لویی روی مبل نشسته و داره موهای صفا رو میبافه همونطور که اون دختر چهارزانو جلوی پاهاش نشسته. اون دیروز، بعد از این که دو هفته خونهٔ لیام مونده بود، اومده بود خونهٔ زین. یاسر و پاتریشیا دارن توی آشپزخونه میخندن، وَلیحا سرش رو روی پاهای زین گذاشته و دنیا هم داره کنار پنجره کتاب میخونه.
"لو-لو، ماشینِ هری یه تراکـه؟" دنیا با حواسپرتی میپرسه.
"آره، چرا؟" اون جواب میده، بعد از بافتنِ موهای بلند و ابریشمیِ صفا، دماسبی میبندتشون.
"فکر کنم داره جلوی خونه پارک میکنه." دنیا جواب میده.
"چی!" لویی جیغ میزنه. "قرار نیست تا فردا برگرده!"
اون از روی مبل بلند میشه و به سمت پنجره میدوئه. مطمئناً، تراک هری جلوی خونه پارک شده و اون داره از ماشین پیاده میشه. لویی توی خونه میدوئه و از در پرواز میکنه بیرون. صورت هری وقتی که لویی رو میبینه روشن میشه و دستهاش رو از هم باز میکنه. لویی خودش رو روی هری میندازه و بعد توی هواست، هری درحالی که بهش چنگ زده اون رو توی هوا میچرخونه. پاهای لویی دور کمر هری حلقه میشن وصورتش رو توی گردنش مخفی میکنه، بویی که بهطرز دردناکی دلتنگش شده بود رو تنفس میکنه. اونا به توافق رسیده بودن که هری چند روز بیشتر خونهٔ مامانبزرگش بمونه. وقتی که لویی فهمیده بود هری دیرتر برمیگرده خیلی ناراحت شده بود.
"زود اومدی!" لویی نخودی میخنده همونطور که هری بینیش رو روی فکش میکِشه.
"جما بخاطر من تظاهر کرد مریضه تا زودتر برگردیم، تا بتونم بیام و تو رو ببینم." هری میگه، هنوز هم لویی رو پایین نذاشته.
"فاک، دلم برات تنگ شده بود." لویی ناله میکنه.
هری عقب میره، و قبل از این که لبهاشون روی همدیگه قرار بگیرن یک ثانیه توی چشمهای هم نگاه میکنن. اونا جوری که انگار آخرین وعدهٔ غذاییِ همدیگهن، همدیگه رو مزه میکنن، انگار که دیگه هیچوقت نمیتونن همدیگه رو ببوسن. لویی بالاخره باز هم احساسِ کامل بودن میکنه. انگار که وقتی هری رفت یه تیکه از وجود اون رو هم با خودش برد، و الان اون تیکه رو برگردونده. لویی فکر میکنه که شاید اون تیکه از وجودش، قلبشـه.
"منم دلم برات تنگ شده بود. دوستت دارم." وقتی که نفسزنان عقب میرن، هری میگه.
لویی متوجه میشه که هنوز هم مثل کوالا به هری آویزونه بخاطر همین پاهاش رو از دور کمرش باز میکنه. ولی ظاهراً هری هنوز آمادگی این که رهاش کنه رو نداره و درحالی که دستهاش دور پایینِ کمر لویی حلقه شدن، اون رو بهسادگی توی هوا نگه میداره. وقتی که هری صورتش رو بوسهبارون میکنه لویی میخنده و چشمهاش رو میچرخونه. بالاخره هری میذارتش پایین، ولی لویی نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و روی نوک انگشتهای پاهاش وایمیسته تا یه بوسهٔ دیگه ازش بدزده.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...