抖阴社区

part 34 (S2)

187 60 177
                                        

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

سر و صدای وحشتناک لاستیک‌ها روی آسفالت شنیده شد، صدای ترمزهای ناگهانی و دود مشکی از چرخ‌ها. همه‌چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد.

ژان حتی تونست حرکت آینه‌ی بغل ماشین رو که با شدت به سمت سهون می‌اومد، ببینه.

ذهنش بی‌اختیار صحنه‌ای رو تصور کرد که سهون زیر چرخ‌های ماشین له شد. قلبش توی سینه اش بی حرکت شده و خون توی رگ‌هاش یخ زد. بدنش در یک لحظه فریز شد. لحظه‌ای که نه ژان و نه سهون، هیچ‌کدوم نتونستن ازش جلوگیری کنن.

ماشین از کنار سهون گذشت، درست توی فاصله‌ی میلی‌متری ازش. سهون به شدت به عقب سکندری خورد و تعادلش رو از دست داد. نوشابه‌ها از دستش پرید و روی زمین افتادن.

صدای پرت شدن سهون روی زمین و شکستن شیشه‌های نوشابه، فضای وحشتناکی رو ایجاد کرده بود. ماشین، در نهایت با سرعت از اونجا دور شد، اما ژان حتی نتونست نگاهی به طرف ماشین بندازه.

ترس، مثل یک موج سنگین به سراغش اومد. لرزید و بالاخره نفس کشید. با فریادی که کشید، افکار مختلف از ذهنش پراکنده شدن.

+ سهوووووون

سرش برای لحظه‌ای گیج رفت و تنها چیزی که براش اهمیت داشت، سرعت پاهاش بود که اون رو به سهون برسونه.

به سرعت به سمت سهون دوید، همونطور که اسمش رو صدا می‌زد. اهمیتی به حرکت ماشین ها و فریاد بوق ها نمی‌داد.

پاهاش به سرعت فاصله هارو طی کرد و طولی نکشید که جلوی سهون روی زانوهاش نشست.

دست‌هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و با دقت و همونطور که نفس نفس میزد، چهره‌اش رو برانداز کرد.

طوری صورتش وررو لمس می‌کرد که انگار می‌خواست مطمئن بشه که اون هنوز زنده‌ست، که هنوز نفس می‌کشه.

+ هون...هون خوبی؟؟

نگاهش جزء به جزء صورتش رو وارسی می‌کرد و پر از نگرانی بود، اما ناگهان توجهش به دست زخمی سهون که به وضوح در حال لرزیدن بود، جلب شد.

دستش رو به سرعت گرفت و وحشت در چشم‌هاش پدیدار شد. کف دست سهون ساییده شده بود.

لایه ای از پوست کف دستش از بین رفته و ردهایی از خون و خاک خودنمایی می‌کرد.

خون از گوشه‌های زخم‌ها به آرومی تراوش می‌کرد. قلب ژان به شدت می‌تپید و نگاهش که از عصبانیت برق میزد، از صورت سهون به جاده‌ای که اون ماشین ازش عبور کرده بود، دوخته شد.

هر لحظه تصویر ماشین که از کنار سهون رد شده بود، در ذهنش دوباره و دوباره تکرار می‌شد.

هر لحظه‌ای که می‌گذشت، نمی‌تونست این رو از ذهنش بیرون کنه که اگه ماشین فقط یکم دیگه به سهون نزدیک تر می‌بود، چیزی از تنها دارایی‌اش باقی نمی‌موند.

THE GAME OF DESTINYWhere stories live. Discover now