مزهٔ بروکلی سنگین نیست ولی توی شکم لویی سنگینی میکنه و لویی مجبوره هر لقمه رو بهزور قورت بده. اون فقط میتونه پنج تیکه بخوره.
لویی به سمت ماهیتابه میره، یه نودل و یه میگو برمیداره و توی بشقابش میزاره. یکم سس توی بشقاب میریزه و بعد توی بشقابش پخشش میکنه، و میگو رو تیکه میکنه و نودل رو هم یکم له میکنه. وقتی که بشقابش جوری بهنظر میرسه که انگار توش غذا خورده شده، اون رو توی سینک میزاره.
وقتی که زین میاد خونه لویی رو درحالی پیدا میکنه که روی مبل نشسته و دورش خودش پتو پیچیده تا سعی کنه گرم بمونه و کانالها ی تلویزیون رو بالا و پایین میکنه. زین برای خودش یه بشقاب غذا میکشه و سراغ لویی میاد تا اونم باهاش زیر پتو بره. وقتی که زین پتو رو از دور لویی باز میکنه، لویی یکم ناله میکنه چون گرما از پیلهای که برای خودش درست کرده میره ولی خیلی زود به زین نزدیکتر میکنه و خودش رو به اون میچسبونه، سعی میکنه یکم از گرمای بدنش رو جذب کنه.
زین بالای سر لویی رو میبوسه. "غذا خوردی؟"
"آره.خیلی گرسنهم بود.ببخشید که برای شما صبر نکردم." لوبی دروغ میگه.
زین سوالی نمیرسه چون همیشه وقتی که لویی غذا درست میکنه، قبل از اینکه زین و لیام برسن خونه غذاش رو میخوره. اونا هیچوقت دربارش سوال نمیپرسن.
وقتی که زین غذاش رو میخوره دستهاش رو از هم باز میکنه تا لویی رو کامل بغل کنه و وقتی که لیام از تمرین فوتبالش برمیگرده به خونه، لویی و زین مثل دوقلوهای بهم چسبیده، بهم نزدیکن. لیام برای خودش غذا میکشه و به سمت مبل میاد، خودش رو زیر پتو جا میده و اینجوری لویی بین خودش و زین نشسته. اون سلام میکنه ولی خیلی زود شروع به غذا خوردن میکنه چون بخاطر تمرین خیلی گرسنشه. وقتی که غذاش رو تموم میکنه بشقابش رو کنار بشقاب زین میزاره و بقیهٔ لیوان آب رو میخوره.
"روزتون چطور گذشت؟" اون میپرسه.
لیام دستش رو دور شونهٔ لویی میزاره و پشت گردن زین رو آروم فشار میده. هردوتای اونا به لیام تکیه میدن و همهشون خیلیخوب با هم چفت میشن. وقتی که لویی به هری اشاره میکنه و میگه که اون اومده و زنگ دوم رو با هم گذروندن، زین و لیام دوباره از بالای سرش به هم نگاه میکنن ولی چیزی در این مورد ازش نمیپرسن و لویی دربارهٔ بقیهٔ روزش تعریف میکنه.
زین دربارهٔ کلاسهاش و چندتا حرکت جدید که توی پارک اسکیت یاد گرفته حرف میزنه. لیام دربارهٔ تمرین فوتبالش میگه و مطمئن میشه که اونا این آخر هفته توی مسابقهش باشن، هرچند که میدونه لویی خیلیوقته که دورِ تاریخ اون روز، روی تقویمی که روی یخچالی دایره کشیده.
همهچیز برای هرسهتاشون روتینه، ولی راحت و آسونه. اونا یه مسابقه فوتبال توی تلویزیون نگاه میکنن و انگشتهای لیام با حواسپرتی با موهای لویی بازی میکنن. زین دستش رو روی مچ پاهای لویی میکشه، و اصلا نمیدونه که با اینکارش یکم از درد توی مفاصل لویی رو آرومتر میکنه. لویی مطمئن نیست که اونا اصلا متوجهن که دارن اینکارها رو میکنن و این لمسهای آرامشبخش کوچیک رو انجام میدن یا نه، ولی این لمسها واقعا کمک میکنن. اون احساس گرم بودن و دوستداشته شدن و خوشحال بودن میکنه. تا وقتی که دوباره توی تختِ سردش تنهاست.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...