"اون راجبه رَوِشِ درمان یا همچین چیزی باهات حرف زده؟" لویی میپرسه و با حواسپرتی با انگشتهای هری بازی میکنه.
هری به انگشتهای توی هم گره خوردهشون نگاه میکنه. "وقتی که که باهاش حرف زدم فقط میخواستم مطمئن شم زیادهروی نمیکنه. میدونستم که این چیزیه که فقط یهبار پیش میاد و اگه یه تجربهٔ بد ازش داشته باشی، دیگه برنمیگردی اونجا. اون فقط یه کم واسم توضیح داد چجوری کار میکنه." اون توضیح میده.
لویی یهبار قبل از اینکه سرِ اولین قرار ملاقاتشون بیاد، تلفنی با روانشناس حرف زده بود. دکتر چِن خودش رو معرفی کرده و راجبه پروسهٔ ابتدایی درمان حرف زده بود. اون مجبور بود که تاییدِ لویی برای اینکه میخواد یه وقت بگیره رو بشنوه، چون تا اون موقع دکتر فقط با هری حرف زده بود، کسی که بخاطر نزدیک بودنش به لویی میتونست خیلی کارها انجام بده.
وقتی که دکتر توضیح داد چجوری کار میکنه، لویی راجبه هری فکر میکرد. لازم نبود برای گرفتن این تصمیم که میخواد هری دسترسیِ کامل به پروندهش رو داشته باشه فکر کنه. دکتر خوشحال شده بود، توضیح داد که معمولا درمانِ بیمارها خیلی بهتر پیش میره اگه یهنفر رو داشته باشن که دکتر باهاش تماس بگیره و راجبهٔ پروسه باهاشون حرف بزنه و توضیح بده وقتی که بیمار توی اتاق دکتر نیست چجوری بهش کمک کنن.
وقتی که هری شنیده بود که لویی به دکتر میگه که میخواد اون از پروندهش مطلع باشه، چشمهاش خیس شده بودن، انگار که لویی یه افتخار بزرگ نسیبش کرده بود. برای لویی این یه انتخابِ واضح بود. هری خیلی زحمت کشیده بود، به روانشناسها زنگ میزد، نقدها رو آنلاین میخوند؛ اون خیلی مصمم بود که بهترین دکتر رو برای لویی پیدا کنه. هری بیشتر از لویی به سلامتش اهمیت میده، پس لویی فکر میکنه اگه قرار باشه کسی بدونه چجوری داره پیش میره، اون شخص باید هری باشه.
بعد از یه جلسهٔ گیج کنندهٔ، لویی هنوز نمیدونه که باید راجبه تکنیکهای دکتر چن چه احساسی داشتع باشه؛ ولی اون منتظر بوده که اولین نظرش راجبه دکتر رو اندازهگیری کنه، و اندازهگیریش مثبت بوده. دکتر چن دوستانه رفتار میکنه، ولی نه دوستانهٔ مصنوعی، اون رُکـه، ولی حرفهاش اذیت نمیکنن، و سرد نیست. لویی یادش میاد که هری دوتا دکتر رو رد کرد چون صداشون سرد بهنظر میرسید.
"ممنون، هری." لویی میگه.
هری گیج بهنظر میرسه. "برای چی بیب؟"
"برای اینکه اهمیت میدی؟ برای اینکه این چیزا رو تحمل میکنی؟" لویی جواب میده، برای اینکه موندی، برای اینکه سعی میکنی دوستم داشته باشی، اون فکر میکنه.
"لویی، من خیلی بخت افتخار میکنم." هری بهنرمی میگه. "بخاطر اینکه کمک قبول کردی، خیلی بهت افتخار میکنم."

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...
?27?°Part 2°
Start from the beginning