抖阴社区

                                    

"خواهش میکنم." لویی میگه، و بعد وقتی که لیام زین رو بیدار میکنه،اون توی اتاقش میره تا شلوارش رو عوض کنه.

لویی پیژامه‌ش رو با شلوارِ راحتی عوض میکنه چون شاید وقتی که داره از لابی مجتمع‌شون رد میشه یکی رو ببینه. وقتی که خودش دمپایی‌هاش رو میپوشه و از در میره بیرون،میتونه بشنوه که لیام هنوز هم داره سعی میکنه که زین رو بیدار کنه. لویی از پله‌ها پایین میره و به سمتِ دیواری میره که پر از صندوق هایِ نامۀ شماره گذاری شدست.

اون صندوق واحدِ خودشون رو باز میکنه و مجلۀ ماهیانۀ هنرِ زین، قبض شون، یه نامه که اسمِ خودش روش نوشته و احتمالا یه قبولیِ دیگه برایِ یکی از مصاحبه هایی که انجام داده و یه کلید که مسئول نامه ها برای باز کردنِ صندوق بزرگ اونجا گذاشته رو برمیداره.از کلید استفاده میکنه تا درِ صندوق رو باز کنه و بستۀ مقوایی رو که پودرِ ویتامینِ لیام رو داخلش داره رو برمیداره و کلید رو همونجا میزاره تا مسئول نامه برش داره.

اون به ارومی از پله ها بالا میره، قلبش توی سینه ش تندتند میتپه و زانوهاش درد میکنن. تقریبا تا بالایِ پله ها میرسه ولی سرش شروع به گیج رفتن میکنه.این چیزی نیست که بهش عادت نداشته باشه ولی به هرحال بازم روی پله ها میشینه چون نمیخواد که از پله ها بیفته و مجبور بشه به زین و لیام توضیح بده.

وقتی فکر میکنه حالش یه ذره بهتره بلند میشه و ادامه میده.وقتی برمیگرده خونه میتونه صدای زین و لیام رو از توی اشپزخونه بشنوه. لویی پودرِ پروتئین لیام رو روی اپن میزاره و مجلۀ زین رو بهش میده،لیام قبض رو میگیره چون اون مسئولِ کنترل کردنِ پولشونه و لویی هم با نامه‌ش پشتِ میز میشینه.

"صبحونه عالی بود،ممنون بیبز." زین میگه.

"یه نامۀ دیگه از اینترنشیپ؟" لیام میپرسه و به نامۀ توی دست های لویی اشاره میکنه.

"خواهش میکنم زین، و اره،فکر میکنم." لویی جواب میده.

لویی انگشتش رو روی درزِ نامه میکشه و اون رو میخونه و میفهمه که قبولش کردن.اون به طراح هایِ زیادی درخواست داده و همۀ اون ها خیلی زود قبولش کردن، حتی با اینکه اون فقط براشون طرح هاش رو فرستاده بود و اونا مدرکش رو ندیده بودن.وقتی که لویی به زین و لیام این رو میگه، که اره، قبولش کردن، اونا همون واکنشی رو نشون میدن که به نامه های دیگه نشون دادن.

لویی به اونا نگاه میکنه که خوشحالن و به پشتش ضربه میزنن و لویی به این فکر میکنه که چطور اینقدر خوش شانسه که اون دو نفر رو کنارش داره.که حمایتشون رو داره.

لویی لبخند میزنه و ازشون تشکر میکنه و نامه رو توی کشو کنارِ بقیۀ نامه ها میزاره.اون نمیدونه که میخواد چیکار کنه.یا یکی از این نامه ها رو قبول میکنه یا یه شغل کوتاه مدت میگیره با این امید که یه روز بتونه شرکتِ طراحیِ خودش رو داشته باشه.مجبوره که صبر کنه و ببینه پسرا میخوان چیکار کنن، شاید ترکش میکنن، میرن تا زندگیِ خودشون رو داشته باشن بدونِ اینکه مجبور باشن سربار بودن لویی رو تحمل کنن. اون هیچوقت بخاطر این سرزنششون نمیکنه، میدونه که اونا لیاقتِ خیلی بیشتری نسبت به اون دارن.

?Fading? [L.S] Where stories live. Discover now