت میکرد...
به خودش که اومد مقابل ورودی فروشگاه ایستاده بود...
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه آهنگ رو قطع کنه هدفون رو از روی گوش هاش برداشت و دور گردنش انداخت...میتونست هنوز هم صدای ضعیف آهنگی که درحال پخش بود رو بشنوه.
قدمی به جلو گذاشت و با باز شدن اتوماتیک درهای فروشگاه لبخندی زد و بعد وارد فروشگاه شد...
لبخند کمرنگ روی لب هاش در ثانیه ای با دیدن وَندی،دختر موقرمزی که توی لباس فرم همیشگیش پشت پیشخون ایستاده بود و خریدهای یکی از مشتری ها رو حساب میکرد بزرگ تر شد...
لویی:صبح بخیر وندی.
وندی بی معطلی با شنیدن صدای آشنای لویی سرش رو بالا گرفت و چشم های روشنش آشکارا برق زدن...
با لبخند بزرگ و ذوق زده ای به پسر فوق العاده ای که حالا نزدیک به یکی از قفسه ها ایستاده بود خیره شد و همزمان با گاز گرفتن گوشه ی لبش زمزمه وار جواب داد:
وندی:صبح بخیر لویی...
لویی برای ثانیه ای کوتاه سرش رو چرخوند و بی هوا لبخند شیرینی تحویل دختر داد قبل از اینکه سبد خریدش رو برداره و بین قفسه ها ناپدید بشه...
حواسش نبود که دخترک برای لحظاتی طولانی بی توجه به مشتری که هنوزم اون سمت پیشخون ایستاده بود و انتظار میکشید بهش خیره شده بود و قلبش توی سینه تند و تندتر میتپید...
_خانوم؟...ممکنه لطفا زودتر خریدها رو حساب کنین؟...همسرم توی ماشین منتظرمه.
مردی که اون سمت پیشخون ایستاده بود با بی حوصلگی گفت و وندی درست انگار که تازه به خودش اومده باشه با گونه هایی که حالا از خجالت به رنگ موهای قرمزش در اومده بودن سری به نشونه ی تایید تکون داد و مشغول حساب کردن باقی خریدهای روی میز شد...
لویی همونطور که با بیخیالی بین قفسه های مختلف پیچ تاب میخورد هرچیزی که به نظرش برای خونه لازم بود رو برمیداشت و توی سبد خریدش مینداخت و بعد دوباره به چک کردن قفسه ها مشغول میشد...
طولی نکشید که سبد خریدش کاملا پر شده بود و عملا دیگه جایی برای اضافه کردن چیزی نداشت...
نفس عمیقی کشید و یکی از بسته های پاستیل داخل سبد رو برداشت و بازش کرد...یکی از پاستیل های میوه ای رو توی دهنش انداخت و بعد چرخید و سبد خریدش رو به سمت پیشخونی که وندی پشتش ایستاده بود سوق داد...
همزمان با خوردن دومین پاستیل به نگاه خیره ی اون دختر روی صورتش لبخندی زد و ابروهاش رو با حالت با نمکی بالا انداخت...
باعث شد تا وندی دستپاچه نگاه خیره ش رو بدزده و با گاز گرفتن محکم گوشه ی لبش خنده ش رو مخفی کنه...
لویی:یه بار دیگه صبح بخیر آنشرلی...
لویی همونطور که سبد خرید رو مقابل پیشخون متوقف میکرد با لحن شوخی گفت و وندی بدون اینکه از لقبی که لویی براش گذاشته بود ناراحت بشه خندید و با ناخن های کوتاهش روی میز کوبید...
وندی:صبح بخیر لویی...برای دویدن رفته بودی آره؟
لویی با بیخیالی سری به نشونه ی تایید تکون داد و خریدهای توی سبدش رو یکی یکی بیرون کشید و بعد روی میز گذاشت...
لویی:آره...حس میکنم اخیرا یکم چاق شدم برای همین دارم تلاش میکنم دوباره به وزن نرمالم برسم.
وندی بدون اینکه اختیاری روی چشم هاش داشته باشه نگاه خیره ش رو به عضلات سکسی بازوی لویی که حالا بخاطر قطرات عرق برق میزدن دوخته بود...
تتوی گوزن روی بازوش که با شاخ هاش از یک قلب محافظت میکرد بی اندازه زیبا بود...
وندی:اشکالی نداره...تو حتی اگه صد کیلو اضافه وزن داشته باشی باز هم جذابی.
بی حواس گفت و لویی انگار که از جمله ی غیرمنتظره ی اون دختر تعجب کرد باشه سرش رو بالا گرفت و نگاه پر از سوالش رو به چهره ی وندی دوخت...
و وندی زمانی که متوجه شد دقیقا چه حرفی رو به زبون آورده وحشت زده نگاهش رو از چشم های آبی لویی دزدید و به عادت همیشگیش گوشه ی لب هاش رو گاز گرفت...
لویی بی تفاوت نسبت به عکس العمل عجیب دختر شونه ای بالا انداخت و بعد آخرین خریدها رو هم روی میز گذاشت و سبد خالی رو به سمت بقیه ی سبدهای خرید هل داد...
سرانگشت هاش رو لبه ی پیشخون گذاشت و منتظر موند تا وندی خریدهاش رو حساب کنه...
وندی بدون اینکه حرف اضافه ی دیگه ای رو به زبون بیاره مشغول حساب کردن خریدهای لویی شد...
حدالامکان تلاش میکرد تا اینکار رو آروم تر انجام بده بلکه فرصت بیشتری برای دیدن لویی داشته باشه اما در نهایت میدونست که نمیتونه اینکار رو تا ابد ادامه بده...
به خودش که اومد آخرین بسته ی خرید لویی که یه بسته اسپاگتی نیمه آماده بود توی دستش خودنمایی میکرد و این به این معنا بود که دیگه نمیتونست بیشتر از اون معطل کنه...
آهی از روی ناامیدی کشید و بعد سرش رو بلند کرد تا قیمت خریدها رو به لویی بگه اما لب هاش دوباره بهم دوخته شدن زمانی که نگاهش روی کارت اعتباری که لویی به سمتش گرفته بود ثابت موند...
با لبخند کوچیکی کارت رو از دست لویی گرفت و بعد داخل دستگاه کارتخوان کشید و مبلغ رو وارد کرد...
نگاهش هنوز هم از گوشه ی چشم به لویی که با آرامش درحالی گذاشتن خریدهاش توی کیسه های پلاستیکی بود دوخته شده بود...
با صدای پذیرفته شدن تراکنشی که از سمت دستگاه به گوشش رسید نگاهش رو دستپاچه از لویی گرفت و بعد کارت رو به همراه رسیدش روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید...
برای لحظاتی با خودش کلنجار رفت و سرانجام ناامیدانه چشم هاش رو چرخوند و نگاهش رو دوباره به لویی دوخت...
لویی آخرین بسته ی خریدهاش رو هم داخل کیسه ی پلاستیکی گذاشت و بعد کارتش رو از روی میز برداشت و با لبخندی به وندی نگاه کرد...همونطور که پلاستیک ها رو برمیداشت با لحن دوستانه ای گفت:
لویی:بعدا میبینمت وندی...روز خوبی داشته باشی.
وندی:لویی صبر کن...
صدای تقریبا بلند و ناگهانی وندی باعث شد تا لویی متعجب سر بچرخونه و نگاه پر از سوالش رو به اون دختر بدوزه...چندباری پلک هاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید:
لویی:چی شده وندی؟
وندی ناخن های کوتاهش رو مضطربانه کف دستش فرو برد و گوشه ی لبش رو محکم تر از دفعات قبل گاز گرفت...
برای به زبون آوردن سوالی که توی ذهنش میچرخید تردید داشت اما از طرفی هم نمیتونست بیشتر از اون برای بیان احساساتش معطل کنه...
سرانجام پس از لحظاتی کلنجار رفتن با خودش آهی کشید و تصمیمش رو گرفت...یا امروز یا هیچوقت!
نگاه خیره ش رو به لویی دوخت و بعد با لحن پر از تردیدی گفت:
وندی:با من قرار میذاری لویی؟
چشم های آبی رنگ لویی درست انگار که عجیب ترین و غیرمنتظره ترین جمله ی دنیا رو شنیده باشه گرد شدن و لب هاش بی اراده از هم نیمه باز موندن...
قدمی که به جلو برداشته بود رو دوباره به سمت پیشخون برگردوند و برای لحظاتی با نگاهی مات و مبهوت به وندی که حالا درست مثل موهاش قرمز شده بود چشم دوخت...
