8704کلمه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لویی میتونه بگه که هری مضطربه. این واضحه چون دستهاش موقع بستن زیپ شلوار تنگ مشکی میلرزن. واضحه مضطربه چون چندینبار دستش رو توی موهاش برده و اونا رو تکون داده و بعد دوباره مرتبشون کرده.
واضحه چون انگشتهاش برای یه مدت طولانی که کمکم داشت ناراحت کننده میشد فقط سر یه دکمهٔ کت نخودی رنگ درگیر بودن. پوست هری رنگپریدهست و لبش بین دندونهاش گیر کرده.
چشمهاش درشت شدن و به دوروبرش نگاه میکنن، مدلها و دانشجوهایی که با عجله راه میرن و برای شو آماده میشن رو نگاه میکنه.
لویی با دقت زیپ لباس مجلسی مشکی هانا رو میبنده و ژاکت چرمی مشکی رو روی شونههای لاغرش میندازه. اجازه میده وقتی که هانا سعی میکنه کفش های پاشنه بلند مشکیش رو بپوشه دستهاش رو روی شونهش بزاره و بعد موهای بلوطی رنگ اون دختر رو مرتب میکنه.
لویی به سمت سادی میچرخه و کمربندی که روی کت بلندشه رو مرتب میکنه، موهای چتریش رو درست میکنه و بهش کمک میکنه که کفشهای پاشنهبلندش رو بپوشه.
بالاخره لویی به سمت هری میچرخه و میبینه که اون پسر کاملا خشکش زده و انگشتهاش روی یکی از دکمههای برنجی یخزدن. موزیک شروع به پخش شدن از توی اسپیکرها کرده و این به این معنیه که شو شروع شده.
"به نظر میرسه داری سکته میکنی." لویی میگه، انگشتهای هری رو کنار میزنه و دکمههای آخر رو خودش میبنده.
"واقعا دارم سکته میکنم." هری زیرلب میکنه. "اون بیرون خیلی آدم هست! وقتی که شوی سال اول و دومیها رو نگاه میکردیم اینقدر نبودن!"
"آره، شوی سال سومی ها رو بیشتر جدی میگیرن برای همین افراد بیشتری میان. ولی اصلا تو نگرانی چی هستی؟ توی تمرینها که کارت رو خیلی خوب انجام دادی." لویی میگه، موهای هری رو مرتب میکنه و یقه ژاکت رو درست میکنه.
"من_ اونگا خیلی آدم هست_اگه مثل یه احمق بهنظر برسم چی_ اگه بیفتم چی_" هری ناله میکنه و دستهاش رو روی گونههاش میکشه.
"هری آروم باش. همهٔ کاری که لازمه بکنی اینه که صاف راه بری، آخر استیج پنجثانیه وایستی و دستت رو توی جیبت بکنی، بچرخی و برگردی. تو میتونی از عهدهش بربیای، تو فوقالعاده بهنظر میرسید، و قراره عالی انجامش بدی." لویی با ملایمت میگه، همونطور که هری دستش رو بالا میاره و با انگشت شصتش رو روی گونهٔ لویی میکشه.
"قول میدی اگه روی صورتم افتادم ازم متنفر نمیشی؟" هری اخم میکنه.
"آره. مسخره نباش." لویی غر میزنه، ولی صداش شیفتهتر از چیزی که میخواست بهنظر میرسه و هری یه لبخند کج میزنه.
"میتونی دوباره بهم بگی قراره چیکار کنیم؟" هری با تامل میپرسه.
"ما آخریم پس اول مدلهای سهتا دانشآموز دیگه لباسهای اولشون رو میپوشن و میرن روی استیج، بعد هانا میره، بعد سادی و بعد تو. وقتی که برگردین هرسهتاتون لباسهای دومتون رو میپوشید و همه مثل قبل میرن روی استیج.
بعدش برای لباسهای سومم همینجوریه. هانا یه لباسخوابم داره برای همین باید دفعهٔ چهارم هم بره ولی تو بعد از سومی میتونی لباس های خودت رو بپوشی. وقتی مدلها میرن روی استیج اسم دانشآموزهای طراح روی پرده نوشته میشه تا همه بفهمنن که کدوم لباس مال کدوم طراحه." لویی همونطجوری که توی دوشنبه توضیح داده بود، براش توضیح میده.
"بخاطر همینه که من جلوی مردم نمیخونم." هری ادا درمیاره. "یهبار، وقتی که هشتسالم بود، سعی کردم توی برنامه استعدادیابی مدرسهم شرکت کنم و بعد روی استیج بالا آوردم."
"تو قراره عالی انجامش بدی هری." لویی با ملایمت میگه.
لویی سعی میکنه با فکر کردن به بیبی هری که بخاطر ترس از استیجش بالا میاره، چیزی از روی شیفتگی نگه. میا اسم اولی دانش آموز رو صدا میزنه و لویی برای آخرینبار دخترا و هری رو چک میکنه همونطور که صف آروم جلو میره.
نور و موزیک با هر سه تا دانشآموز تغییر میکنه، و بستگی به انتخاب طراحها داره. مدلها اول بعد از تموم شدن نوبتشون از روی استیج برمیگردن تا لباسهاشون رو عوض کنن، و صف جلوتر میره. گوشی لویی توی جیبش ویبره میره و لویی یه پیام از طرف لیام میبینه.
