抖阴社区

                                    

لویی لبخند میزنه، "اونا توی تنت عالی میشن." اون میگه.

"امیدوارم، راستش یکم استرس دارم." هری اخم میکنه، برمیگرده تا یکم از قهوه‌ش بخوره.

"استرس چی؟" لویی میپرسه.

"من یجورایی زانوهام به هم نزدیکن، نمیخوام موقع راه رفتن روی صورتم بیوفتم یا همچین چیزی و همه چیز رو خراب کنم." هری به نرمی میگه، با گاز زدن به بیسکوییتش از چشم های لویی دوری میکنه.

"خب، من بعید میدونم هچین اتفاقی بیوفته و حتی اگه افتاد، قول میدم عصبانی نشم." لویی با بازیگوشی جواب میده.

اون با لبخند یه طرفه‌ی هری جواب حرفش رو میگیره، "باشه، ممنونم." اون بلند میخنده.

"مشکلی نیست،" لویی لبخند میزنه.

چشم های هری برای یه لحظه روی لویی میمونن، و چشم های لویی روی هری، خم شدگی لب بالاییش، کک و مک کوچیک روی لپ چپش زیر گوشه‌ی‌ لبش، حلقه‌ی سبز تیره‌ای که سبزی عنبیه‌ش رو در برمیگرفت رو از نظر میگذرونه. هری سرخ میشه و نگاهش رو اول میگیره و این باعث میشه لویی کمی کنجکاو شه.

"تو هیچوقت بهم نگفتی برای چی تو دانشگاهی." لویی میگه، مجبور میشه یکمی بپره تا بتونه روی صندلی پایه بلندش بشینه.

هری به راحتی روی صندلی پایه بلند خودش میشینه، "من دانشجوی علومم، پس کلاسام با کلاسای علوم حوصله سر بر پر شده، مثل شیمی، زیست، فیزیک. هنوز واسه شغل ایندم تصمیمی نگرفتم اما یه لیسانسی علوم برای تقریبا همه چیز خوبه." اون شونه بالا میندازه.

"علوم رشته مورد علاقته؟" لویی میپرسه.

هری سرش رو تکون میده، "نه، علوم فقط اسونه."

"پس به چه کاری خیلی علاقه داری؟" لویی با تعجب میپرسه.

هری بنظر میاد که برای یه لحظه فکر میکنه قبل ازینکه شونه بالا بندازه و سرش رو تکون بده. لویی اخم میکنه، اون نمیتونست بفهمه که پسر واقعا هیچ علاقه‌ی شدیدی درباره‌ی چیزی نداره یا فقط خجالت میکشه بگه. اما توی چشم های هری یه برق هست، و این لویی رو کنجکاو میکنه.

"حتما یچیزی هست. من مال خودم رو نشونت دادم." لویی به نرمی میگه، بی حواس به مانکن ها اشاره میکنه.

هری برای‌ یه لحظه‌ی کوتاه به چشم های لویی نگاه میکنه و بعد دوباره شونه هاشو بالا میندازه، "من خوندن رو دوست دارم. اما نمیتونم یه شغل درست حسابی باهاش برای خودت بسازی، مگه اینکه فوق العاده باشی و من قطعا نیستم. پس فقط یه سرگرمیه. نمیدونم حساب میشه یا نه."

لویی یجورایی میخواست دستش رو دراز کنه تا چونه‌ی هری رو بالا بیاره تا بتونه چشم هاش رو ببینه اما اینکارو نمیکنه، "و وقتی میخونی احساس میکنی که همه چیز یجورایی ناپدید و گنگ میشه و خوندن تنها چیزیه که اهمیت داره؟"

?Fading? [L.S] Where stories live. Discover now