لویی:باهات قرار بذارم؟
وندی خجالت زده لب هاش رو روی هم فشار داد و نفسش رو توی سینه حبس کرد...به سختی سری به نشونه ی تایید بالا و پایین برد و بعد با ضعیف ترین صدای ممکن جواب داد:
وندی:آره...من مدت زیادیه که روی تو کراش دارم لویی و...و فکر کردم...
لویی کلافه دستی به صورتش کشید و کیسه های پلاستیکی خرید رو دوباره روی پیشخون گذاشت زمانی که وندی نتونست جمله ش رو به پایان برسونه...
گونه ش رو از داخل گاز گرفت و برای چند ثانیه با تردید به اون دختر خیره موند و تلاش کرد تا کلمات درست رو توی ذهنش کنار همدیگه بچینه...چطور تمام این مدت متوجه نشده بود که اون دختر مو قرمز روش کراش داره؟
لویی:خب...وندی من واقعا...چطور بگم...
بی هدف کلمات رو به زبون آورد و وندی درست انگار که از جمله های بریده بریده ی اون پسر به معنی حرف هاش پی برده باشه ناامید و خجالت زده سرش رو پایین انداخت و ناخن های کوتاهش رو محکم تر از قبل کف دستش فرو برد...
وندی:متوجه شدم لویی...لطفا فقط فراموش کن چی گفتم...خدای من خیلی احمقانه بود.
با صدای لرزون و بغض آلودی گفت و لویی بی معطلی سری به نشونه ی مخالفت تکون داد و قدمی به پیشخون نزدیک تر شد...
دستش رو جلو برد و یکی از دست های مشت شده ی وندی رو گرفت و با انگشت شستش به آرومی پشت دست اون دختر رو نوازش کرد...با لبخند مهربونی به چهره ش خیره شد و گفت:
لویی:وندی عزیزم...حرف تو به هیچ وجه احمقانه نبود باشه؟...تو دختر فوق العاده ای هستی و من مطمئنم که هر مردی آرزوشه که با تو بره سر قرار...
وندی با تردید سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو به چشم های مهربون و روشن لویی دوخت...ناخودآگاه لبخند کوچیکی کنج لب هاش شکل گرفت زمانی که لبخند زیبای روی لب های لویی رو دید...
لویی دلگرم از لبخند بانمک دخترک نفس عمیقی کشید و کمی صاف ایستاد...برای لحظه ای کوتاه مکث کرد و بعد ادامه داد:
لویی:اما هر مردی به جز من وندی...چون من گی ام عزیزم...من استریت نیستم.
دست ظریف وندی آشکارا توی دست لویی شل شد و لبخند در ثانیه ای روی لب هاش ماسید...با نگاهی ناباور و مات و مبهوت به چهره ی اون پسر خیره موند و حتی نتونست لب هاش رو باز و بسته کنه...درست شنیده بود؟
لویی بدون اینکه از عکس العمل وندی تعجب کنه یا ناراحت بشه با لبخند پررنگ تری به اون دختر خیره موند...
دست چپش رو به آرومی بالا آورد و مقابل صورت وندی نگه داشت و با صدای آروم تری ادامه داد:
لویی:در واقع یه مردِ گی متاهل...
وندی برای لحظه ای بند اومدن نفس هاش رو احساس کرد زمانی که نگاهش روی حلقه ی ازدواجی که دور انگشت لویی میدرخشید ثابت موند...
برای ثانیه ای آرزو کرد که کاش یک نفر پیدا شه و با جسم محکمی بکوبه توی سرش تا بلکه بتونه به خودش بیاد یا حداقل زمین دهن باز کنه و سخاوتمندانه اون رو داخل خودش جا بده...
اما هیچکدوم از اون اتفاق ها نیفتادن و درنتیجه وندی هنوز هم اونجا ایستاده بود و مثل یک موجود کند ذهن به لویی و حلقه ی توی دستش خیره شده بود...
حقیقتا تمام اون اطلاعات برای سی ثانیه زیادی بودن...تمام چند ماه اخیر رو روی مردی کراش داشت که گی بود و حتی بدتر از اون ازدواج هم کرده بود؟...خدایا وندی احتمالا کور بود که تا امروز متوجه اون حلقه نشده بود...
وندی:خدای من...من واقعا متاسفم لویی...واقعا نمیدونستم که...خدایا این خجالت آوره.
وندی خجالت زده و تند تند گفت و لویی به صورت اون دختر که هر ثانیه قرمز و قرمز تر میشد بی صدا خندید...دست چپش رو هم جلو برد و به آرومی روی دست وندی گذاشت و بعد گفت:
لویی:اشکالی نداره وندی...درواقع من متاسفم که زودتر متوجه نشدم...ولی واقعا فکر میکردم که بدونی من متاهلم از اونجایی که این حلقه رو هیچوقت از دستم جدا نمیکنم.
وندی کلافه نفس عمیقی کشید و دست آزادش رو روی گونه ی داغ و قرمزش گذاشت...به آرومی سری به نشونه ی مخالفت تکون داد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
وندی:میدونم خیلی احمق بودم که هیچوقت به دستت توجه نکردم...واقعا معذرت میخوام لویی.
لویی دوباره خندید و بعد از اینکه فشار کوتاهی به دست وندی وارد کرد دستش رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت...همونطور که شونه هاش رو بالا مینداخت دوباره پلاستیک های خریدش رو برداشت و گفت:
لویی:بهرحال میخوام بدونی این چیزی از فوق العاده بودن تو کم نمیکنه...مطمئنم هر مردی آرزوشه که یه دوست دختر مثل تو داشته باشه...البته مردهای استریت.
وندی اینبار سرانجام به لحن شوخ لویی خندید و همراه با خندید گوشه ی لبش رو گاز گرفت...
برای چند لحظه سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دوباره به صورت لویی دوخت و گفت:
وندی:مطمئنم که همسرت مرد بی اندازه خوشبختیه لویی...امیدوارم همیشه کنار همدیگه خوشحال باشین.
لویی درجواب جمله ی دوستانه ی وندی لبخندی زد و بعد روی پاشنه ی پاهاش چرخید و به سمت در خروجی قدم برداشت...
قبل از اینکه کاملا درهایی که براش باز شده بودن رو پشت سر بذاره سر چرخوند و نگاهش رو به وندی دوخت و گفت:
لویی:حرفم رو باور کن وندی...این منم که بخاطر بودن اون توی زندگیم بی اندازه خوشبختم.
گفت و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب دیگه ای از سمت وندی بمونه قدم هاش رو جلوتر کشید و از فروشگاه خارج شد و اون دختر رو با دنیای سوال هایی که هنوز هم توی چشم هاش موج میزدن تنها گذاشت...
با خروجش از فروشگاه نفس عمیقی کشید و هدفونش رو دوباره روی گوش هاش برگردوند...
یکی دیگه از پاستیل های میوه ای داخل بسته رو توی دهنش انداخت و بعد مسیر قدم هاش رو به سمت خونه ش که انتهای خیابون قرار داشت سوق داد...
اخیرا خنگ شده بود یا آدم ها زیادی توی مخفی نگه داشتن احساساتشون ماهر شده بودن؟...چطور متوجه نشده بود که وندی،دختر مو قرمزی که از چند ماه پیش توی فروشگاه استخدام شده بود روش کراش داره؟...
یعنی اینقدر استریت به نظر میرسید؟...یا هنوز هم آدم هایی بودن که از داستان بزرگ لویی تاملینسون خبر نداشته باشن؟...
با بیخیالی آخرین پاستیل رو هم جوید و بعد شونه هاش رو بالا انداخت و صدای آهنگ رو کمی بالاتر برد...
بهرحال یقین داشت که هری از شنیدن خبر اینکه یه دختر روی بیبی ش کراش زده بود به هیچ وجه خوشحال نمیشد...
با نزدیک شدن به خونه قدم هاش رو مقابل پرچین کوتاه و سفید رنگ اطراف خونه که حتی قفل هم نبود متوقف کرد و دست آزادش رو برای هل دادن پرچین به سمت داخل جلو برد...
اما قبل از اینکه بتونه قدمی به داخل محوطه ی سرسبز حیاط خونه ش بذاره صدای آشنایی از پشت سر گوش هاش رو پر کرد...
_صبح بخیر لویی...روز قشنگیه مگه نه؟
لویی با لبخندی بی معطلی سر چرخوند و نگاهش رو به آقای جونز پیرمرد دوست داشتنی که توی خونه ی کوچیک اون سمت خیابون اقامت داشت دوخت...
دستش رو بالا برد و با خوش رویی دستی برای پیرمرد تکون داد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
لویی:صبح بخیر آقای جونز...حالتون چطوره؟
پیرمرد با خنده سری تکون داد و بعد ماشین چمن زنی که هنوز روشنش نکرده بود رو روی چمن های بلند شده ی حیاط خونه ش رها کرد و قدم هاش رو به سمت لویی که اون سمت خیابون ایستاده بود سوق داد...
