لویی به صورتِ هری نگاه میکنه و با صداقتِ زیادی روبرو میشه.هری میدونه اون گیه و اهمیتی نمیده، اون ناراحت نیست، قرار نیست لویی رو با چندش عقب بزنه و بهش لقب هایِ بد بده، اون از لویی متنفر نیست.
لویی میدونست که هری از اون ادمایی نیست که اون رو بخاطرِ گرایشش کنار بزنه ولی بازم میترسید، این دفعۀ اولی نمیشد که لویی دربارۀ یه نفر اشتباه میکرد.لویی فکر میکرد که خیلی از ادما برای اینکه اون رو کنار بزنن زیادی خوب و مهربونن،ولی اون دربارۀ همه شون اشتباه میکرد.به جز دو نفر؛ زین و لیام.و هری اینجاست،داره بهش میگه که اون برای کام اوت کردن به لویی افتخار میکرده.لویی تقریبا احساسِ راحتی میکنه ولی بعدش یه درد توی شکمش حس میکنه؛خیلی چیزا از اون موقع تغییر کردن.
"من هنوز هم نمیفهمم چرا باید ازم تشکر کنی." لویی اروم میگه و سرش رو تکون میده.
هری میخنده ولی صداش ملایمه و پر از تمسخر نیست." چون من همیشه فکر میکردم من یه مشکلی دارم.وقتی که همۀ دوستام دربارۀ سینه های دخترا حرف میزدن من مجبور بودم که تمرکز کنم تا توی اتاقایِ تعویض که داشتن لباس هاشون رو در می اوردن هارد نشم.و همۀ چیزی که من میدونستم این بود اگه یه نفر کسی رو گی صدا بزنه یه توهینه و اگه کسی بفهمه یه نفر متفاوته ازش فاصله میگیره. فقط میدونستم دربارۀ هر مشکلی که دارم باید دهنم رو بسته نگه دارم_میدونستم که نمیتونم به کسی چیزی بگم.و بعد دیدم که تو کام اوت کردی و من حتی نمیتونم توضیح بدم که چقدر احتیاج داشتم همچین چیزی رو ببینم.اینکه ببینم یه نفر اینقدر به چیزی که بود افتخار میکنه،که این رو با صدای بلند میگه و ازش خجالت نمیکشه.
و مثلا، میدونم برای تو اسون نبوده و میدونم که بعضیا دربارهش عوضی بودن،ولی این کارت به من نشون داد که این اتفاق میتونه بیفته. من دیدم که زین و لیام چقدر حمایتت کردن و پیشت بودن و یادمه که لیام حسابی اون بچه رو بخاطر اینکه باهات بد بود کتک زد و یادمه که زین همیشه به هرکسی که یه چیزِ بد دربارهت میگفت فحش میداد و من دیدم که وقتی همه عوضی بودن تو چطور باهاشون کنار اومدی و بازم_خوشحال بودی، و بازم، مثلا،خودت بودی. پس من از اون موقعست که میدونم، اره شاید من چندتا از دوستام رو از دست بدم و مجبور بشم با چندتا عوضی سر و کله بزنم ولی اینم میدونستم که ادمای مهمِ زندگیم پیشم میمونن و اینم میدونستم که من هیچ مشکلی ندارم.
من به ادمای اطرافم نگاه کردم،به دوستام، و میدونستم که کدوما پیشم میمونن و به خودم اجازه ندادم به اونایی که میدونستم میرن اهمیت بدم. و وقتی که بالاخره اماده بودم کام اوت کنم ناراحت نشدم که بعضیا گم شدن و رفتن.و من اماده نبودم__تا سال دوم کام اوت نکردم ولی وقتی انجامش دادم پایانِ دنیا نبود و من خیلی احساسِ بهتری داشتم__نمیدونم.من فقط میخواستم ازت تشکر کنم چون به اندازۀ کافی شجاع بودی که این کار رو انجام بدی، چون با اینکه تو هیچ ایده ای نداشتی که من کی بودم و منم اصلا فکرش رو نمیکردم که بعد از کالج تو رو ببینم، تو واقعاِ واقعا بهم کمک کردی.خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.پس اره. میخواستم برای این ازت تشکر کنم."

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...