هری با یه لوییِ لرزون از خواب بیدار میشه. هردوتاشون هنوز لختن و لویی خودش رو به هری چسبونده و ناخودآگاه و توی خواب سعی میکنه گرمای هری رو احساس کنه. صورتش توی گردن هریه و پاهاش رو بین پاهای هری حلقه کرده.
هری توی خواب لویی رو رها نکرده بود، بازوهاش هنوز هم دور کمرِ کوچیک لویین. اون میدونه بدنش گرمای زیادی داره، لویی قبلا این رو بهش گفته بود، ولی لویی معمولا توی تخت یه ژاکت و شلوار راحتی میپوشه ولی حالا که لخته و هیچ گوشتی هم روی بدنش وجود نداره تا گرم نگهش داره، دندونهاش توی خواب با لرز بهم میخورن.
هری به ساعت رومیزی لویی نگاه میکنه و متوجه میشه حتی با اینکه همینالانشم خورشید داره از پرده به داخل میتابه، فقط چندساعته که خوابیده. اون بیدار مونده بود و به نفسکشیدن لویی گوش داده بود؛ گذاشته بود که انگشتهاش بین فضایِ خالیِ بین دندههای لویی قرار بگیرن تا بتونه هر دم و بازدمش رو احساس کنه.
ذهنش به سمت تکتک چیزهایی که قبلا باید متوجهشون میشد کشیده میشد، به سمت تکتک راههایی که باهاشون لویی رو سرافکنده کرده بود. اون به همهچیز تا همون روز اول توی استدیو که لویی اون قهوهٔ شیرین رو نخورد و فقط با کلوچهش ور رفت فکر کرد.
دیشب هری نتونسته بود جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره، ولی حتی بعد از ریختن اشکهاش هم گرهٔ توی سینهش آزادتر نشده بود. تمام شب اون احساس میکرد که داره سعی میکنه مانع از ناپدید شدن لویی بشه، احساس میکرد لویی فقط چندثانیه با اینکه از توی چنگ هری بیرون کشیده بشه فاصله داره. لویی خیلی کوچیک، خیلی شکننده و خیلی لاغره.
هری هنوز نمیدونه که چیکار باید بکنه. از اینکه به لویی بگه خیلی میترسه چون میدونه که برگشتن لویی توی پوستهش خیلی آسونه. اینم هست که قبل از اینکه بپرسه، باید دربارهٔ لویی مطمئن بشه.
هری قراره برای لویی صبحونه درست کنه، همونطور که روزهای دیگه انجامش میده، و ایندفعه درست و حسابی نگاه میکنه، کاری که باید تمام این مدت انجامش میداد. انگشتهاش رو روی پشت لویی میکشه، دوندون شدنِ پوستی که خیلی محکم روی استخون شونههاش کشیده شده رو احساس میکنه.
اون روی موهای لویی رو میبوسه و خیلی آروم خودش رو ازش جدا میکنه. وقتی که هری با دقت سر لویی رو از روی شونهٔ خودش روی بالشت میذاره لویی یه نالهٔ کوچیک میکنه ولی بیدار نمیشه.
وقتی که هری میشینه پتو تا روی پهلوهاشون پایین میاد و هنوز هم دیدن لویی باعث میشه نفسش رو حبسکنه. هری نمیتونه انتخاب کنه که دیدن لویی توی روشنایی بهتره یا بدتر.
بدتره چون الان واقعا میتونه ببینه که لویی چقدر لاغره و استخونهاش چقدر برآمدهن، واقعا میتونه ببینه که در مقایسه با رون پای خودش یا بازوی خودش، لویی چقدر لاغره.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...