با چند قدم کوتاه اما آروم خودش رو به مرد جوون تر رسوند و مقابلش ایستاد و بعد از اینکه نفسی تازه کرد گفت:
_خوبم لویی...حال تو چطوره؟...راستش همین دو دقیقه ی پیش به خونه ت سر زدم اما ظاهرا که خونه نبودی...میراندا صبح زود یکم پای سیب پخته بود و ازم خواست تا یکمش رو هم برای تو بیارم...اوناهاش...گذاشتمش جلوی در خونه ت...
لویی فورا سر چرخوند و نگاه کوتاهی به ظرفی که مقابل در خونه ش قرار داشت و با پارچه ی چهارخونه ای کاور شده بود انداخت...لبخند تشکرآمیزی زد و جواب داد:
لویی:اوه واقعا ازتون ممنونم آقای جونز...شما همیشه منو خجالت زده میکنین.
آقای جونز خندید و همونطور که سرش رو به نشونه ی مخالفت تکون میداد دستش رو مقابل صورتش بالا و پایین برد...نگاهی به لباس های ورزشی لویی انداخت و بعد گفت:
_برای ورزش رفته بودی ها؟...منم وقتی جوون تر بودم هرروز برای دویدن و ورزش کردن میرفتم بیرون...برای همینه که توی این سن و سال هنوزم خوش هیکل و جذابم.
لویی بی اختیار نگاهش رو به شکم تقریبا بزرگ مرد دوخت و برای کنترل کردن خنده ش لب هاش رو محکم روی هم فشار داد...
برای اینکه جواب گستاخانه ای نده و آقای جونز رو ناراحت نکنه فوری سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین برد و مودبانه جواب داد:
لویی:همینطوره آقای جونز...شما حتی از جوون ها هم خوش تیپ تر و خوش هیکل ترین.
پیرمرد به سادگی خندید و چشم های روشنش برق زدن...دستی به شونه ی لویی کوبید و بعد گفت:
_خیله خب دیگه وقتت رو نمیگیرم میدونم که خسته ای...اگه دلت خواست میتونی برای ناهار به من و میراندا ملحق بشی...میدونی که ما واقعا خوشحال میشیم.
لویی به مهربونی مرد لبخندی زد و سری تکون داد...دسته ی پلاستیک خریدش رو بین انگشت هاش چرخوند و گفت:
لویی:ممنونم آقای جونز...لطفا از طرف من بابت پای سیب از خاله میراندا تشکر کنین...
آقای جونز همونطور که با قدم های آرومش به سمت خونه ش برمیگشت دستش رو توی هوا برای لویی تکون داد و لویی همونجا ایستاد تا زمانی که پیرمرد دوباره به محوطه ی خونه ش رسید و ماشین چمن زنش رو روشن کرد و به مرتب کردن چمن های حیاط خونه مشغول شد...
نفس عمیقی کشید و پرچین رو به سمت داخل هل داد و بعد قدم به داخل حیاط دل باز خونه ش گذاشت...
با لبخندی گلدون های کوچیکی که دور تا دور حیاط چیده بود رو از نظر گذروند و بعد با رسیدن به پله های کوتاه ورودی ایستاد و خم شد تا ظرف جلوی در رو برداره...
آقای جونز و همسرش تقریبا تنها همسایه هایی بودن که لویی توی این محله باهاشون حرف میزد و دوستشون داشت...البته به جز مارتین که چند خیابون بالاتر زندگی میکرد...
آدم های دوست داشتنی بودن و از اونجایی که هرگز بچه ای نداشتن با لویی درست مثل پسری که تازه پیدا کرده باشن رفتار میکردن و لویی هم بی نهایت از این مهربونیشون ممنون و قدر دان بود...
درست بود که دلش نمیخواست آدم های جدیدی رو به حریم تنهایی زندگیش راه بده اما آقای جونز و همسرش قطعا جزو استثناها بودن...
با برداشتن ظرف پای مجددا صاف ایستاد و کیسه های پلاستیکی رو برای لحظه ای بین دندون هاش نگه داشت تا بتونه دستگیره ی در رو بچرخونه...
از اونجایی که هیچوقت عادت به قفل کردن در خونه نداشت با یک فشار آروم دستگیره رو به سمت پایین کشید و بعد در رو باز کرد و قدم به داخل سالن کوچیک خونه ش گذاشت...
لویی:من برگشتم خونه هانی...
با صدای تقریبا بلندی گفت و بعد قدم هاش رو مستقیما به سمت آشپزخونه کج کرد...کیسه های خرید رو همونجا توی ورودی آشپزخونه رها کرد و بعد ظرف کیک رو روی میز گذاشت و پارچه رو از روش برداشت...
لویی:خاله میراندا بازم برامون پای سیب فرستاده...این خیلی وحشتناکه که ما هیچوقت نمیتونیم جواب مهربونیاش رو بدیم مگه نه؟...از اونجایی که من آشپز افتضاحیم...
همونطور که بیصبرانه تکه ی کوچیکی از کیک رو جدا میکرد با همون صدای بلندش گفت و بعد کیک رو بین لبهاش گرفت و از طعم خوبش چشم هاش رو بست و "هوووم" بلندی کشید...
لویی:خدای من غذاهای این زن طعم بهشت میدن...شک ندارم اگه جنسن بیاد اینجا حتی این ظرف رو هم میبلعه.
تکه ی دیگه ای از کیک رو هم جدا کرد و بعد همونطور که بین لب هاش نگهش میداشت مسیر قدم هاش رو کج کرد و از آشپزخونه بیرون زد...
قبل از اینکه به سمت پله هایی به که به طبقه دوم خونه منتهی میشدن بدوئه دکمه پیغامگیر رو فشرد تا چک کنه کسی براش پیغامی گذاشته یا نه...
"لویی تاملینسون...فقط یه بهونه ی منطقی و قابل قبول وجود داره برای اینکه قبول کنم چرا تمام دیروز و امروز رو به هیچکدوم از تماس ها و تکست های من و میشا جواب ندادی...اونم اینه که مرده باشی"
پیچیدن صدای شاکی و عصبی جنسن که از پیغامگیر تلفن توی فضای خونه پخش شد باعث شد تا لویی با شیطنت بخنده و از پله های سنگی بالا بدوئه...
همونطور که آخرین گاز رو به تکه کیک توی دستش میزد با دهن پر جواب داد:
لویی:معذرت میخوام که ناامیدت میکنم جنسن...ولی هنوز زنده م.
"فقط به محض اینکه پیغامم رو گرفتی بهم زنگ بزن یا حداقل یه تکست بده...یا چمیدونم با آتیش درست کردن و دود فرستادن بهم علامت بده که حالت خوبه...خدای من باورم نمیشه که مجبورم میکنی مثل یه پرستار بچه...
صدای غرغرهای جنسن با هر قدمی که لویی از سالن اصلی فاصله میگرفت ضعیف و ضعیف تر میشد تا زمانی که تقریبا کاملا خاموش شد...
لویی برای آخرین بار انگشت هاش رو لیسید و بعد مقابل در بسته ی یکی از اتاق های راهرو ایستاد...
لبخندی زد و دستش رو جلوتر برد و روی دستگیره ی نقره ای رنگ در گذاشت و بعد بی معطلی چرخوندش و در رو باز کرد...
لویی:صبح بخیر هانی...
صدای آروم و زمزمه وارش با لبخند شیرینی که روی لب هاش نقش بست همزمان شد...
کتف راستش رو به چهارچوب در اتاق تکیه داد و نگاه خیره ش رو به صدها جفت چشم سبز رنگی که از داخل عکس های کوچیک و بزرگ روی دیوارها بهش خیره شده بودن دوخت...
عکس هایی از چهره ی زیبا و بی نقصی که نقطه به نقطه ی دیوارهای اتاق رو پر کرده بودن و نگاه خیره ی چشم های سبز رنگشون از ورای دنیای اون کاغذها به چهره ی لویی منتهی میشد...
لویی تکیه ش رو از چهارچوب گرفت و همراه با نفس عمیقی قدم هاش رو به داخل اتاق سوق داد...
آستین های سوییشرتش رو از دور کمرش باز کرد و روی زمین انداختش و بعد همونطور که تیشرت گشاد بدون آستینش رو از تنش بیرون میکشید گفت:
لویی:نمیتونی باور کنی امروز چه اتفاقی افتاد هزا...بهت میگم ولی باید قول بدی که عصبانی یا ناراحت نمیشی باشه؟
همراه با پرت کردن تیشرتش روی زمین گفت و بعد با خنده ای بی صدا به یکی از عکس های بزرگ هری روی دیوار خیره شد و دست هاش رو به پهلوهاش زد...