'ما وسط و توی ردیف اولیم، نمیتونم صبر کنیم لو! زین و من دوستت داریم و نایل میگه به هری بگو پاش رو بشکنه.' (یهجورایی معنی موفق باشه رو هم میده*S*)
از اونجایی که هری دوباره لبش رو گاز میگیره، لویی فکر میکنه این چیز خوبی برای گفتن نیست. لویی یه جواب سریع تایپ میکنه و بعد دستش رو دراز میکنه تا چونهٔ هری رو نیشگون بگیره رو لبش رو از بین دندونهاش بیرون بکشه.
هری سرش رو پایین میندازه و با خجالت لبخند میزنه، دست لویی رو میگیره و انگشتهاشون رو توی هم حلقه میکنه. لویی دستش رو عقب نمیکشه هرچند گونههاش یکم گرم میشن. لویی به این چیزا عادت نداره، به این لمسهای گستاخانه توی عموم.
البته که اون و مکس توی پارتیها همدیگه رو میبوسیدن و مردم میدیدن، و اگه هانتر دستش رو توی جمع میگرفت اگه احساس میکرد که لویی اون روز خوب بهنظر میرسه، ولی این جدیده. دوشنبه هری برای دیدن شوی سال اولیها برای دیدن لویی رفت و نزدیکش نشست و دستش رو دور شونهٔ لویی انداخت و وقت و بی وقت موهای لویی رو میبوسید.
وقتی که هانا و سادی ازشون پرسیدن که اونا با هم هستن یا نه لویی بهطرز غیرارادی گفت نه و هری سریع گفت که فقط داره سعی میکنه دل لویی رو ببره. لویی متعجب بود که چطور بخاطر اون همه خونی که توی گونهش جمع شده بود غش نکرده بود.
بعد وقتی که اونا از توی راهروها میگذشتن تا به سمت ماشین لویی برن، هری دست لویی رو گرفت. سهشنبه، توی آخر روز بعد از اینکه برای دیدن شوی سالدومیها رفتن، هری توی پارکینگ و جلوی همه لویی رو بوسید. لویی واقعا درک نمیکنه که چطور کسی مثل هری میخواد همه بفهمن که اونا با هم رابطه دارن.
صف جلوتر میره و دست هری محکمتر به دست لویی فشار میاره، پس لویی انگشت شصتش رو روی بند انگشتهای هری میکشه تا آرومش کنه.
هری ناله میکنه و خم میشه تا چونهش رو روی شونهٔ لویی بزاره، آروم ناله میکنه و بینیش رو روی گونهٔ لویی میکشه. لویی نمیتونه جلوی خندههای ریزی که از بین لبهاش خارج میشن رو بگیره و ثابت سرجاش میمونه، نمیخواد گرمای هری که پشتشه از بین بره.
"تو اصلا اضطراب نداری؟" هری آروم میپرسه.
"سال اولم داشتن، ولی الان دیگه عادت کردم." لویی شونههاش رو بالا میندازه.
لویی خیلی زود از شوده بالا انداختنش پشیمون میشه و فکر میکنه هری خودش رو عقب میکشه، ولی هری سرجاش میمونه و گونهش رو به گونهٔ لویی میچسبونه.
البته که لویی یکم بخاطر اینکه مردم از طراحیش خوششون میاد یا نه اضطراب داره، ولی پنجماه درحالی که روی طراحها کار میکرد وقت برای نگران بودن داشت.
الان دیگه هیچکاری وجود نداره که اون بتونه انجام بده، مردم یا از طرحهاش خوششون میاد یا نمیاد، ولی لویی این رو میدونه که شو مثل همیشه خوب پیش میره. البته تا وقتی که هری از هوش نره.
اونا الان به جلوی صف خیلی نزدیک شدن و هری بالاخره صاف وایمیسته وقتی که لویی برای آخرین بار چکشون میکنه و به هانا کمک میکنه که از پلهها بالا بره و پشت پرده بره که وقتی مدلهای دیگه برگشتن آمادهٔ رفتن باشه.
مدلهای دیگه از پشت پرده برمیگردن. لویی میشنوه که میا از توی بلندگو اسمش رو میگه و بعد Arctic Monkeys از توی اسپیکرها پخش میشه. هانا به لویی لبخند میزنه و با اعتمادبنفس از پشت پرده رد میشه و سادی توی موقعیتش قرار میگیره.
از این زاویه، از جایی که لویی میتونه رانوی رو ببینه ولی هیچکس نمیتونه لویی رو ببینه، اون به هانا که با اون موها و پاهای بلندش راه میره نگاه میکنه. هانا عالی بهنظر میرسه و لویی هیچ عیب و نقصی توی چیزی که طراحی کرده نمیبینه.
وقتی که هانا شروع به برگشتن میکنه سادی آماده میشه و هری روی پلهها وایمسیته و منتظر نوبتش میمونه، هرچند بخاطر بیمیلش برای ول کردن دست لویی، اون رو هم داره با خودش میبره بالا.
سادی یکم قدش از هانا کوتاهتره ولی به اندامش به اندازهٔ هانا باریکه و وقتی که شروع به راه رفتن روی رانوی میکنه فوقالعاده بهنظر میرسه. وقتی که سادی شروع به برگشتن میکنه لویی یهبار دیگه لباسهای هری رو مرتب میکنه.
"تو قراره عالی انجامش بدی." لویی میگه.
"بوسِ خوششانسی؟" هری میپرسه، و بهطرز دوستداشتنیای امیدوار بهنظر میرسه.
لویی مجبوره که روی نوک انگشتهاش وایسته تا لبهاشون رو بهم بچسبونه ولی چشمهاش هری بسته میشن و دستش بالا میاد تا به نرمی گونهٔ لویی رو قاب بگیره.
