هری داره توی یخچال دنبال یهچیزی میگرده وقتی از پشتسرش صدای پا میشنوه.
"هی رفیق." وقتی که هری از بالای شونهش نگاه میکنه، لیام میگه.
"صبحبخیر لی." هری میگه و یه لبخند کوچیک میزنه.
"گوشکن، من بخاطرِ دیشب واقعا متاسفم. یه عوضیِ کامل بودم. باید دهنم رو بسته نگه میداشتم." اون میگه. "صادقانه میگم، واقعا خدا رو بخاطرِ تو شکر میکنم هری، چون واضحه که من نمیدونم چجوری باید به لویی کمک کنم. تو کاری کردی لویی سهتا وعدهٔ غذاییِ کامل بخوره، و تنها کاری که من تونستم بکنم این بود که بیشتر بهش آسیب بزنم."
هری سرش رو تکون میده. "واقعا میگم، منم بهاندازهٔ تو خودم رو گم کردم، مرد. ولی میدونم که تو دوستش داری و میدونم چه احساسی داری. کلِ این موقعیت، خیلی ناامید کنندهست."
"من فقط خیلی عصبانیم. بخاطر اینکه نفهمیدم خیلی از خودم عصبانیم." لیام بهسختی آبِ دهنش رو قورت میده. "و چیزی که من رو بیشتر از همه بهحشت میندازه اینه که... فاک- اگه تو هیچوقت وارد زندگیمون نمیشدی چی هری؟ اگه شما دوتا هیچوقت وارد رابطه نمیشدین، یا اینکه لویی هیچوقت باهات نمیخوابید چی؟
اگه ما هیچوقت نمیفهمیدیم، و یهروز قلبِ لویی وایمیستاد و ما نمیفهمیدیم چرا، تا اینکه کمکپزشکا لباسهاش رو پاره میکردن و ما هیچی بهجز استخون نمیدیدیم چی؟ من نمیتونم- من هیچوقت بخاطر اینکه اینجوری سرافکندهش کردم خودم رو نمیبخشم. من باید امن نگهش میداشتم. من قسمخورده بودم که امن نگهش دارم."
وقتی که لیام حرفش رو تموم میکنه صداش میلرزه، و هری میدونه که این چهاحساسی داره. میدونه اینکه تکتکِ سناریوهای «چیمیشد اگه؟» رو توی ذهنت پلی کنی، و احساسِ گناهت رو با فکر کردن به هرراهی که میتونستی باهاش شکست بخوری بیشتر کنی، چه احساسی داره.
میدونه اینکه با بهاندازهٔ کافی هوشیار نبودن سرِ زندگیِ یهنفر دیگه اشتباه کرده باشی چه احساسی داره. اون میره جلو و لیام رو بغل میکنه. لیام محکم فشارش میده، و صورتش رو توی سینهٔ هری مخفی میکنه و نفسش رو لرزون داخل میده.
"تو نمیتونی راجبه این چیزا فکر کنی، رفیق. حداقلش الان میدونیم. باید یادت باشه که این چقدر برای لویی سخته. اون احساس میکنه که داره کنترل رو از دست میده، و عصبانی میشه و ما نمیتونیم- ما باید اونایی باشیم که آرومن. باید بهش نشون بدیم که همهچیز درست میشه." هری سعی میکنه توصیح بده.
"چون اگه زیادی به لویی فشار وارد کنیم اون فقط میگه «فاک بههمهچیز من اصلا هیچی نمیخورم» و بعدش ما باید چیکار کنیم؟ بهزور بفرستیمش بیمارستان و کاری کنیم ازمون متنفر بشه؟ بشینیم نگاه کنیم که داره از بین میره و میمیره؟ فقط به این فکر کن که قبلا چقدر کم میخورد؛ هرچیزی که الان میخوره پیشرفت محسوب میشه."

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...