وقتی که لویی بعد از زنگ اول به استدیو میرسه، چندتا دانشآموز اونجان و دارن میزهای کارشون رو مرتب میکنن و همه بهش سلام میدن. پروفسور بهش یه لبخند گرم میزنه و تا میز کار لویی دنبالش میره.
"همهچیز داره قشنگ میشه لویی." پروفسور میگه و انگشتهاش رو روی بافت یکی از لباسها میکشه.
"خیلی ممنونم خانم شینور. من مدل مَردم رو پیدا کردم." لویی با یکم هیجان بهش میگه.
"اوه خدا رو شکر، اندازههاش رو گرفتی؟" اون میگه.
"قراره این زنگ بیاد." لویی توضیح میده.
"عالیه." پروفسور با خوشحالی میگه و با ملایمت شونهٔ لویی رو فشار میده. "من باید برم ولی زنگ چهارم میبینمت."
لویی باهاش خداحافظی میکنه و بعد وسایلی که برای گرفتن اندازههای هری نیاز داره رو جمع میکنه. لویی تنها کسیه که اجازه داره بدون نظارت توی استدیو باشه. این استدیو توی محوطهٔ دانشگاه از همه کوچیکتر و خانم شینور فقط روزی دو زنگ برای سال اولیهاش ازش استفاده میکنه. جدا از اون زنگها، لویی اجازه داره هروقت دلش خواست از استدیو استفاده کنه.
سیستم تحصیلی مد، بهشدت توی انتخاب دانشجوها سختگیره بخاطر همین سال اولیها معمولا فقط بیست نفرن و این عدد تا سال سوم به ده نفر هم کاهش پیدا میکنه. یه استدیوی بزرگ برای دانشجوها وقتی وجود داشت که میتونستن زنگهای آزادشون ازش استفاده کنن، ولی بیشتر دانشجوها به صورت گروهی پیشرفت میکردن، برای همین لویی اونجا احساس خفگی میکرد.
لویی تونست توی سال اولش توجه خانم شینور رو جلب کنه چون همیشه مشتاق یادگرفتن و پیشرفت کردن بود، همیشه انتقاد هایی که ازش میشد رو قبول میکرد و برای اصلاح کردن و بهتر کردن خودش ازشون استفاده میکرد. لویی از اون موقع غرور و افتخار خانم شینور بوده، و برای همین وقتی که خانم شینور دید که لویی نمیتونه بخاطر حرفزدنهای گروههایی که توی استدیوی بزرگ هستن تمرکز کنه، بهش این مکان آزاد و خالی رو پیشنهاد داد. خانم شینور همیشه با لویی مهربون بوده و لویی بهش اعتماد داره چون همیشه وقتی که بهطرز دردناکی احساس میکرد هیچ خلاقیت و ایدهٔ جدیدی برای طراحی نداره یا زمان هایی که بهشدت تنفر از خودش رو احساس میکرد، خانم شینور همیشه مجبورش میکرد ادامه بده. هرچند که لویی هیچوقت پیش هیچکس اقرار نمیکرد که از خودش متنفره.
بالاخره بقیهٔ سال اولی ها هم میرن و لویی توی اتاق تنها میمونه، و لباسها رو از تن مانکنها در میاره تا وقتی که هری رسید بتونه امتحانشون کنه. اون بیشتر زنگ اول رو درحال تکرار کردن زمانی که با هری گذرونده بود توی ذهنش کرد. لویی هنوزم متعجبه که مکالمهشون چقدر راحت پیش رفت، هنوزم متعجبه که لبخندش چقدر راحت بهوجود اومد.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...