لویی میبینه که سادی برمیگرده و خودش رو عقب میکشه ولی ناراحت نمیشه وقتی که هری یهبار دیگه به لبهاش نوک میزنه. هری نیشخندش رو به یهچیز طبیعیتر تبدیل میکنه و نفسش رو بیرون میده قبل از اینکه روبروی پرده وایسته. لویی به شونهش ضربه میزنه تا بهش بگه که بره و هری به سمت جلو قدم برمیداره.
هری به همون اندازه که لویی فکر میکرد فوق العاده بهنظر میرسه. قدمبرداشتن آروم و پاهای بلندش باعث میشن جوری بهنظر برسه که انگار برای راه رفتن روی رانوی به دنیا اومده.
هری صورتش رو همونجوری که تمرین کرده بودن طبیعی نگه میذاره و وقتی که به آخر رانوی میرسه دستش رو توی جیبش میبره و درست همونجپری که لویی توی تمرینها بهش نشون داده بود خودش رو کج میکنه.
هری درست برای مدتی که گفته شده بود مکث میکنه و بعدش میچرخه و برمیگرده. وقتی که داره به سمت لویی برمیگرده و نورها مثل یه هاله دور سرش قرار گرفتن، حتی بهترهم بهنظر میرسه.
لباسها خوب بهنظر میرسن،آره، ولی هری. هری مثل خدای سکس بهنظر میرسه.
بعد هری از پشت پرده برگشته و با آزاد کردن عضلههای صورتش بدون مکث از سکسی تبدیل به همون پسر چشمآهویی مردد قبل میشه. لویی فقط بهش لبخند میزنه و بغلی که هری دنبالشه رو بهش میده، و هری بینیش رو توی موهای لویی میبره.
"عالی بود." لویی بهش میگه. "واقعا عالی بود."
"بخاطر چراغها نمیتونستم همهٔ مردم رو ببینم." هری نفس میکشه، بهنظر میاد خیالش راحت شده و لویی رو تا جایی که لباسها آویزونن دنبالش میکنه.
"عالی انجامش دادی." لویی میگه. "و شما دخترا هم همینطور. عالی بودید." اون به هانا و سادی که داشتن پشت پردههاب تعویض لباس، لباسهاشون رو عوض میکردن میگه.
هری جلوی پردهها لباسهاش رو در میاره و وقتی که هر سهنفر لباس های دومشون رو پوشیدن لویی خودش رو مشغول میکنه دامن هانا رو صاف میکنه، تاپ سادی رو مرتب میکنه، به یقهٔ راهبی ژاکت هری نظم میده.
وقتی که بقیه مدلها لباسهای دومشون رو نشون میدن اونا دوباره توی صف منتظر میمونن و وقتی که نوبت هری میشه دوباره یه بوسهٔ دیگه از لویی میدزده. لویی اصلا بخاطر این اذیت نمیشه. راه رفتن دوم هری درست مثل اولی خوبه و اون شلوار راهراه بهتر از چیزی که لویی امیدش رو داشت بهنظر میاد.
لباس سوم هری اون شلوار جین و تیشرت و کتتکِ و لویی یهچیزی مثل غرور و افتخار رو توی سینهش احساس میکنه چون همهچیز خیلی خوب در اومده بود.
هری کنار دخترا که لباسهاشون رو پوشیدن عالی بهنظر میاد؛ هانا یه پیراهن که تا کمرشه و یه دامن که پهلوهاش رو میپوشونه و پشتش بلندتر از جلوشه پوشیده، و سادی یه لباس زنانه براق که روش جزئیات زیادی کار شده پوشیده.
لویی خودش رو درحالی پیدا میکنه که داره به هری و هانا نگاه میکنه و بهشون میباله، به این فکر میکنه که اونا چه زوج دوستداشتنیای درست میکردن. هری باید با همچین کسی باشه، یه دختر قدبلند، لاغر، و خوشگل که لنگهٔ خوشگلی خود هری باشه و توی آغوش هری فوقالعاده بهنظر بیاد. نه لویی بدکوتاه، چاق و ساده که شبیهِ چیزیه که هری میتونه از ته کفشش جدا کنه.
این فکر توی شکم خالیش سنگینی میکنه و پشت گلوش رو میسوزونه، و باعث میشه لویی از خوردن اون یکچهارم گریپفروتی که برای صبحونه داشته پشیمون بشه.
بعدش هری لویی رو نزدیک خودش میکشه، همونطور که سف جلوتر میره، اینجوری کمر لویی به سینهش چسبیده و دستهای خودش روی سینه و شونههای لویین. لویی به خودش اجازه میده یکم توی آغوش هری ریلکس بشه ولی باز هم درک نمیکنه که چرا هری اینقدر باهاش شیرین رفتار میکنه، یا چرا قبل از اینکه هری برای سومین رانویش بره لویی رو اینقدر با ملایمت میبوسه.
بعدا، لویی به هری میگه کارش رو عالی انجام داده وقتی که هری با دقت لباسهایی که لویی طراحی کرده رو از تنش درمیاره و شلوار جین تنگ و ژاکت اورسایز خودش رو میپوشه.
هری خیلی محکم لویی رو بغل میکنه، و بهش میگه که لباسهاش فوق العاده بودن و خود لویی فوقالعادست. لویی فقط سرخ میشه، مثل همیشه، و توی شونهٔ هری یه ممنون زمزمه میکنه. هری عذرش رو میخواد تا بره دستشویی و هانا از پشت پرده برای آخرین لباسشبیرون میاد.
"شما دوتا خیلی باهم دوستداشتنیاین لو." هانا میگه وقتی که لویی زیپ لباسش رو میبنده.
