ولی هری فکر میکنه که دیدنش توی این حالت، بدونِ اینکه نور ماه روی جاهای خالیای که باید گوشت پُرشون میکرد سایه بندازه، کمتر ترسناکه. بدون سایههایی که باعث میشدن لویی مثل یک اسکلت بهنظر بیاد.
یهجورایی اینکه لویی اینقدر شکننده و ظریفه، زیباست. پوستش همیشه اون رنگِ طلاییِ جزئی رو داره و وقتی که صورتش با تردید توی هم نرفته، یکم نرمتر بهنظر میاد. ولی هری میدونه، که حتی با اینکه همیشه میتونه زیبایی رو توی لویی پیدا کنه، این اشکال داره. اون استخونها اشکال دارن.
هری آروم از روی تخت بلند میشه و پتو رو روی لویی بالا میکشه و گوشههای پتو رو بالا میاره تا قشنک مثل پیله دور لویی بپیچه. کنار تخت پتوی گرمکن الکتریکیای که هری برای لویی خریده قراره داره؛ ولی ازش استفاده نشده چون هری هرشب اینجاست و لویی رو به اندازهٔ کافی گرم نگه میداره. هری دوشاخ پتو رو به برق میزنه و درجهٔ گرما رو روشن میکنه قبل از اینکه با دقت روی برآمدگیِ خیلیکوچیکِ زیر ملافه که لوییه، بذارتش.
لویی تویخواب با خشنودی آه میکشه، صورتش جایی که هری پتو ها رو تا زیر چونهش بالا کشیده، ریلکسمیشه. هری یه شلوار تمیز از توی کشویی دراوری که لویی بهش داده تا لباسهاش رو اونجا بذاره درمیاره و میپوشه.
اینکه لویی یه کشو بهش پیشنهاد داده بود خیلی برای هری باارزش بود. انگار که مثلا، حتی با اینکه نمیتونست با صدای بلند به زبون بیاره، لویی داشت یکم از فضای دائمی توی زندگیش رو به هری پیشنهاد میداد. هری میدونه که گاهیاوقات دوستداره بعضی چیزها رو خیلی بیشتر از معنی واقعیشون ببینه، ولی اون امید داره.
هری میره توی آشپزخونه و مواد لازم برای درست کردن پنکیک رو برمیداره. اون امیدوار بود که آشپزی کردن حواسش رو از بقیه چیزها پرت کنه ولی این اتفاق نیفتاد. همهٔ چیزی که اون میتونست بهش فکر کنه این بود که لویی همیشه میگفت که عاشق پنکیکهای هریه.
الان هری با خودش فکر میکنه که خوردن اون پنکیکها همیشه برای لویی شکنجه بودن. به اینکه اون از پنکیکهایی که هری براش درست میکرد متنفر بوده. به اینکه حتما خودش رو مجبور به قورت دادنشون میکرده. هری برای اینکه همیشه عاشق آشپزی کردن برای لویی بوده احساس احمق بودن میکنه، چون لویی تمام مدت از غذاهاش متنفر بوده.
وقتی که لویی میاد توی آشپزخونه هری عمیقا توی فکره، ولی صدای پاهای برهنهش رو روی کاشیها میشنوه و میچرخه. لویی سوییشرت موردعلاقهش و شلوار راحتی پوشیده و هری الان میفهمه که میتونه هشتتا لویی توی اون سوییشرت جا بده.
لویی چشمش رو با مشتش که به سختی از آستین سوییشرت بیرون اومده میماله تا خوابش بپره. اون به هری یه لبخند مردد میزنه، انگار که نمیتونه باور کنه هری هنوز اونجاست، و این یکم قلب هری رو میشکنه.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...
?19?°Part 1°
Start from the beginning