لویی:خب...وندی رو که میشناسی؟...همون دختر موقرمزی که توی فروشگاه کار میکنه و چندبار درموردش باهات حرف زدم...امروز بهم گفت که روم کراش داره و ازم خواست تا باهاش برم سر قرار...باورت میشه؟
هیجان زده پرسید و بعد قدم هاش رو به سمت آینه ی قدی نصب شده روی کمدش سوق داد و مقابل آینه ایستاد...
نگاهی به بالا تنه ی برهنه ش و شکم کوچیکی که اخیرا اونجا جا خشک کرده بود انداخت و بعد با لب هایی آویزون زمزمه کرد:
لویی:خیلی چاق شدم مگه نه؟...هرروز ورزش میکنم تا مثلا اضافه وزنم رو از بین ببرم اما بعدش مثل یه خرس گرسنه غذا میخورم و دو برابر چاق میشم...
لبخند کوچیکی از دیدن تتوهایی که نقطه نقطه ی بدنش به چشم میخوردن روی لب هاش نقش بست...همون تتوهایی که هری همیشه دلش میخواست روی بدنش لویی ببینه...
یه قطب نما برای اینکه کشتی هری سرگردون نمونه و همیشه راه برگشت به خونه رو پیدا کنه...یه طناب برای اینکه لنگر هری همیشه بهش متصل باشه و خنجری که همیشه از رز ظریف هری محافظت کنه...
سرش رو دوباره بالا گرفت و نگاهش رو اینبار از داخل قاب آینه به یکی از عکس های هری که روی دیوار پشت سرش چسبونده بود دوخت...
همون عکسی که هری داخلش نمیخندید و فقط با یه قیافه ی عبوس و جدی بهش خیره شده بود...
لویی:خیله خب باشه لازم نیست اونجوری بهم نگاه کنی بداخلاق...آره وندی بهم گفت روم کراش داره اما من خیلی واضح بهش گفتم که گی ام و ازدواج کردم...حتی حلقه م رو هم بهش نشون دادم...واقعا اینقدر به شوهرت شک داری استایلز؟
با دلخوری تظاهری که هیچ سِنخیتی با نیشخند کج روی لب هاش نداشت گفت و بعد پشت چشمی برای هری نازک کرد و سری به نشونه ی تاسف تکون داد...
در کمدش رو باز کرد و با نگاهی سرسری لباس های گشاد هری رو که روی میله آویزون بودن از نظر گذروند و بعد در نهایت دست جلو برد و یکی از هودی های گرم و راحت داخل کمد رو بیرون کشید...
با لبخندی پر از رضایت هودی رو به قفسه ی سینه ش چسبوند و بعد دوباره نگاهش رو به یکی از عکس های هری دوخت...گوشه ی لب هاش رو کج کرد و با خستگی غر زد:
لویی:خب چیه؟...خسته تر از اونیم که بخوام برم حموم و دوش بگیرم...تازه اصلا هم بوی عرق نمیدم...بعدا میرم دیگه.
بی معطلی هودی رو تنش کرد و به حس خوب و راحت اون لباس روی بدنش لبخندی زد...
آخرین باری که به فروشگاه رفته بود تا برای خودش لباس بخره رو به یاد نمیاورد...اصلا چه نیازی به لباس های جدید داشت تا زمانی که میتونست هودی ها و تیشرت ها و تک تک لباس های هری رو بپوشه؟
با خستگی بدنش رو روی تخت گرم و نرمش انداخت و بعد بدنش رو روی تخت بالا تر کشید و به هدبورد تکیه زد...
یکی از بالش ها رو توی بغلش گرفت و گوشیش رو که از دیشب توی شارژ زده بود از کابل جدا کرد و صفحه ش رو روشن کرد...
با دیدن سیل پیام ها و تماس های از دست رفته ای که از طرف جنسن و میشا روی صفحه ی گوشیش نقش بسته بودن گوشه ی لب هاش رو محکم گاز گرفت اما نتونست خنده ی خبیثانه ش رو کنترل کنه...
لویی:فکر کنم اینبار دیگه برادرت جدی جدی من رو بکشه هزا...
با صدای آرومی زیرلب گفت و بعد خندید و گوشی رو توی دستش چرخوند و صفحه ش رو به سمت یکی از عکس های هری گرفت تا نوتیفیکشن های نقش بسته روی صفحه رو بهش نشون بده...
لویی:فکر میکنم اون دو نفر باید هرچه زودتر ازدواج کنن تا یکم به مسئولیت های زندگیشون اضافه شه و دست از سر من بردارن...اینجوری همیشه مزاحم من میشن.
با پررویی گفت و بعد دوباره خندید و زبونش رو بین دندون هاش نگه داشت...
با یادآوری اینکه این نوع خندیدن رو از دوست قدیمیش یاد گرفته بود خنده ی روی لب هاش آروم آروم تبدیل به لبخند کمرنگی شد...
دوست قدیمی که مدت زیادی بود ازش هیچ خبری نداشت...اما یقین داشت که حالش خوب بود...که حال تک تکشون خوب بود.
نفس عمیقی کشید و همراه با تکون دادن سرش تلاش کرد تا افکارش رو عقب نگه داره...
دوباره لبخندی زد و اینبار بی توجه به نوتیفیکشن های روی صفحه وارد اکانت اینستاگرامش شد...با دیدن پست اولی که انتظارش رو میکشید چشم های آبی رنگش آشکارا برق زدن و لبخند روی لب هاش پررنگ تر شد...
جنسن دو ساعت پیش پستی از خودش و میشا و میسن رو به اشتراک گذاشته بود که روی تخت دراز کشیده بودن...
میسن درست مثل فرشته ها وسط اون دو مرد به خواب فرو رفته بود و میشا چسبیده به اون دختربچه چشم های آبی رنگش رو به دوربین دوخته بود و لبخند میزد...و در نهایت جنسن که با بالاتنه ای برهنه دوربین رو توی دستش نگه داشته بود و اون سلفی رو گرفته بود...
"این همون بهشتیه که دلم میخواد تا ابد توش بمونم و پام رو ازش بیرون نذارم"
لویی کپشن کوتاهی که جنسن زیرعکسش نوشته بود رو با صدای آرومی زمزمه کرد و بعد انگشتش رو دوبار روی صفحه زد و یک لایک به تعداد بیشمار لایک هایی که زیر پست به چشم میخوردن اضافه کرد...
تقریبا یک سالی از زمانی که جنسن و میشا رابطه شون رو رسما علنی کرده بودن میگذشت...
هرچند که اگه به خواست اون دو نفر بود هرگز از لاک رابطه ی مخفیانه شون بیرون نمیومدن اما لویی به هر زحمتی که بود راضیشون کرده بود تا رابطه شون رو به بقیه اعلام کنن...
جنسن و میشا بی اندازه کنار همدیگه خوشبخت بودن و لویی نمیتونست بیشتر از اون برای عشق بین اون دو مرد خوشحال باشه...
این براش باعث آرامش بود که یک نفر مثل میشا تمام اون روزهای سخت رو کنار جنسن ایستاده بود و کمکش کرده بود تا بعد از اون درد بزرگ و عمیق دوباره روی پاهاش بایسته...
با یادآوری روزهای سخت و دردناکی که پشت سر گذاشته بودن لبخند بی اراده از روی لب هاش پاک شد و اخم کمرنگی بین ابروهاش جا خشک کرد...
بعد از اون اتفاق شوم...بعد از مرگ هری تمام دنیا برای لویی به پایان رسیده بود...
تبدیل شده بود به یک مرده ی متحرک...به یک جسم توخالی و سرد...به یک روبات زنگ زده و از کار افتاده که دیگه قدرتی برای حرکت نداشت...
هری رفته بود و دنیا برای لویی به آخر رسیده بود...زندگی همراه با از کار افتادن قلب هری برای لویی هم متوقف شده بود و دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن براش باقی نمونده بود...
رومئوش رفته بود و همراه با رفتن بی رحمانه ش روح لویی رو هم با خودش برده بود...و از اون پسر دیگه چیزی باقی نمونده بود جز کالبدی سرد و خالی از زندگی...
خیلی خوب و واضح به یاد میاورد روزی رو که توی بیمارستان چشم باز کرده بود و از کابوس ترسناکش برای میشا گفته بود...
همون کابوسی که پشت یک دیوار شیشه ای سرد ایستاده بود و تماشا میکرد که چطور پرستار روی صورت هزاش پارچه ی سفید میکشید و مرگش رو بی رحمانه اعلام میکرد...
خندیده بود و خدارو شکر کرده بود که تمام اون تصاویر ترسناک چیزی به جز یک کابوس شوم نبودن...
اما زمانی که میشا با چشم های سرخ و کلافه ش به چشم هاش خیره شده بود و گفته بود که هیچکدوم از اون تصاویر کابوس نبودن خنده هم برای همیشه از روی لب های لویی پر کشیده بود...