گونههای لویی داغ میشن همونطور که پارچهٔ آهاردار لباس رو مرتب میکنه. "اون دوستداشتنیه." لویی حرف هانا رو تصحیح میکنه. "من میدونم که اصلا با من چیکار داره. یهذره به من نمیخوره، اینطور فکر نمیکنی."
هانا نچنچ میکنه و سرش رو تکون میده. "لو من سهساله که میشناسمت و تا حالا تو رو با هیچکس ندیدم که اینقدر برات پرفکت باشه. اون بهت حوری نگاه میکنه که انگار یهچیز گرانبها و فوقالعادهای، و تو یهچیز گرابنها هستی و باید با کسی باشی که این رو میدونه."
هانا مکث میکنه وقتی که لویی موهاش رو مرتب میکنه. "میدونم که گفتی که اهمیت نمیدادی ولی، هانتر سال پیش نیومد چون گفت فشن و مد وقتتلف کردنه، ولی الان هری اینجاست، حتی با اینکه ترس از استیج داره بخاطر تو روی رانوی راه میره."
لویی آه میکشه و سعی میکنه منقبض و منبسط شدن شکمش نادیده بگیره. "میدونم که اون خیلی آدم خوبیه هانا. این فقط یه دلیل دیگه برای اینه که اون برای من زیادی خوبه. فقط هنوز نفهمیده افراد خیلی بهتر از من برای هستن." اون آروم میگه همونطور که به هانا کمک میکنه که برای نوبتش از پلهها بالا بره.
هانا فقط دوباره سرش رو تکون میده. "هیچوقت درک نمیکنم که چطور شخصی به فوقالعادگی تو اینقدر خودش رو دست کم میگیره." اون میگه.
لویی بهسختی وقت سرخ شدن پیدا میکنه قبل از اینکه اسمش صدا زده بشه و هانا با لباس منجوقدوزی شدهٔ سبک از پرده رد میشد.
لویی راه رفتن هانا رو نگاه میکنه و بعد دوباره لبهٔ پلهها ملاقاتش میکنه. خانم شینور روی استیجه و داره از همه بخاطر اومدن و تماشا کردن دانشآموزهاش تشکر میکنه وقتی که لویی با هانا به سمت جایی که لباسها قرار دارن میرن تا لباسها رو جمع کنن.
وقتی که چندتا از دانشآموزها با طرحهاشون دارن میرن خانم شینور میاد و لویی رو بغل میکنه و بهش میگه همهچیز خیلی دیدنی و قشنگ بوده.
بعد از خداحافظی کردن با هانا و سادی لویی داره لباس رو جمع میکنه که توسط زین و لیام احاطه میشه. اون سرش رو میبوسن و محکم توی بغلشون فشارش میدن و بهش میگن که همهچیز عالی بوده.
لویی سرخ میشه و ازشون برای اینکه اومدن تشکر میکنه ولی در اصل داره بخاطر اینکه دوستش دارن ازشون تشکر میکنه.
وقتی که اونا بالاخره ولش میکنن نایل هم جلو میاد و لویی رو بغل میکنه، و بعد لویی یادش میاد که هری دیر کرده. سوال نپرسیدهش جواب داده میشه وقتی که هری با گونههای قرمز شده و درحالی که داره یهچیزی رو پشت سرش مخفیمیکنه از راه میرسه.
"چرا داری نفسنفس میزنی؟" لویی میپرسه و ابروش رو بخاطر چیزی که هری داره مخفی میکنه بالا میده.
"باید تا ماشینم میدوییدم." هری میگه.
لویی میخواد پرسه که چرا ولی هری چیزی که داشت پشتش قایم میکرد رو بیرون میاره. یه دسته گل، از لیلیهای ساقه بلند و قرمز پررنگ، که با یه ربان سادهٔ خاکستری کنار هم جمع شدن. دهن لویی باز میمونه وقتی که هری دستهگل رو با یه لبخند خجالتی روی صورتش، جلوش نگه میداره.
"ببخشید، بخاطر اینکه توی ماشین بودن یکم پژمرده شدن، و میدونم که یهجورایی شبیه دستهگل عروسیه ولی پسرا گفتن که لیلی(گل شیپوری اتیوپیایی) گل موردعلاقته و من فقط فکر کردم_میدونستم که کارت رو فوقالعاده انجام میدی، فقط فکر کردم که تو باید بدونی، که من چقدر خوشحالم که من رو انتخاب کردی و_چقدر فوقالعادهای." هری وراجی میکنه و لویی جلو میره و گلها رو میگیره، دهنش هنوز هم بازه.
"ممنون. " لویی میگه، ولی صداش کوچیک و ناچیز بیرون میاد.
ولی هری اهمیتی نمیده و لویی رو توی بغلش میگیره، گونهش بخاطر هوای بیرون یکم سرده وقتی که به گونهٔ لویی میچسبه. لویی گلها رو توی یه دست و دور نگه میداره تا خراب نشن چون هری خیلی محکم بغلش کرده.
"چرا اینقدر باهام شیرینی؟" لویی نفس میکشه و صورتش رو توی شونهٔ هری مخفی میکنه.
هری میخنده چون فکر میکنه که لویی داره شوخی میکنه ولی وقتی میگه، "چون لیاقتش رو داری." لویی سرش رو تکون میده.
هری نمیفهمه که این سوال خیلی واقعیه. لویی درک نمیکنه. این رو نمیفهمه. براش اصلا با عقل جور در نمیاد. اون کاملا گیجه. لویی میدونه که این برای واقعی بودن زیادی خوبه پس فقط منتظره که از خواب بیدار شه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دو هفته و نیم دیگه میگذره، و لویی شنبه توی حموم وایستاده و خودش رو درحالی پیدا میکنه که داره به هری فکر میکنه. اینکه همهٔ افکارش درگیر اون پسر خوشگلن تعجبآور نیست ولی بازهم دلسرد کنندست.
