لویی درحالِ بهتر شدن نیست. احساس میکنه که داره غرق میشه. هر روزی که میگذره، ارادهٔ بیشتری لازم داره که از تخت بیرون بیاد، ارادهٔ بیشتری برای لبخند زدن لازم داره. این که لویی میدونه هری از لحاظ جنسی کاملا ازش سرد شده اصلا کمکی بهش نمیکنه.
اون زمان زیادی رو صرف بوسیدن لویی، تحریک کردنش و ارضا کردنش میکنه، و این عالیه. بلوجابها و هندجابهای هری عالین، و کمک میکنن که یکم از تنشِ توی بدن لویی از بره و برای چند دقیقه هم که شده احساس بهتری پیدا کنه. بهجز اینکه هری بهسختی میذاره لویی ارضاش کنه، و بعد از اون دفعهٔ اول دیگه سکس نداشتن. لویی میدونه که این بخاطرِ اینه که هری از اون چندشش شده، و لویی سرزنشش نمیکنه. اونم از خودش چندشش میشه.
لویی میتونه احساس کنه که اشکها راهِ گلوش رو میبندن، و اون از همهٔ اینا خیلی خسته شده. از اینکه همیشه احساس افتضاحی داشته باشه خسته شده. از ادامه دادن خسته شده. اون یه استراحت میخواد. میخواد نفس بکشه. احساس میکنه که توی قابِ آینهش گیر افتاده، که هیچوقت نمیتونه از انعکاسش فرار کنه. حتی وقتی که سعی میکنه از زشتی ظاهرش فراتر نگاه کنه، همهٔ چیزی که میبینه نقصهایی که هستن که عمیقا به بافتهای وجودش پیوند خوردن.
لویی همزمان هم درد میکشه برای اینکه هری نزدیکش باشه، که الان پیشش باشه، و هم آرزو میکنه که هری بره، و هیچوقت برنگرده. هری تبدیل به مورفینش شده. همهٔچیزی که لازمه یه لبخنده، یه بوسهست، یه کلمهست، که حتی برای یه لحظه هم که شده درد کمرنگ بشه. ولی لویی میدونه که پیشگیری چیه، و ترجیح میده که هری الان بره، قبل از اینکه لویی از هم پاشیده، مثل یه معتاد بدون موادش، تنها گذاشته بشه. لویی داره غرق میشه، و میدونه حتی سعی برای شنا کردن هم بیفایدهست.
همونطور که به خودش توی آینه چشمغره میره پوستش خیلی تنگه، گوشتش خیلی سنگینه. اون نیاز داره بره بیرون. یه شلوار راحتی و تیشرت آستین بلند مشکی میپوشه قبل از اینکه کاپشن جینش رو تنش کنه. اون میره توی راهرو، و لیام و زین رو پیدا میکنه که دارن توی آشپزخونه آروم حرف میزنن. وقتی که میره توی آشپزخونه اونا سرشون رو بلند میکنن، و لویی نگرانیِ پنهان شده پشت لبخندشون رو میبینه. اون یه لبخند روی صورتش میذاره و دستهاش رو توی جیبهاش میبره، تا اونا لرزیدنشون رو نیبینن.
"باید برم مغازهٔ پارچهفروشی، چیزی لازم دارین بخرم؟" اون دروغ میگه.
"نه بیبز." زین میگه، بخاطر اینکه حال لویی خوب بهنظر میرسه، انگار که خیالش راحت شده.
"مواظب رانندگیت باش." لیام میگه. "تا وقتی برگردی شام آمادهست."
لویی لبخندش رو نگه میداره و سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون میده. "یکم دیگه میبینمتون."

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...
?25?°Part 1°
Start from the beginning