گریه کرد...فریاد کشید...التماس کرد تا هزاش رو بهش برگردونن...التماس کرد که از اون کابوس لعنتی بیدارش کنن اما هیچکس کمکش نمیکرد...هیچکس جوابی به التماس هاش نمیداد...هیچکس به دردهاش التیام نمیبخشید...
تمام دنیاش رو از دست داده بود و حالا دیگه دنیایی برای پناه بردن بهش باقی نمونده بود...و این لویی بود که در سیاه چاله ی بی رحم تنهایی و تاریکی غرق میشد...
لویی هرگز به مراسم خاکسپاری هری نرفت...برخلاف تمام اصرارهای جنسن و میشا برای رفتن به اون گورستان لعنتی و وداع آخرش با هری کنج اتاقش کز کرده بود و بی هدف به نقطه ای خیره مونده بود...
نمیخواست بره...اصلا باید کجا میرفت؟...وقتی یقین داشت که هری نمرده بود باید برای خاکسپاری کی میرفت؟...باید از کی خداحافظی میکرد؟
هری زنده بود...رومئوی عاشقش زنده بود...مگه میتونست بره؟...اصلا مگه رفتن به این آسونی ها بود؟
که یک شبه چشم ببندی روی تمام قول و قرارهات...روی تمام رویاهات...روی تک تک آرزوهات و بعدش بری؟...اونم به سفری که دیگه برگشتی نداره؟...مگه ممکن بود؟...مگه هری میتونست تا این اندازه بی رحم و بی وفا باشه؟
نمیتونست...هری که لویی عاشقش شده بود بلد نبود رفیق نیمه راه باشه...بلد نبود پشت پا بزنه به تمام قول و قرارهاش و تنهایی فرار کنه...بلد نبود بی رحم باشه...
لویی به مراسم خاکسپاری مردی که میگفتن اسمش هری استایلز بود نرفته بود...شاید فقط اسمش شبیه اسم هزای خودش بود اما یقین داشت که اون مرد نمیتونست هری باشه...و لویی هیچ دلیلی برای تماشای به خاک سپردن جسم یه غریبه نداشت...
همراه جنسن و میشا به قبرستون نرفته بود و فقط گوشه ی اتاقش روی تخت بزرگ و سردش کز کرده بود و انتظار کشیده بود تا هری برگرده...
تا یک نفر بهش زنگ بزنه و خبر بده که حال هری خوبه...تا یک نفر دست بذاره روی شونه ش و تکونش بده و از کابوس ترسناکش بیدارش که...
اون روز و روزهای بعدی رو انتظار کشیده بود...و حتی هفته های بعدی رو...اما هری هیچوقت برنگشت...و لویی هرروز هرروز بیشتر در خودش شکست...
تمام روز رو روی تختش مینشست و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره میموند...همون تخت و همون پنجره و همون اتاقی که یک زمانی شاهد تک تک لحظات عشق بازیش با هری بودن...
جنسن و میشا مدام بهش سر میزدن...کنارش میموندن و از ترس اینکه مبادا خودکشی کنه لحظه ای تنهاش نمیذاشتن...اما لویی دیگه حتی انگیزه ای برای پایان دادن به زندگیش هم نداشت...
درواقع زندگیش درست همزمان با قطع شدن نفس های هری به پایان رسیده بود...پس دیگه باید به چی پایان میداد؟...به نفس های بی هدف جسمش؟...
البته چندباری تلاش کرده بود...مثل دیوونه ها لب هاش رو روی هم فشار داده بود و از بینیش نفس نکشیده بود تا زمانی که از شدت کمبود اکسیژن رنگ صورتش به کبودی بزنه...
آخرین بار زمانی که تقریبا موفق شده بود تمومش کنه جنسن سر رسیده بود و با چند تا سیلی محکم و فریادهایی از سر عصبانیت وادارش کرده بود تا دوباره نفس بکشه...
توی یکی از همون روزها هم بود که واقعیت نبودن همیشگی هری درست مثل یکی از سیلی های محکم جنسن به صورتش کوبیده شد و وادارش کرد تا از دنیای خیالاتش فاصله بگیره و با حقیقت های تلخ روبرو بشه...حقیقت های تلخی که تمامشون در نبودن ترسناک هری خلاصه میشدن...
باور کرد که هری دیگه برنمیگرده...باور کرد که رومئوش رو از دست داده و باور کرد که دنیای کوچیکش برای همیشه به دره ی نابودی سقوط کرده...بی رحمانه بود اما دیگه بیشتر از اون نمیتونست با واقعیت ها بجنگه...
چهارمین هفته بعد از مرگ هری یک روز صبح چشم هاش رو باز کرد و به جنسنی که لبه ی تخت نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد خیره شد...
سرانجام بعد از سه هفته و نیم سکوت لب هاش رو از هم باز کرد و جملات ضعیفی رو زمزمه کرد...
"دیگه نمیخوام از هیچکدومشون خبری بشنوم...از من دور نگهشون دار و مواظبشون باش...میخوام فراموش کنم...همه چیز رو"
و جنسن برای فهمیدن منظور حرف های لویی نیاز به هیچ توضیح اضافه ای نداشت...پس فقط سر تکون داد و اطاعت کرد...چون شاید این بهترین تصمیم ممکن بود.
بعد از بازجویی ها و شک و تردیدهای بی پایان پلیس نسبت به لویی و نرسیدن به هیچ نتیجه ای لویی بی تفاوت نسبت به همه ی حرف ها تصمیم گرفت تا از شغلش استعفا بده و برای همیشه برچسب اسم پلیس رو از روی خودش و زندگیش برداره...
دیگه دلش نمیخواست برای ثانیه ای قدم به اون سازمان شوم بذاره...همون جهنمی که شیطان هاش هری رو ازش گرفته بودن...
به خودش که اومد دیگه چیزی از لویی تاملینسونی که یک زمانی میشناخت باقی نمونده بود...از شغلش استعفا داده بود...ارتباطش رو با دنیای بیرون و تمام آدم هایی که بی اندازه بهشون احتیاج داشت قطع کرده بود...
خونه ش رو عوض کرده بود و به یک محله ی جدید با آدم هایی که هیچ شناختی ازش نداشتن نقل مکان کرده بود...
و چقدر دلش میخواست میتونست به جای تغییر دادن خونه ش دنیاش رو تغییر بده...کاش میتونست سوار یه سفینه بشه و به یک سیاره دور دست سفر کنه و از تمام آدم ها دور باشه...
بعد از مرگ هری خیلی زود تمام اون آدم هایی که اصرار داشتن آزاد بودن هری یه خطر بزرگ برای جامعه ست همه چیز رو فراموش کردن...پرونده ها بسته شدن و همه به زندگی نرمال خودشون برگشتن درست انگار که هرگز هیچ اتفاقی نیفتاده بود...
و اون لعنتی های بی احساس چه میدونستن که چقدر بی رحمانه احساس یک نفر رو به قتل رسونده بودن؟....
دومین ماه بعد از مرگ هری لویی فهمید که هری جایی نرفته...هری هنوز اونجا کنارش بود هنوزم میتونست حسش کنه حتی اگه جسمش رو کنار خودش نداشت...پس تصمیم گرفت که فقط به زندگی عاشقانه ش با هری ادامه بده...
دیوارهای اتاقش از عکس های هری پر شدن...کمدش رو از لباس های خودش خالی کرد و تک تک قفسه ها رو پر کرد از لباس های هری که براش باقی مونده بودن...همون لباس هایی که هنوز هم بوی تن هری به تار و پودشون چسبیده بود...
لویی کنار هری خیالی خودش خوشبخت بود...با هری خیالیش حرف میزد،غذا میخورد میخندید و در آغوش میگرفتش...با همدیگه به آهنگ گوش میدادن و میرقصیدن و از روزمرگی هاشون حرف میزدن...کنار همدیگه روی تخت دراز میکشیدن و با زمزمه های عاشقونه شون توی گوش های همدیگه به خواب فرو میرفتن...
لویی هرگز به ملاقات اون سنگ قبری که اسم هری روش نوشته شده بود نرفت چون هرگز باور نکرد که جسم هزاش رو اونجا به خاک سپرده باشن...
پس فقط ترجیح داد تا به زندگی پر از خوشبختیش با هری خیالیش ادامه بده و واقعیت های تلخ رو نادیده بگیره...
تا مدت ها بی اندازه دلتنگ زین میشد...دلتنگ آغوش های خواهرانه ی ماری و دلتنگ حرف زدن با لیام و نایل...دلتنگ خانواده ای که از دستشون داده بود و ماه ها بود که حتی کلامی باهاشون حرف نزده بود...