آدم فکر میکنه از اونجایی که لویی تمام روزهای دو هفتهٔ گذشته رو با هری گذرونده ،وقتهایی که تنهاست همهٔ افکارش باید متعلق به خودش باشن و میتونه روی چیزهایی چه مربوط به هری نیستن تمرکز کنه. ولی همچین چیزی نیست، چون ذهن لویی کوچیکترین چیزها رو به هری ربط میده.
لویی یهجورایی از فکر کردن دربارهٔ تکالیف بازاریابیای که برای آخر هفته داشت، به فکر کردن دربارهٔ جوری که هری توی زنگ آزادشون وقتی که لویی رو درحال طراحی تماشا نمیکرد، چونهش رو روی شونهٔ لویی میذاشت، رسید.
الان داره به جوری فکر میکنه که نفس هری روی گوشش پخش میشه، به جوری که هری میچرخه و شقیقهش رو میبوسه فکر میکنه.
اونا فقط توی استودیو اینقدر بهم نزدیک نیستن. بهنظر میرسه وقتی که لویی توسط بازوهای هری دور بدنش وقتی که خودش به سینهٔ هری تکیه میده، احاطه شده راحتتره.
وقتی که وسط راهروئن، یا وقتی که دارن بین کلاسهاشون با لیام، زین و نایل حرف میزنن هری تامل نمیکنه و لویی رو نزدیک خودش بغل میکنه.
اون هر روز با لویی تا ماشینش قدم میزنه و میبوستش حتی اگه قرار باشه پنج دقیقهٔ دیگه همدیگه رو توی خونهٔ لویی ببین، یا حتی اگه درحال برگشتن به خوابگاه هری باشن، یا حتی اگه درحال رفتن سر یکی از 'قرار'های هری باشن.
لویی پیشنهاد شام رو با شوخی کردن دربارهٔ اینکه شام طرز قرار گذاشتن مردهای تنبله و هری باید خلاقتر از اینا باشه، رد کرده بود. لویی انتظار داشت که هری تسلیم بشه و دیگه ازش نخواد ولی در عوض هری با چیزهای دیگهای که میتونستن انجام بدن سراغش اومده بود.
فیلمهای سیاه و سفید توی سینماهای ارزون پایینشهر، رفتن به کافیشاپ هایی که باید برای رسیدن بهشون از وسط پارک رد میشدن، موزهٔ هنری که آخر هفته وقتی که هوا یخبندون بود رفتن و هردوتاشون حوصلهشون بیشتر از چیزی سر رفته بود که بتونن توش بمونن.
اگه دلشون بخواد تنها باشن و زین و لیام خونهن، میرن خوابگاه هری و همدیگه رو توی تخت بغل میکنن و فیلم نگاه میکنن، از اونجایی که نایل بعد از تموم شدن کلاسهاش هیچوقت مستقیم برنمیگرده خوابگاه.
روزهای دیگه با پسرا وقت میگذرونن. بعضی روزها لیام و زین بیرونن و اونا روی مبل لویی نزدیک همدیگه میشینن. بعضی موقعها فقط تکالیفشون رو انجام میدن، وقت های دیگه ویدئوگیم بازی میکنن، بعضیوقتا فقط حرف میزنن، اوقات دیگه اونقدر همدیگه رو میبوسن که لبهای هردوشون پف میکنه. این خوبه.
لویی هیچوقت نمیدونه که قراره چیکار کنن ولی بهنظر میرسه هری همیشه میخواد باهاش باشه و این یه تغییر خوبه از اونجایی که میچل همیشه میومد، لویی رو به فاک میداد و میرفت. این واقعا یه تغییر خوبه.
هیچکدوم از دوستپسرهای لویی هیچوقت نخواستن برای چیزی بیشتر از سکس باهاش باشن، هیچکدومشون هیچوقت اهمیت ندادن که روزش چطور گذشته یا به اینکه میخواد چی بگه اهمیت ندادن.
هری واقعا گوش میده، و بیشتر از اون، بهچیزی که لویی میخواد بگه اهمیت میده.
هری چیزهای کوچیکی راجبه لویی میدونه که لویی حتی بهشون فکر هم نمیکنه. این عجیبه چون برای هری این رابطه راجبه سکس نیست و هری هنوز جوری که لویی فکرش رو میکرد، ازش خسته نشده. این هم خوبه هم بد.
خوبه چون لویی برای اولین بار هم که شده واقعا احساس میکنه یهنفر دیگه هم هست که واقعا بهش اهمیت میده. بده چون لویی میدونه وقتی که هری بره، دهبرابر بیشتر درد میکشه.
اگه با کس دیگهای قرار میذاشت، لویی تا الان لباسهاش رو درآورده بود با اون فرد خوابیده بود، ولی اونا هنوز از بوسههای داغ و عمیق جلوتر نرفته بودن.
لویی ترسیده. میچل آخریننفری بود که اون رو لخت دیده بود و لویی از اون موقع تا حالا بخاطر رژیمش لاغرتر شده بود ولی هنوز هم خیلی چربی و خیلی نقاط نرم نفرتانگیز روی بدن لویی وجود داشت.
اون فقط خیلی ظاهر نفرتانگیزی داره و از اینکه نکنه هری بدنش رو ببینه و رابطهٔ خوبشون خراب بشه میترسه، از اینکه نکنه هری نتونه بهجز بدن وحشتناکش چیزی ببینه و دیگه نخواد پیشش بمونه میترسه.
