اون سهمیلیون بار به خودش گفته که هری عاشقشه، که اون نگاهِ توی چشمهاش عشقـه، که کلماتی که به زبون میاره حقیقتن، که طرز رفتارش بخاطر اینه که دوستش داره. لویی سهمیلیون بار هم سعی کرده که باور کنه، ولی فقط نمیتونه. هربار که سعی میکنه، ذهنش خودش رو با تمام دلایلی که نشون میده این که هری عاشقش باشه غیر ممکنه، پُر میکنه. خودش رو با تمام دلایلی که نشون میده عاشقِ هری بودن خودکشیِ محضـه، پُر میکنه.
"میشه بریم خونه؟" اون بهنرمی میپرسه.
"آره عزیزم، آره." هری میگه، عقب میره و با ملایمت لبهای لویی رو میبوسه.
هری دنده عقب میزنه و از جایگاه پارکینگ خارج میشه. لویی چشمهاش رو باز میکنه، و دستش رو برای گرفتن دست هری دراز میکنه، دستهاشون رو درحالی که پاشنهٔ دستهاشون به هم چسبیدن، به هم فشار میده. هری انگشتهاش رو حلقه میکنه، به آسونی روی نوک انگشتهای لویی قرارشون میده. اینکه دستهای هری اینقدر بزرگن هنوز هم برای لویی مسخرهست.
"من عاشق دستهاتم." لویی آروم میگه.
هری اون لبخندِ کوچیکِ خاص رو میزنه، همون لبخند که هروقت لویی برای توصیف کردن یه چیزی راجبش از کلمهٔ «عشق» استفاده میکنه روی لبهاش میشینه. این هم براشون جدیده؛ لویی این کلمه رو بهعنوان چیزی بیشتر از فقط یه پتنیم بهزبون میاره. شاید اون نتونه به هری بگه عاشقشه، ولی میتونه یه لیست از یه بیلیون چیز که راجبه اون پسر عاشقشونه درست کنه. انگار که هر نظری که لویی میده، اندازهٔ یه دنیا برای هری ارزش داره. اون سرخ میشه، لبخند میزنه، خوشحال میشه. گاهیاوقات برای لویی سخته تا چیزهایی که فکر میکنه رو بهزبون بیاره، ولی ارزش دیدنِ اون نگاه توی چشمهای هری رو داره.
"منم عاشق دستهای توئم. مخصوصا وقتی که توی دستهای منن." هری بعد از یه مدت عقب نگه داشتن لبخندش میگه.
لویی بهنرمی لبخند میزنه و برای یه لحظه رانندگی کردن هری رو تماشا میکنه. اگه بخواد صادق باشه احساس میکنه که انگار تمام انرژی سرِ اون جلسه با دکتر چن تلف شده. تکرار کردن اون داستان مثل این بود که یه بخیهکِش رو روی قلبش بهکار بگیره. بهزبون آوردن از لحاظ جسمی براش سخت بوذ. اون خستهست، و احساس افتضاحی داره، بخاطر همین ککومکهای روی صورت هری رو میشمره تا حواسِ خودش رو پرت کنه. هری زیاد روی صورتش ککومک نداره، فقط چندتا پراکنده که روی صورتش پخش شدن. یهذره تهریش روی صورتش داره، بیشترش بالای لبشه و یکم روی فکش. ولی همیشه صورتش رو شیو میکنه، معمولا توی حموم با حرفهای شیرینش لویی رو خام میکنه که اینکار رو براش بکنه، چون خودش همیشه صورتش رو زخم میکنه. نور خورشید روی مژههاش افتاده، و لویی قسم میخوره که اون یه فرشتهست. هری لبخند میزنه چون میتونه چشمهای لویی رو روی خودش حس کنه، و لبخندش حتی روشنتر هم میشه وقتی که لویی میره جلو و گونهش رو میبوسه.