اما یقین داشت که این بهترین تصمیم بود...اونا باید از لویی دور میموندن و زندگی جدیدشون رو میساختن...باید خودشون رو از گذشته ی تاریک و تلخشون بیرون میکشیدن و توی یه دنیای جدید یه آینده ی جدید میساختن...
و لویی کسی بود که اون ها رو به گذشته شون متصل نگه میداشت پس با وجود تمام دلتنگی هاش تصمیم گرفت تا ازشون دور بمونه...
میدونست که حالشون خوب بود...اولین روزهای بعد از مرگ هری لا به لای حرف های میشا شنیده بود که میخواستن برگردن...
میخواستن برگردن تا اجازه ندن برادرشون رو اونجا توی قبرستون سرد و غمگین مجرم ها به خاک بسپارن...اما جنسن بهشون اجازه نداده بود که برگردن و لویی چقدر بابت این کارش ازش قدر دان بود...
و جنسن...همون مردی که درد بزرگ قلب غمزده ی خودش رو نادیده گرفته بود تا مراقب لویی باشه...مراقب همون پسری که آخرین یادگار برادرش محسوب میشد...
و زندگی که کماکان ادامه داشت و دنیایی که بی تفاوت میچرخید و میچرخید و میچرخید...
و آدم هایی که فراموش میکردن یک روزی یک گوشه ای از این دنیای بزرگ یک نفر تمام دنیاش رو باخته بود...
لویی:دلم برات تنگ شده...
با صدای ضعیفی که انگار خارج از اراده ش بود زیرلب زمزمه کرد و نفس سنگینی از میون لب های نیمه بازش آزاد شد...
توده ی آزاردهنده ای که جسورانه توی گلوش شکل گرفته بود رو به سختی فرو خورد و بعد صفحه ی گوشی رو خاموش کرد و کناری انداخت...
دست هاش رو دور بازوهاش پیچید و بدن خودش رو محکم بغل کرد...درست همون جوری که هری عادت داشت بغلش کنه...
شاید هم برای همین بود که همیشه لباس های هری رو میپوشید...اینطوری همیشه میتونست آغوش گرم اون پسر رو احساس کنه...
هرچند که این لباس ها خیلی وقت بود که دیگه هیچ گرمایی نداشتن...و عطری که روز به روز بیشتر از تار و پودشون فرار میکرد...
زانوهاش رو سمت شکمش جمع کرد و نگاهش رو به یکی از عکس های هری روی دیوار رو به روش دوخت...
همراه با لبخند محو و کوچیکی گوشه ی لب هاش رو کج کرد و بعد بی هدف یکی از دست هاش رو جلو برد و با انگشت اشاره ش چهره ی هری رو روی هوا طراحی کرد...
این همون کاری بود که شاید روزی هزار بار انجامش میداد...چهره ی زیبای هری رو توی ذهنش تداعی میکرد تا مبادا پیچ و خم های اون صورت بی نقص رو از یاد ببره...
و چقدر دلتنگ بود برای لمس دوباره ی اون صورت...لمس ته ریش های بور و کم رنگش...لمس خط فک خوش تراشش...لمس خال های روی صورتش و لمس مژه های زیباش...
آرزو میکرد که ای کاش میتونست فقط برای یک بار دیگه انگشتش رو از روی ابروهای روشن هری امتداد بده،بینیش رو لمس کنه و در نهایت سرانگشتش رو نوازش وار روی لب های نرمش بکشه قبل از اینکه غرق بوسه ی عاشقانه ی اون لب ها بشه...
اما زندگی همیشه برای لویی بی رحم تر از اونی بود که به آرزوهاش اهمیتی بده...
جنسن:لویی تاملینسون؟...زنده ای یا باید برات آمبولانس خبر کنم؟
پیچیدن صدای تقریبا بلند جنسن توی گوش هاش که از سمت سالن خونه نشات میگرفت لویی رو وادار کرد تا افکارش رو عقب نگه داره و حرکت انگشتش توی هوا متوقف بشه...
بی هوا لبخندی زد و دستش رو مشت کرد و بعد بی معطلی خودش رو از تخت بیرون کشید و پاهاش رو به پارکت های زمین رسوند...
کلاه هودی رو روی موهاش انداخت و بعد با قدم هایی بلند از اتاق بیرون زد و نزدیک به حفاظ نقره ای رنگ راه پله ایستاد...
دست هاش رو روی نرده ی حفاظ گذاشت و از بالا به جنسن که با ظرف پای سیب توی دستش وسط سالن میچرخید و درست انگار که هزار سال چیزی نخورده باشه تکه ای از پای رو گاز میزد خیره شد...
با صدای آرومی خندید و اینبار نگاهش رو به میشا که روی یکی از مبل ها نشسته بود دوخت...
درست مثل همیشه ناامیدانه به دوست پسرش نگاه میکرد و به نشونه ی تاسف سر تکون میداد...
لویی نفس عمیقی کشید و بعد به آرومی از حفاظ فاصله گرفت و قدم هاش رو به سمت پله ها سوق داد...همونطور که پاش رو روی اولین پله میذاشت با صدای تقریبا بلندی گفت:
لویی:فکر میکنم واقعا باید کلید خونه م رو ازت پس بگیرم وینچستر...
جنسن بی معطلی سرش رو بالا گرفت و با نگاهش به دنبال لویی گشت...سرانجام زمانی که چشم هاش روی اون پسر ثابت موند آخرین تکه ی پای رو هم قورت داد و بعد با ابروهایی درهم کشیده و لحنی تقریبا عصبی غر زد:
جنسن:هاه...پس ظاهرا زنده ای لویی آره؟...زنده ای و به هیچکدوم از پیام های فاکی من جواب نمیدی؟
لویی بی تفاوت نسبت به سوال جنسن نیشخندی زد و بعد آخرین پله های باقی مونده رو دوتا یکی پشت سر گذاشت...
دست هاش رو توی جیب هودیش فرو برد و همونطور که به جنسن نزدیک تر میشد لب هاش رو آویزون کرد و با لحن کیوتی جواب داد:
لویی:عااااو نگرانت کردم ددی جنسن؟...ببخشید،
لویی واقعا متاسفه.
جنسن برخلاف میشا که ریز ریز به حرف های لویی میخندید پوکر فیس به اون پسر خیره موند و یک تای ابروهاش رو بالا انداخت...زبونش رو روی دندون نیشش کشید و بعد ناامیدانه گفت:
جنسن:فقط یکم بزرگ شو لویی...لطفا قبل از اینکه من رو دیوونه کنی بزرگ شو.
لویی با بیخیالی نیشخندی زد و بعد دست جلو برد و ظرف پای رو از بین دست های جنسن بیرون کشید...
بدنش رو روی نزدیک ترین مبل انداخت و بعد همونطور که لم میداد ظرف رو روی شکمش گذاشت و آخرین تکه ی باقی مونده ی پای رو از داخل ظرف برداشت...
لویی:باشه درموردش فکر میکنم...
همونطور که کیک توی دستش رو گاز میزد گفت و بعد با لبخند بزرگ و تمسخر آمیزی روی لب هاش به جنسن خیره شد و تند تند پلک زد...
باعث شد تا جنسن کلافه تر از قبل آهی بکشه و بعد روی مبل کنار میشا بشینه و با حسرت به کیکی که توی دست لویی بود زل بزنه...
میشا:چمدون هات رو بستی لویی؟
سوال ناگهانی میشا که با همون صدای همیشه آرومش توی گوش های لویی پیچید باعث شد تا متعجب ابروهاش رو بالا بندازه و چشم های آبی رنگ پر از تردیدش رو به میشا بدوزه...گیج و گنگ پلک زد و بعد به سادگی پرسید:
لویی:چمدون؟
پرسید و اینبار نوبت چشم های سبزرنگ جنسن بود که به گردترین اندازه ی ممکن برسن...نگاه ناباورش رو به چهره ی آروم لویی دوخت و بعد با صدای تقریبا بلندی گفت:
جنسن:خدای من لویی...لطفا بهم نگو که دچار آلزایمر زودرس یا همچین چیزی شدی...
لویی تکه ی کوچیک کیکی که بین انگشت هاش باقی مونده بود رو به داخل دهنش فرستاد و بعد همونطور که میجویدش خرده های روی لباسش رو پاک کرد و خونسردانه جواب داد:
لویی:نمیدونم...شدم؟
اینبار قبل از اینکه جنسن فرصت کنه لب هاش رو از هم باز کنه و با عصبانیت جوابی به لویی بده میشا دستش رو روی زانوی اون مرد گذاشت و با فشار آرومی که به زانوش وارد کرد ازش خواست تا ساکت بمونه...