هری خوب و شیرین و مهربونه و لویی میدونه اون پسر هیچوقت مثل جوری که هانتر بخاطر جمع شدن شکم لویی موقع نشستن بهش متلک مینداخت چیزی نمیگفت، ولی لویی اینم میدونه که اینکه آدم با کسی که ازش چندشش میشه بمونه غیرممکنه، و هری میتونه افراد خیلی بهتر از لویی رو پیدا کنه.
بهنظر میرسه که هری متوجهٔ معذب بودن لویی شده و هیچوقت برای بیشتر بهش فشار نمیاره. فقط یکی دوبار هری سعی کرد که پهلوها یا رون پاهای لویی رو لمس کنه و لویی خودش رو عقب کشید و همین کافی بود که هری متوجه بشه که یه مرزهایی وجود داشتن که لویی نمیتونست توضیحشون بده.
هری هیچوقت نپرسید چرا، فقط خودش رو به اینکه لویی رو معذب نکنه سازگار کرد. الان هری انگشتهاشون رو توی هم حلقه میکرد، یا بازوهاش رو دور سینه یا شونههای لویی میذاشت، دستش رو دراز میکرد تا گونهٔ لویی رو قاب بگیره، با موهای لویی بازی میکرد.
دستهاش تقریبا هیچوقت لویی رو رها نمیکردن ولی اون هیچوقت شکم یا پهلوهای لویی رو لمس نمیکرد و لویی بخاطر این خیلی ممنونه.
این خیلیخوب کار میکرد چون هری خیلی از لویی قدبلندتره و لویی عاشق اینه که اینقدر راحت میتونه دستهاش دور کمر هری حلقه کنه یا به هری تکیه بده.
اینکه لویی اینقدر دوروبر هری احساس راحتی میکنه و اینکه اون دوتا اینقدر راحت فیت همدیگهن هنوز هم عجیبه.
اونا میتونن روزها حرف بزنن و هری میتونه باعث بشه لویی لبخند بزنه حتی توی روزهایی که لویی احساس میکنه شکمش داره سعی میکنه خودش رو هضم کنه یا حتی وقتهایی که درد مفصلهاش باعث میشن توی خودش جمع بشه.
الان وقتی که سرگیجه پیدا میکنه، دست هری رو داره که بهش چنگ بزنه و هری بهعنوان توجه دستش رو محکمتر میگیره، متوجه نمیشه که بعضیموقعها لویی واقعا به حمایتش نیاز داره.
این خیلیخوب پیش میرفت چون لویی تقریبا هیچوقت مجبور نبود غذای کامل بخوره و بالا بیاره، و از همینالانشم داره متوجه میشه که گلوش دیگه خشدار نیست و دندونهاش کمتر حساسن.
اون به هری میگه که باید برای شام بره خونه چون همیشه با زین و لیام غذا میخوره و البته که هری کاملا درک میکنه. بعدش به زین و لیام میگه که با هری غذا خورده و زین و لیام اونقدر خوشحالن که رابطهش داره خوب پیش میره که اصلا اهمیتی نمیدن. لویی میتونه کاملا رژیمش رو رعایت کنه و اصلا مجبور نیست بالا بیاره.
لویی هیچوقت به خودش اجازه نداده بود که به کسی جز زین و لیام اهمیت بده. اونقدر احمق نبود که فکر کنه اون سهنفری که باهاشون قرار میذاشت واقعا بهش اهمیت میدادن، پس اونقدری هم احمق نبود که به خودش اجازه بده که به اونا اهمیت بده.
ولی اصلا براش مهم نبود چون اهمیت ندادن اونا یعنی اینکه اونا هیچ سوالی ازش نمیپرسیدن. اونا فقط حواسپرتی بودن و این همهٔ چیزی بود که لویی نیاز داشت، بههرحال لویی هیچوقت به عشق باور نداشت. اون هنوزم به عشق باور نداشت، و این رو میدونست که هیچوقت باور پیدا نمیکنه، ولی لویی به هری اهمیت میده.
لویی شنیدن راجبه اینکه روز هری چطور گذشت رو دوست داره، اینکه موقع نگاه کردم تلویزیون انگشتهاش رو توی موهای هری بکشه رو دوست داره، اینکه هری موقع درس خوندن با حواسپرتی هومم میگه رو دوست داره، اینکه هری بهش پیام میده حتی با اینکه همدیگه رو پنجدقیقه قبل دیدن رو دوست داره.
اینکه هری همیشه باهاش روراست و صادقه، هیچوقت چیزی رو توی دلش نگه نمیداره و هیچوقت هیچ قسمت از وجودش رو از لویی مخفی نمیکنه رو دوست داره.
لویی به هری اهمیت میده، بخاطر جوری که بخاطر اون پسر درونش گرم میشه، نمیشه این رو انکار کرد. بهنظر میرسه الان، حتی بعد از اینکه هری دستش رو ول میکنه یا شب به سمت خونهٔ خودش میره، اون گرما یکم بیشتر دووم میاره.
لویی فکر میکنه گرما الان بیشتر دووم میاره چون الان دیگه احساس میکنه هری همیشه نزدیکشه، حتی وقتهایی که با هم نیستن.
لویی سعی میکنه به خودش بگه وقتی هری بره چیزیش نمیشه و خوب میمونه، ولی میدونه که احتمال این هر روز کمتر میشه، چون هر روز که میگذره بیشتر به هری اهمیت میده.
لویی میفهمه که باید توی هر مدت محدودی که میتونه هری رو داشته باشه، از داشتنش لذت ببره. اون فقط بیشترین تلاشش رو میکنه که کاری نکنه که هری ازش خسته بشه، قبل از اینکه این اتفاق بهطور طبیعی بیفته.