اونا میرسن خونه و هری براشون شام درست میکنه، درحالی روی کانتر نشسته و نگاه میکنه. اونا تنها شام میخورن، درحالی که مچِ پاهاشون از زیر میز توی هم حلقه شدن. لویی خیلی سخت تلاش میکرده که دیگه راجبه غذا فکر نکنه. ولی آسون نیست، بخاطر همین خیلی شکرگزاره که هری براش یه روانشناس پیدا کرده که با اختلالات غذاخوردن آشنایی داره، و سرِ این جریان هم بهش کمک میکنه. لویی یادش نمیاد از کِی تا حالا داره بهش میگه اختلال غذا خوردن، ولی دوستداره فکر کنه اگه قبول کنه که این اختلال رو داره، قدرتِ بیشتری برای جنگیدن باهاش پیدا میکنه. بیشتر اوقات احساس میکنه که دربرابرش هیچ قدرتی نداره، بخاطر همین هر کنترلِ اضافیای که بتونه بگیره قبول میکنه.
پسرا میان خونه و ازش میپرسن جلسه چطور پیش رفته. لویی از هری پرسیده بود که به پسرا میگه که اون تماس اسکایپ چقدر لویی تاثیر گذاشته بود یا نه، که بهشون میگه که تمام این مدت لویی چه احساسی داشته یا نه، و هری گفته بود نه، که تنها دلیلی که اون به پسرا گفته بود لویی آنورکسیا داره این بود که نمیتونست تنهایی بهش کمک کنه. اون رازها، احساساتی که لویی بهش اعتماد کرده بود و گفته بود، هری قول داده بود که اونا رو تا ابد پیشِ خودش نگه داره. لویی بخاطر این خیلی سپاسگزاره.
وقتی که اونا به لیام و زین گفتن که لویی قراره بره پیش یه روانشناس هردوتاشون گریه کردن، زین جوری لویی رو محکم بغل کرد که انگار به زندگیش چنگ زده، و لیام هم با یه بغلِ خرسی دورِ اتاق چرخوندش. لویی بهشون میگه که جلسه خوب بود، و خوشبختانه اونا بیخیال بحث میشن. هرچند که هرکدومشون شیشبار بهش میگن که خیلی بهش افتخار میکنن.
اون چهار نفر یکم تلویزیون نگاه میکنن، و بعد لویی و هری میرن که بخوابن. لویی وزن اضافه کرده، الان دیگه اصلا نمیشه این رو انکار کرد. میتونه این رو ببینه، میتونه احساسش کنه، و این اونجاست. و هر دقیقهٔ روز، هرجا که میره با خودش میبرتش، و احساس میکنه که این داره میکِشتش پایین، توی همون سوراخِ سیاهی که ازش اومده. ولی تمرکز روی این سخته، وقتی که هری هر اینچ از پوستش رو میپرسته. لویی حتی نمیتونه درست فکر کنه وقتی که هری با زبونش بازش میکنه و باعث میشه لویی بلرزه. مغزش نمیتونه به هیچی جز هریهریهـــــــــــــری فکر کنه وقتی که هری ثابت توی بدنش حرکت میکنه و هربار به اون نقطهش ضربه میزنه. بعدش که اونا درحالی که توی بغل همدیگه گره خوردن و دراز کشیدن، لویی تقریبا میتونه باور کنه وقتی که هری روی پوستش «دوستت دارم» و «تو زیبایی» زمزمه میکنه.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Hope you like it... 🌼
[Spreading you open, is the only way of knowing you...]
با پاراگراف آخر، فقط همین میاد توی ذهنم و تمام :')
انیوی، حرف زیادی برای گفتن نیست.
امیدوارم پارت رو دوست داشته باشید، و اینکه متاسفانه باید بگم ادیت نشدهست. چون اگه میخواستم ادیتش کنم دو هفته دیگه آپ شدنش طول میکشید :'/
ووت و کامنت یادتون نره💕🎈
ماچی موچی همهتونو🌼💙
SeTaRe💙💛

YOU ARE READING
?Fading? [L.S]
Fanfiction[Complete] ???? ?????? ??? ????? ?????? ? ??????? ?????? ?? ?? ????? ?? ???? ?????? ??????? ?????? ???????. ??? ?????? ?? ???? ??? ??????? ??? ??????? ?? ??? ??? ?????? ?? ??????. ??? ???????? ??? ????????? ???????? ??????? ???? ?????? ???? ?? ????...
?27?°Part 2°
Start from the beginning