抖阴社区

?? 6

4.9K 644 256
                                        

چپتر ششم - فصل دوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چپتر ششم - فصل دوم

تهیونگ نیشخند صدا داری زد و یک قدم جلو اومد. جونگکوک متقابلا ناخواسته یک قدم عقب تر رفت، اما!
به طور ناگهانی زیر پاهاش خالی شد. زمان برای پسر متوقف شده بود. واقعا این پایانش بود؟ لیز خوردن پاهاش، و سقوطش از اون ساختمون یازده طبقه، پایان داستان زندگی خودش بود؟ تمام لحظاتی که مرد با بی رحمی به قلبش آسیب میزد، از جلوی چشماش گذشت. "آخرشه..". لبخند غمگینی روی لبهاش نشست. پر از نا امیدی شده بود، پر از پوچی و حسرت. خودش رو تسلیم تقدیر کرد و پلکاشو روی هم گذاشت، که!
_ احمق!
صدایی که به گوشش رسید، و دست‌هایی که محکم به دور کمرش حلقه شده بود تا از افتادنش جلوگیری کنند. قلبش ضربان گرفته بود و جرئت باز کردن چشماش رو نداشت. واقعا فرمانده مانع سقوطش شده بود؟ حالا به خوبی گرمای نفس هایی که عطر سیگار مارلبرو داشت، به روی صورت خودش احساس میکرد؛ و این عکس العمل دفاعی بدن پسر برای نجات پیدا کردن از سقوط بود که دست هاش رو ناخواسته به دور گردن فرمانده‌ش حلقه کرد. آروم آروم پلکاش رو از هم فاصله داد و با مردمک های لرزونش، به چشم های معشوقش خیره شد.
تهیونگ با دیدن نگاه ترسیده و شوکه شده‌ی پسر نیشخندی زد و همزمان به کمرش چنگ انداخت.
_ تموم شد؟
جونگکوک با تته پته پاسخ داد.
_ چـ.. چی؟
_ فیلم بازی کردنت!
_ فـ.. فیلم؟
نیشخند گوشه ی لب فرمانده عمیق تر شد و با بی رحمی بدن پسرک رو از لبه‌ به رویه زمین پشت بوم انداخت.
جونگکوک دست های خودش رو جلوی بدنش ستون کرد تا آسیبی نبینه، اما دوباره این بغض بود که به گلوش چنگ مینداخت. کف دستاش احساس سوزش میکرد، ولی اهمیتی نداشت. ترجیح میداد نگاهش رو از زمین نگیره، اما حرف های تلخ مرد همچنان پایدار بود.
تهیونگ آروم آروم به سمت پسرکی که روی زمین افتاده بود، قدم برداشت. نگاه سلطه گرش رو به سربازش دوخت و با لحن سردش به حرف اومد.
_ اینکه نقش آدم های مظلوم رو بازی کنی، دید من رو نسبت به تو تغییر نمیده
کمی به جونگکوکی که خیره به زمین بود، نزدیکتر شد و ادامه داد.
_ تو برای من، همیشه یه سرباز هرزه و بی عرضه باقی می‌مونی!
و بدون هیچ حرف دیگه‌ایی، با قدم های بی تفاوتش به داخل ساختمون برگشت.
پسر روی زمین نشست و به راه رفته‌ی فرمانده‌ی سنگدلش خیره شد. "جسمم رو نجات دادی اما، داری روحم رو زنده به گور میکنی؟".
با سوزشی که روی کف دستش احساس میکرد، اخمی به ابرو اورد. "فیلم؟". توجهش به شلواری که زانوهاش پاره شده بود، جلب شد. تازه متوجه‌ی زخم زانوش شد، ولی انقدر درگیر زخم قلبش بود که، سوزش جسمش اهمیتی نداشت. "من فقط نمیخواستم از آزمون معاف بشم، و شما میگید دارم فیلم بازی میکنم؟". نگاهش رو از زانوی زخم شده‌اش گرفت و به آسمون تاریک چشم دوخت. دوباره آخرین حرف فرمانده توی ذهنش تکرار شد، "تو برای من، همیشه یه سرباز هرزه و بی عرضه باقی می‌مونی!". ایستاد و با قدم های خسته‌ش، به سمت در خروجی رفت. "همیشه یه سرباز هرزه باقی می‌مونم؟". وارد ساختمون شد و آهسته از پله ها پایین رفت. "تا کِی قراره هرزه خطابم کنی؟". کنار یکی از پنجره ها ایستاد و به چهره‌ی خودش توی شیشه، خیره شد. "تا ابد؟..". لبخند تلخی زد و همزمان با لمس کردن تصویر خودش روی شیشه‌، ادامه داد. "انقدر تلخ نباش، فرمانده‌ی من..". نگاهش رو از شیشه گرفت و به راهش ادامه داد. خسته بود! هم جسمش درد میکرد، و هم روحی که هربار زخمش تازه تر میشد. توی افکارش غرق بود که، با برخورد جسمی، به خودش اومد.
_ اوه! آقا حالتون خوبه؟ عذر میخوام
جونگکوک دستش رو رویه بازوی خودش گذاشت و به اون مرد خیره شد. پسری با پوست سفید، چشم های بادومی، لب های گوشتی و قد متوسطی که داشت.
جونگکوک نگاهش رو گرفت و همونطور که به راهش ادامه میداد، لب زد.
_ مشکلی نیست
اما دوباره مرد سد راهش شد.
_ من افسر پارک جیمین هستم! برای جبران بی ادبیم، اگه نیاز به کمک داشتید، میتونید روی من حساب کنی
درنهایت بعد از تعظیم، به سمت مقصدش پا تند کرد. جونگکوک با تعجب به پسری که با عجله، اونوقت از  شب توی راه رو میدویید، خیره شد. "افسر پارک جیمین؟".
سری تکون داد و به سمت خروجی ساختمون رفت. مسیر درمانگاه رو پیش گرفت. قدم هاش آهسته و خسته بود، برای فردا امیدی نداشت؛ به اون مرد بی رحم، هیچ امیدی نداشت. از معاف شدن خودش مطمئن بود.
مسیری که دو طرفش با بوته های خوش رنگ پوشیده شده بودند، لذت بخش بود، اما نه برای پسر. سکوت شب، غرق شدنش رو تشدید میکرد. "ای کاش منی وجود نداشت..".
برای جلو گیری از بغض دوباره‌ش، به پایین آستین لباس سفید رنگش چنگ انداخت. حرف های خواهرش توی ذهنش نقش بست. "قدیس! این عشق، قدیسِ معبدِ روحته جونگکوک! کافیه خودت باورش کنی. این معبد برای توئه، پس عشقشو خودت باید عبادت کنی.. تاریک شو جونگکوکا! باید از جهنم بگذری تا به بهشتِ داشتنش برسی".
ایستاد و با سرانگشتاش برگی از اون بوته‌ رو لمس کرد. "بهشتِ داشتنش؟".
به مسیر خودش ادامه داد. "تاریک بشم؟". نیشخندی زد. "تاریک تر از این؟".
_ جونگکوکککک!
با صدا شدن اسمش، با تعجب به عقب برگشت.
...............

??????? | ????? Where stories live. Discover now