لویی شستن شامپوی توی موهاش رو تموم میکنه و دوش حموم رو میبنده قبل از اینکه یکی از حولههای نرم رو از روی آویز برداره و خودش رو خشک کنه.
پسرا خونه نیستن ولی لویی ترجیح میده توی حموم و درحالی که آینه هنوز بخار گرفته لباسهاش رو بپوشه، بهجای اینکه بره توی اتاقش و تصادفی بدنش رو توی آینه اونجا ببینه.
اون واقعا نمیدونه چطور میتونه از هری بخواد بدنش رو قبول کنه وقتی که خودش حتی نمیتونه نگاه کردن به خودش رو تحمل کنه.
زین و لیام تا فردا برنمیگردن چون به یه پارتی که چندساعت از لندن فاصله داره رفتن و نمیخوان مست رانندگی کنن پس خونهٔ یه دوست میمونن.
اونا یکم بیشتر از یهساعت پیش رفتن و لویی یکم خونه رو مرتب کرد و بعد رفت حموم. اینکه فقط برای تمیز شدن دوش بگیره خوبه، برای اینکه اجازه بده آب داغ تنشی که هرجا با خودش میبره رو از بین ببره، بهجای اینکه دوش بگیره تا مطمئن بشه یه تیکه از استفراغهاش توی موهاش گیر نکرده.
وقتی که لباسهاش رو میپوشه موهاش رو مرتب میکنه تا درحالی که توی صورتش ریختن خشک بشن و بعد دندونهاش رو میشوره. وقتی که فقط یه طرف دندونهاش رو شسته در به صدا درمیاد، پس درحالی که مسواک هنوز توی دهنشه میره توی راهرو.
وقتی که در رو باز میکنه هری به لویی لبخند میزنه، گونههای لویی بخاطر خمیردندون و مسواک پف کردن. لویی درحالی که مسواک هنوز توی دهنشه لبخند میزنه و دست هری بالا میاد تا با ملایمت پشت گردن لویی رو بگیره. اون خم میشه و نوک بینی لویی رو میبوسه.
"سلام بیب." اون میگه و یه بوسهٔ دیگه روی پیشونی لویی میزاره.
لویی هومم میگه و درجواب پهلوی هری رو فشار میده و سعی میکنه خمیردندون رو روی چونهش نریزه. اون توی دستشویی برمیگرده تا شستن دندونهاش رو تموم کنه و وقتی که برمیگرده هری روی مبل دراز کشیده و بازوش رو روی چشمهاش گذاشته.
لویی به سمتش میره و بهراحتی خودش رو توی فضای خالیای که بین هری و پشت مبل هست جا میده، یه دستش رو زیر کمر هری میزاره و یه دست دیگهش رو دور شکمش حلقه میکنه. گونهٔ لویی روی سینهٔ هریه و دست هری بالا میاد تا دور لویی قرار بگیره، دستش بهنرمی توی موهای لویی کشیده میشن و نوازشش میکنن.
"خستهای؟" لویی میپرسه، با دستش روی پارچهٔ تیشرت هری شکلک میکشه.
هری ناله میکنه. "آره، نایل دیشب نزدیک چهار برگشت و سگمست بود، به همهچیز میخورد و به خودش میخندید. بالاخره تختش رو پیدا کرد ولی میدونی که من وقتی یهبار از خواب بیدار شم دیگه خوابم نمیبره." اون آه میکشه.
"آاوو." لویی با شیفتگی میگه. "پس الان فقط با سه ساعت خواب سرپایی یا عصر چرت زدی؟"
اونا دیشب رفته بودن سینما، آخرین پخششون از یه فیلم رمانتیککمدی که لویی فکر میکرد یکم کلیشهای ولی هری عاشقش شده بود.
هری یکم بعد از ساعت دوازده لویی رو رسونده بود خونه و لویی میدونست که اون تا ساعت یک خوابش نبرده بود چون پیام شببخیرش یکربع قبل از اون رسیده بود.
"نه. مجبور بودم برم کتابخونه چون واقعا نگران اون امتحان بیوشیمیای هستم که دوشنبه دارم." اون میگه.
لویی چونهش رو بلند میکنه و به هری نگاه میکنه. چشمهای هری یکم پف کردن و پوست شیریرنگ زیرشون بخاطر کمخوابی یکم بنفش شده، ولی با هردوتا چالهاش به لویی لبخند میزنه.
لویی دستش رو دراز میکنه و انگشتهاش رو توی فرهای هری حلقه میکنه. هری یهصدایی مثل خرخر گربه از توی گلوش درمیاره و توی لمس لویی میمونه، و اجازه میده چشمهای خستهش بسته بشن. لویی جمجمهٔ هری رو ماساژ میده، و گاه و بیگاه پیشونیش، گونههاش و بینیش رو میبوسه.
"امشب میتونیم استراحت کنیم. یه فیلم میزاریم و اگه خوابت برد، میخوابی." اون با ملایمت میگه.
چشمهای هری باز میشن و اخم میکنه. "نه من خوبم، میخوام باهات وقت بگذرونم، نه اینکه روت خوابم ببره." اون میگه.
"واقعا اشکالی نداره، منم خستهم." لویی اقرار میکنه.
"چرا خستهای لاو؟" اون میگه، الان نگران بهنظر میرسه، و انگشتش رو با ملایمت روی گونهٔ لویی میکشه.
"خوابهای عجیب." لویی دروغ میگه. "ولی یادم نمیاد چی بودن."درد گرسنگی بود که دیشب بیدار نگهش داشته بود، احساس میکرد چندتا چاقو توی شکمش فرو میرن و میچرخن.
