هری دستش رو دراز میکنه و پشت گردن لویی میذاره. اون از روی صندلی خم میشه تا پیشونی لویی رو ببوسه. لویی توی لمس تکیه میده، بالاخره احساس میکنه که بعد از جلسه، استرسش کم میشه. وقتی که عقب میرن لویی واقعا میتونه افتخار رو توی چشمهای هری ببینه.
""حتی اگه میرفتی اونجا ولی اواسط جلسه میومدی بیرون هم بهت افتخار میکردم. یا حتی اگه میرفتی اونجا ولی هیچ حرفی نمیزدی، یا به سوالا جواب نمیدادی. چون حداقلش قدمِ اول رو برداشته بودی. ولی به خودت نگاه کن؛ تو رفتی اونجا و همهٔ چیز رو گفتی، و سوالا جواب دادی. میتونم ببینم که چقدر سخت داری تلاش میکنی و من نمیتونم- نمیتونم توضیح بدم که این چقدر برام ارزش داره، که چقدر بهت افتخار میکنم."
تا وقتی که هری دهنش رو میبنده گونههای لویی قرمز شدن. اون بهنرمی لبخند میزنه و گونههای صورتیِ لویی رو میبوسه. لویی اجازه میده چشمهاش بسته شن، و بازشون نمیکنه حتی وقتی که احساس میکنه پیشونی هری به پیشونی خودش چسبیده.
"من فقط میخوام- من میخوام درست شم." لویی آروم میگه. "تو داری بهم میگی که بهم افتخار میکنی و همهٔ چیزی که من میتونم بهش فکر کنم اینه که اگه از اول اینقدر رقتانگیز نبودم مجبور نبودم اینکار رو بکنم."
این براشون جدیده؛ این که لویی بگه چه احساسی داره، اونم بدون این که هری بپرسه. اولش سخت بود، آسون بهزبون آورده نمیشد، ولی الان لویی بخاطر این کار احساس بهتری داره. این که مجبور نباشه قبل از گفتن هر حرفی اول آنالیزش کنه خیلی خوبه. اینکه فقط بگه چه احساس داری خوبه، حتی با اینکه معمولا احساس بدی داره. معمولا هری میدونه چی بگه و باهاش متفاوت رفتار نمیکنه.
هری یه صدای غمگین درست میکنه، ولی لویی چشمهاش رو با نمیکنه. "لویی، تو نیازی به درست شدن نداری. تو شکسته نیستی، تو معیوب نیستی، و تو رقتانگیز نیستی. تو آسیب دیدی. خیلی، خیلی آسیب دیدی، و الان برای درمان شدن به یکم کمک نیاز داری. این هیچ اشکالی نداره، تو فقط نیاز داری که درمان بشی، باشه، لاو؟"
لویی آروم سرش رو بهنشونهٔ مثبت تکون میده، خیلی تلاش میکنه که حرفهای هری رو باور کنه. ولی باور کردن سخته، وقتی که توی قلبش میدونه اینها حقیقت ندارن. اون شکستهست، و معیوبـه، و رقتانگیزـه. شاید بتونه درمان شه، ولی میشه مثل یه استخونِ شکسته که درست جوش نخورده، شاید درد از بین بره، ولی اون همیشه شکسته و ناقص میمونه.
"باشه." اون نفس میکشه، فقط از این که توی این لحظه نزدیکِ هریـه لذت میبره.
"خیلی دوستت دارم لویی." هری آروم میگه، نفسش روی گونهٔ لویی گرمـه."
جدیدا لویی خیلی به این که بالاخره بتونه به هری بگه دوستش داره چی میشه، فکر کرده. هربار که هری این حرف رو میزنه کلمات روی زبونش میپرن، و گاهیاوقات هم وقتهایی که هری حتی این رو نمیگه. ولی لویی نمیتونه بگه، چون میدونه که پشیمون میشه. اون شک، اون ترسی که بعد از گفتن این کلمات به هری به جونش میفته، زندهزنده میخوردش. لویی میتونه منصفانه به این موضوع نگاه کنه، میتونه عاشق جوری باشه که هری ازش مراقبت میکنه، میتونه عاشق احساسی باشه که هری بهش میده، میتونه عاشق با هری بودن باشه. اون نمیتونه جوری که باید، کاملا و بیقید و شرط، عاشق هری باشه.

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...
?27?°Part 2°
Start from the beginning