نفس عمیقی کشید و نگاه آرومش رو به چهره ی لویی دوخت و بعد با لحن ملایمی گفت:
میشا:ما برای فردا بلیط داریم لویی...فردا قراره به سمت پاریس پرواز داشته باشیم..نکنه واقعا ازدواج جرد و جسیکا رو فراموش کردی؟
حرکت لب های لویی برای لحظه ای متوقف شدن و دست از جویدن کیکی که توی دهنش بود برداشت...
نگاه احمقانه ش رو چند ثانیه ای به چهره ی میشا دوخت و بعد انگار که تازه همه چیز رو به یاد آورده باشه توی ذهنش ضربه ی محکمی به سر خودش کوبید...
فاک...نکنه واقعا داشت به آلزایمر زودرس یا همچین چیزی دچار میشد؟...چطور کل قضیه ی ازدواج جرد و جسیکا و سفرشون به پاریس رو فراموش کرده بود؟...
البته که خودش قصد نداشت به این سفر بره اما از مدت ها پیش خبر داشت که جنسن و میشا قراره همین روزها به پاریس برن و کاملا فراموشش کرده...واقعا که انگار یه بلایی سر مغزش اومده بود.
کلافه آهی کشید و برای خاتمه بخشیدن به صداهای توی ذهنش سرش رو به چپ و راست تکون داد...بدنش رو کمی روی مبل بالاتر کشید و بعد همونطور که ظرف خالی رو روی میز برمیگردوند جواب داد:
لویی:البته که فراموش نکرده بودم...فقط مغزم این اواخر یکم دیر عمل میکنه همین.
جنسن با بدخلقی به مبل تکیه زد و دست هاش رو روی قفسه ی سینه ش حلقه کرد...ابروهاش رو برای پسر جوون تر بالا انداخت و گفت:
جنسن:خوبه...پس حالا که یادت اومده داریم از کدوم سفر حرف میزنیم ممکنه جواب سوالم رو بدی؟...چمدونات رو بستی یا نه لویی؟
لویی با بی میلی گوشه ی لب هاش رو کج کرد و چشم هاش رو برای جنسن چرخوند...همونطور که مثل یه پسربچه کلاه گشاد هودیش رو تا نزدیک تیغه ی بینیش پایین میکشید جواب داد:
لویی:نه نبستم چون من قرار نیست جایی برم...بهتون که گفته بودم روی مود سفر یا همچین چیزی نیستم.
جنسن ناراضی از جواب لویی ابروهاش رو درهم کشید و گونه ش رو از داخل گاز گرفت...بدنش رو کمی روی مبل به سمت جلو خم کرد و معترضانه غرید:
جنسن:حرفت رو تصحیح کن لویی...تو در واقع روی مود هیچی نیستی...تمام زندگیت خلاصه شده توی یه چرخه ی تکراری که در نهایت باز هم به این خونه ختم میشه...تو تک تک روزها و شب های دو سال گذشته رو همینجوری گذروندی لویی...واقعا میخوای به این کارهات ادامه بدی؟
لویی عصبی و کلافه لب پایینش رو توی دهنش کشید و سرش رو پایین انداخت...نگاه خیره ش رو بی هدف به انگشت های گره شده ش دوخت و پاهاش رو با لرزی عصبی تکون داد...
میدونست که حرف های جنسن چیزی به جز حقیقت نبودن...میدونست که اون مرد برای عصبی بودن هاش و گلایه هاش دلیل داشت...میدونست که فقط نگرانش بود اما باز هم دلش نمیخواست حرفی در مورد وضع رقت انگیز زندگیش بشنوه...
لویی تمام دو سال گذشته خودش رو از دنیای بیرون محروم کرده بود...درست مثل یک زندانی خودش رو توی این خونه حبس کرده بود و گاهی اوقات میشد که حتی برای روزها از پنجره نگاهی به بیرون نمینداخت تا نور آفتاب به صورتش نخوره...
نهایت فاصله گرفتنش از خونه رفتن دو ساعته به پارک برای ورزش کردن بود و بزرگترین تفریحش نواختن گیتاری بود که مارتین نواختنش رو بهش یاد داده بود...
تلاش میکرد تا با خندیدن های بیخودی و شوخی های افراطی خودش رو خوب نشون بده تا بلکه ذره ای از دریای نگرانی جنسن و میشا کم کنه اما ظاهرا اون دو مرد لویی رو خیلی بهتر از خودش میشناختن...
میدونستن که اون پسر به هیچ وجه خوب نبود و درد بزرگ قلبش بعد از دو سال هنوز هم ذره ای التیام پیدا نکرده بود...پس بی وقفه تلاش میکردن تا به هربهانه ای کنارش باشن و ذهنش رو از تمام افکار درد آورش دور کنن...
لویی برای آخرین بار پوست خشک شده ی روی لبش رو جوید و بعد آهی کشید و انگشت هاش رو محکم تر روی هم فشار داد...بدون اینکه نگاه خیره ش رو از زمین بگیره با صدای آرومی جواب داد:
لویی:من حالم خوبه جنسن...من فقط یکم بی حوصله م و دلم میخواد از شلوغی دور بمونم همین.
جنسن اینبار بدون اینکه حرفی بزنه برای لحظاتی به لویی خیره موند و بعد آهی کشید و از روی مبل بلند شد...
قدم های آرومش رو به سمت مبلی که لویی روش نشسته بود سوق داد و بعد کنار اون پسر روی مبل نشست و دستش رو روی شونه ی ظریفش گذاشت...با لبخند مهربون و محبت آمیزی به نیم رخش خیره شد و گفت:
جنسن:لویی بهم گوش کن...من درکت میکنم باشه؟...روزی که تو عشق زندگیت رو از دست دادی منم برادرم رو از دست دادم و میدونم که این چقدر برای همه ی ما دردناک بود...
میدونم که هرچقدرم که زمان بگذره نمیتونی فراموشش کنی و نمیتونی با این واقعیت کنار بیای...اما یه لحظه فکر کن...واقعا فکر میکنی اگه هری زنده بود دلش میخواست تو زندگیت رو اینجوری ادامه بدی؟...
اینقدر دلمرده و سرد؟...اینقدر غمگین و افسرده؟...هری که همیشه دلش میخواست تو بخندی و حالت خوب باشه فکر میکنی حالا با اینطور دیدن تو خوشحال باشه؟
لویی بدون اینکه جوابی برای حرف های جنسن داشته باشه کماکان سرش رو پایین نگه داشت و توده ی دردناکی که هر ثانیه توی گلوش بزرگ و بزرگ تر میشد رو به سختی فرو خورد...
حق با جنسن بود...آره هری هرگز دلش نمیخواست لویی رو غمگین و افسرده ببینه...ولی مگه دلیل تمام حال خوب لویی دلیل خندیدن هاش و دلیل خوشحال بودنش فقط و فقط هری نبود...پس حالا که دیگه هری رو اینجا توی زندگیش نداشت به چه بهانه ای قرار بود بخنده و خوشحال باشه؟
میشا:جسیکا مدام به جنسن زنگ میزنه و تاکید میکنه که حتما تو هم باید توی مراسم ازدواجشون حضور داشته باشی لویی جرد هم همینطور...اونا تورو عضوی از خانواده میدونن و میخوان که تو هم همراه ما به پاریس بیای...واقعا نمیخوای توی مهم ترین روز زندگیشون کنارشون باشی؟
میشا گفت و لویی محکم تر از قبل لب هاش رو روی هم فشار داد...دلش میخواست میتونست همونطور که زین و لیام و ماری و نایل رو از زندگیش دور نگه داشته بود جنسن و میشا رو هم دور نگه داره...
اینطوری شاید اون دو نفر هم مجبور نمیشدن بخاطر لویی این همه ناراحتی رو تحمل کنن...
خودش از غرق شدن توی دنیای تاریک تنهایی هاش واهمه ای نداشت اما آدم هایی که هنوز هم اطرافش باقی مونده بودن همه چیز رو براش سخت تر میکردن...
سرانجام کلافه آهی کشید و پلک هاش رو محکم باز و بسته کرد...سرش رو بالا گرفت و نگاه ناخوشایندش رو بین چهره های اون دو نفر چرخوند و بعد با لحن گستاخانه ای غر زد:
لویی:از هردوتون متنفرم...
و جنسن و میشا خوب میدونستن که این جمله ی کوتاه به معنای موافقت لویی بود...
جنسن با خوشحالی خندید و دستی به شونه ی لویی کوبید...همزمان انگشت اشاره ی دست دیگرش رو مقابل صورت اون پسر تکون داد و گفت:
جنسن:تا امشب وقت داری چمدون هات رو ببندی تاملینسون...فردا پاریس منتظر ماست.
