"حالت چطوره؟" اون به آرومی میپرسه.
" خوبم." لویی میگه وصداش هنوز هم یکم خش داره.
هری اخم میکنه."گلوت هنوز هم درد میکنه؟"
"یکم." لویی شونه هاش رو بالا میندازه." من خوبم."
هری سرش رو تکون میده و چهارپایهش رو نزدیک تر میکشه و کنار و لویی میشینه.لویی دوباره سرش رو روی دست هاش میزاره و خدارو شکر میکنه وقتی که میشنوه هری کتابِ تستش رو بیرون میاره.لویی این رو تحسین میکنه چون فکر میکنه شاید نخواد الان حرف بزنه،ولی وقتی که صدای مدادِ هری رو میشنوه که به ارومی روی کاغذ حرکت میکنه،احساسِ گناه میکنه.این تقصیرِ هری نیست که لویی نمیتونه خودش رو کنترل کنه، که نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و به هری وابسته نشه.اون لیاقت نادیده گرفته شدن رو نداره،مخصوصا وقتی که تنها کاری که با لویی کرده خوب و مهربون بودن بوده.
لویی قراره خودش رو جمع و جور کنه و شاید حتی بتونه دوشنبه وقتی که دارن تمرین میکنن،هری به چندتا از دخترا معرفی کنه،اینجوری وقتی که دیگه با هری حرف نمیزنه لازم نیست احساس گناه کنه.لویی سرش رو بلند میکنه و هری رو میبینه که فرفری هاش از توی کلاهِ بینیش بیرون افتادن و داره با بدخطی و تند تند توی کتابش مینویسه.اون سرش رو بلند میکنه تا دنبالِ ماژیکِ فسفریش بگرده و متوجه میشه که سرِ لویی دیگه پایین نیست.اون به لویی یه لبخندِ کوچیک میزنه و سرِ ماژیک رو باز میکنه و اون رو رویِ یه قسمت از کتاب میکشه.
"میدونستی که توی دانکستر با همدیگه توی یه کالج بودیم؟" هری بعد از یه مدت میپرسه.
ابروهای لویی از روی بالا میرن."نه،واقعا؟ فکر کردم گفتی که تو از چشایری؟"
هری سرش رو تکون میده."آره هستم،ولی قبل از اینکه کالج رو شروع کنم رفتیم دانکستر چون ناپدری م انتقالی گرفته بود.وقتی که تو توی سال آخر بودی،من سال اولی بودم." اون توضیح میده.
"اوه واو،من_من متاسفم که نشناختمت و یادم نیومد." لویی اخم میکنه.
"احمق نباش،منم انتظار نداشتم یادت بیاد.ما هیچوقت،مثلا، با هم حرف نزدیم، من فقط تو رو میشناختم چون همه میشناختنت،مگه نه؟تو اونجوری بودی،با همه مهربون بودی و همیشه بیرون میرفتی.بعدش من اومدم اینجا و یه روز که با نایل توی راهرو بودم تورو دیدم و شناختمت.بعدش میخواستم ازت تشکر کنم، ولی نایل بهم گفت اگه اینکار رو بکنم تو فکر میکنی من دیوونهم. وقتی که تو ازم خواستی مدلت بشم اصلا باورم نمیشد که من رو دیدی،ولی الان خوشحالم چون شاید بتونم بهت بگم ممنونم بدونِ اینکه مثلِ یه دیوونۀ کامل به نظر برسم؟" هری با یه لبخند کوچیک و امیدوار روی لبهاش میگه.
لویی سرش رو تکون میده."من نمیفهمم هری، برای چی تو باید از من تشکر کنی؟"
هری به آرومی میخنده. "چون اون سال تو کام اوت کردی لو. یادمه که اون سال اومدم مدرسه و همه دربارۀ اینکه لویی تاملینسون به عنوانِ گی کام اوت کرده حرف میزدن.یادمه بعضیا دربارهش عوضی بودن و برای یه مدت این یه خبرِ بزرگ بود،ولی یادمه که تو رو دیدم و به نظر میرسید که اهمیت نمیدی. تو زین و لیام رو داشتی و_تو عوض نشدی،هیچوقت بخاطر گی بودنت عذرخواهی نکردی، بهش افتخار میکردی و هیچ شتی که رو که دربارهت میگفتن قبول نکردی_ و اره.احمقانه به نظر میرسه ولی من قبل از اونم متوجۀ تو شده بودم و تو خیلی خوشحال و مهربون و باحال به نظر میرسیدی، و بعد از اون لو_نمیدونم اون فقط مثلِ_ اینکه چطور با همهچیز کنار اومدی بهترین چیزی بود که تا حالا دیدم."

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...