لویی با بدخلقی دست اون مرد رو از روی شونه ش کنار زد و بعد دوباره خودش رو گوشه ی مبل جمع کرد...بینیش رو چین انداخت و جواب داد:
لویی:شاید دیدن ازدواج جرد و جسیکا بهونه ی خوبی باشه برای اینکه شما دو نفرم یه تکونی به خودتون بدین ها؟...کامان گایز میخواین وقتی شصت سالتون شد ازدواج کنین؟
جنسن و میشا هردو همزمان چشم هاشون رو از حرف تکراری لویی چرخوندن و لویی در جوابشون انگشت های فاک هردو دستش رو بالا نگه داشت...
خوب میدونست که دلیل ازدواج نکردن اون دو نفر چیزی به جز خودش نبود...انگار که میترسیدن ازدواجشون و پیش بردن رابطه شون حال لویی رو وخیم تر کنه و به افسردگیش دامن بزنه...
درحالی که شاید تنها چیزی که این روزها میتونست لویی رو خوشحال کنه تماشای رابطه ی شیرین و دوست داشتنی اون دو نفر بود...
خوشحال بود که حتی اگر رابطه ی خودش و هری به یک پایان خوش نرسیده بود اما بقیه ی خانواده شون پایان خوششون رو پیدا کرده بود...
جنسن:به نفعته به تماس های من جواب بدی تاملینسون...اینقدر من رو نگران نکن.
صدای جنسن لویی رو مجددا از افکارش بیرون کشید و نگاهش رو به اون سمت چرخوند...با دیدن جنسن که حالا از روی مبل بلند شده بود و تهدید آمیز نگاهش میکرد نیشخندی زد و جواب داد:
لویی:نظرت درمورد به سرپرستی گرفتن من چیه جنسن؟...حس میکنم زیادی نسبت به من احساس پدرانه پیدا کردی...
جنسن کلافه از حاضرجوابی لویی لب هاش رو روی هم فشار داد و بعد چشم هاش رو چرخوند و آهی کشید...
جنسن:اصلا چرا دارم باهات بحث میکنم...
زیرلب زمزمه کرد و حرفش نیشخند روی لب های لویی رو پررنگ تر کرد...بدون اینکه از روی مبل بلند بشه دستی برای اون دو نفر که حالا آماده ی ترک کردن خونه بودن تکون داد و با خستگی گفت:
لویی:فردا میبینمتون...پس لطفا تا اون موقع مزاحمم نشین.
جنسن درجواب برای لویی شکلک خنده داری در آورد اما میشا خندید و سری به نشونه ی تایید حرفش تکون داد...
بعد از اینکه خداحافظی مختصری بینشون رد و بدل شد از خونه بیرون زدن و فضای خونه یک بار دیگه به سکوت مطلق و آزاردهنده ش فرو رفت...
لویی آهی کشید و بدنش رو روی مبل ریلکس تر کرد و تقریبا دراز کشید...ساعد یکی از دست هاش رو روی پیشونیش گذاشت و نگاهش رو به سقف دوخت و دوباره شروع کرد به جویدن پوست لب هاش...
واقعا قبول کرده بود که فردا با جنسن و میشا به پاریس بره؟...پاریس؟...واقعا قرار بود به این سفر
بره؟
بعد از دو سال گوشه گیری و دور کردن خودش از دنیا و تمام آدم هاش این بدون شک براش یه قدم بزرگ به شمار میومد...
میتونست دوباره خودش رو با آدم های اون بیرون وفق بده؟...میتونست دوباره توی جمع های شلوغ قرار بگیره و به خلوت و تنهایی هاش پناه نبره؟...واقعا آماده بود تا دوباره زندگیش رو به جریان بندازه؟
سوال های زیادی که توی سرش پیچ و تاب میخوردن ذهنش رو آزار میدادن...کلافه آهی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت تا بلکه بتونه صداهای توی سرش رو خاموش کنه...
و دوباره لویی بود که توی دنیای بزرگ تنهایی هاش غرق میشد و دوباره به آغوش گرم و امن هری خیالاتش فرو میرفت...
**
آخرین لباسش رو هم که توی چمدون کوچیکش جا داد نفسی از روی آسودگی کشید و بعد زیپ چمدون رو بست...
چمدون رو گوشه ای از اتاق گذاشت و بعد از روی زمین بلند شد و دستی به زانوهایی که بخاطر زانو زدن طولانی مدتش روی پارکت ها کمی درد گرفته بودن کشید...
نگاهش که روی گیتاری که از گوشه ی اتاق بهش چشمک میزد ثابت موند درد زانوهاش رو از یاد برد...
با لبخند کوچیکی قدم هاش رو به اون سمت سوق داد و بعد دست دراز کرد و محتاطانه گیتار رو برداشت و توی دست هاش گرفت...
حدودا یک سال پیش این گیتار رو وارد زندگیش کرده بود...زمانی که تازه با مارتین آشنا شده بود و اون پسر خیلی زود به این موضوع پی برده بود که دوست مرموز جدیدش بیش از اندازه سرد و دلمرده ست...
بنابراین یک روز صبح زنگ خونه ی لویی رو به صدا در آورد و زمانی که لویی در رو باز کرد مارتین به همراه گیتار توی دستش پشت در ایستاده بود و با لبخند بهش نگاه میکرد...
به اعتقاد مارتین موسیقی برای روح درست مثل یک داروی آرامبخش قوی بود...فقط کافی بود تا خودت رو غرق در نواختن موسیقی کنی و بعد تمام غم ها و ناراحتی هات ذره ذره از وجودت دور میشدن...
لویی اولش فکر میکرد که حرف های مارتین مزخرف محضن اما زمانی که برای اولین بار انگشت هاش رو روی تارهای گیتار کشید فهمید که اون پسر چندان هم بیراه نمیگفت...
و بعد از اون روز بود که این گیتار تبدیل شد به نزدیک ترین دوست لویی...همون دوستی که دردهای لویی رو به درون خودش میکشید و کوچکترین مخالفتی نمیکرد...
همراه با نفس عمیقی روی پاشنه ی پاهاش چرخید و قدم هاش رو به سمت پنجره ی باز اتاقش سوق داد...
لبه ی پنجره نشست و نگاهش رو به ماه نیمه کاملی که وسط سیاهی آسمون میدرخشید دوخت و لبخندی زد...
گیتار رو روی زانوی چپش گذاشت و بعد انگشت هاش رو به نرمی روی تارهاش کشید و به صدای آرومی که گوش هاش رو نوازش داد لبخند زد...
و ثانیه ای بعد صدای گرم و شیرینش فضای ساکت اتاق رو پر کرد...
I know you're somewhere out there
Somewhere far away
میدونم که تو یه جایی اون بیرونی
یه جای خیلی دور
I want you back
I want you back
میخوام که برگردی
میخوام که برگردی
My neighbors think I'm crazy
But they don't understand
You're all I have
You're all I have
همسایه هام فکر میکنن که من دیوونه م
اما اونا نمیدونن که تو همه ی دار و ندار منی
همه ی دار و ندار من...
At night when the stars
Light up my room
شب ها زمانی که ستاره ها اتاقم رو روشن میکنن
I sit by myself
تنها با خودم میشینم
Talking to the moon
با ماه حرف میزنم
Tryin' to get to you
تلاش میکنم تا خودم رو به تو برسونم
In hopes you're on
The other side
Talking to me too
به امید اینکه تو هم از اون دنیا
درحال حرف زدن با من باشی
Or am I a fool
Who sits alone
Talking to the moon
یا فقط منم مثل یه احمق تنها میشینه و با ماه حرف میزنه...
برای لحظه ای دست از نواختن گیتار کشید و با پشت دستش قطره ی اشکی که روی گونه ش غلطیده بود رو پاک کرد...
با لبخند تلخ و غمگینی روی لب هاش نگاه خیره ش رو به ماه دوخت و بعد با صدایی که به مراتب از قبل ضعیف تر بود زمزمه کرد...
Or am I a fool
Who sits alone
Talking to the moon
یا فقط منم که مثل یه احمق تنها میشینه و با ماه حرف میزنه...
______________________________________
فکر میکنم تمام حرفای آخرم رو همون اول زدم
با اینکه خیلی از رفتار و عکس العمل های اکثرتون دلگیر بودم و واقعا نمیخواستم این هفته چیزی بنویسم اما فقط بخاطر اونایی که مثل همیشه خوب بودن این چپتر طولانی رو نوشتم.
ووت ها مثل چپتر قبل نباشن...برای اپ چپتر بعد ووت ها باید طبق روال سابق 800 رو رد کنن...کامنت هم لطفا یادتون نره.
اصلا از این مود بداخلاقم خوشم نمیاد ولی هفته پیش واقعا دلخورم کردین هم اینجا هم تو هیل می(اون که کلا این هفته اپ نمیشه چون بدجور خواننده هاش تنبل شدن)
لطفا نذارین من تو این مود بدخلقی مسخره بمونم😑
لاو یو گایز
Miss_x
💚💙