هری اخم میکنه ولی سرش رو تکون میده و گونهٔ لویی رو میبوسه. "چه فیلمی نگاه کنیم؟" اون میپرسه.
لویی جواب نمیده، در عوض سرش رو پایین میبره و لبهای هری رو میبوسه. هری روی لبهاش هومم میگه و لویی رو میبوسه و یکی از دستهاش توی موهای لویی میره. زبون هری روی لب لویی کشیده میشه و لویی بوسه رو عمیق تر میکنه، و اجازه میده زبون هری وارد دهنش بشه. لویی عاشق جوریه که لبهاشون اینقدر خوب با همدیگه جفت میشن، لبهای هری خیلی بزرگ و پُر و لبهای لویی باریک.
لبهای هری همیشه روی مال لویی ملایمن. تاملی که قبلا توی بوسهشون بود الان کاملا از بین رفته ولی هری هنوزم ملایمه.
توی بوسهشون یه اشتیاقی وقتی وجود داره که باعث میشه لویی احساس خواسته شدن پیدا کنه، انگار که هری نمیتونه به اندازهٔ کافی ازش بگیره. لویی این رو درک نمیکنه، ولی بهش احساس خوبی میده.
لویی از این که دست هری میتونه کل سرش رو بپوشونه، گونهش رو قاب بگیره یا تقریبا اندازهٔ کل کمرشه خوشش میاد. از صداهای کوچیکی هری درست میکنه خوشش میاد، از جوری که همیشه بعد از تموم شدن بوسهشون هری لبخند میزنه خوشش میاد، از جوری که هری پیشونیهاشون رو بهم میچسبونه یا بینیش رو روی گونهٔ لویی میکشه خوشش میاد.
"نعنایی." هری زمزمه میکنه، بینیش رو روی گونهٔ لویی میکشه.
لویی میخنده. "تو مزهٔ توتفرنگی میدی." اون میگه، به بستهٔ Jolly Ranchers که هری همیشه توی داشبورد ماشینش نگه میداره فکر میکنه.
"خب، من میدونم که از سیبسبز متنفری." هری زمزمه میکنه و لویی میتونه لبخندش رو بشنوه.
اونا تصمیم میگیرن یه فیلم به اسم One Day با بازی Anne Hathaway و چندتا بازیگر دیگه که هیچکدومشون نمیشناسن نگاه کنن. لویی واقعا به موضوع فیلم توجه نمیکنه، معمولا هیچوقت به فیلم دقت نمیکنه وقتی که هری همچین فیلمهای احساساتی لوسی انتخاب میکنه.
لویی روی انگشتهای هری که به آرومی روی پشتش بالا و پایین میشن، روی نفس کشیدن ملایم هری روی سرش، و روی انگشتهاشون که توی هم گره خوردن و روی سینهٔ هری هستن تمرکز میکنه.
فقط میتونن یه ربع از فیلم رو ببینن قبل از اینکه هری خوابش ببره. نفس کشیدنش یه خروپف آرومه و دستهاش ثابتن و زیر بازوی لویین.
حتی توی خواب هم هری لویی رو خیلی ملایم ولی خیلی نزدیک بهخودش نگه میداره. لویی میتونه احساس کنه که خیلی آسون داره درگیر هری میشه، حتی بدون اینکه بهش فکر کنه، به آسونیه نفس کشیدنه. لویی میدونه که این خطرناکه، ولی نمیتونه خودش رو مجبور به اهمیت دادن بکنه.
لویی نمیدونه که کِی خوابش میبره ولی مطمئنه که صدای اون فینفینها از خواب بیدارش میکنن. اون چونهش رو بلند میکنه، که با توجه به انگشتهای هری که توی موهاشن یکم سخته، و به هری نگاه میکنه.
اون پسر وقتی که میفهمه لویی رو بیدار کرده به پایین نگاه میکنه و تکون خوردن چشمهاش باعث میشه همهٔ اشکهایی که سعی میکرد نگهشون داره بریزن، و روی پوستش که شبیه ظرفهای چینیه لک میندازن. هری فینفین میکنه و پشت دستش رو روی بینیش میکشه قبل از اینکه یه لبخند اشکآلود بزنه.
"هری من دیگه نمیزارم از این فیلمها نگاه کنیم اگه قراره سر تکتکشون گریه کنی."
لویی میگه، و خیلی توی مخفی کردن شیفتگی توی صداش با عصبانیت موفق نمیشه.
"ببخشید، فقط_دختره وقتی که روی دوچرخهش بود با یه تراک تصادف کرد." اون زمزمه میکنه و دوباره فینفینها میکنه.
"بیب، تو که خوابت برد. وقتی که فقط شروع فیلم رو دیدی چطور اینقدر به کاراکترها وابسته کردی؟"
"خب بازم غمانگیزه. چون صدای تصادف خیلی بلند بود از خواب بیدار شدم، بعدش دختره اونجا افتاده بود و الان پسره قراره قلبش بشکنه." لب پایین هری میلرزه و لویی مجبوره لبش رو گاز بگیره تا از شیفتگیش سر دوستداشتنی بودن اون پسر چیزی نگه.
"خیلهخب دیگه فیلم غمانگیز نداریم. اول خلاصهٔ فیلم رو میخونم بعد نگاه میکنیم." لویی در عوض میگه.
اون یکم بلند میشه تا بتونه چشمهای هری رو با آستینهای سویشرتش پاک کنه. هری وقتی که گریه میکنه خوشگله، گونههاش رزی رنگ میشن و چشمهاش با یه رنگ زمردی پاک و خالص روشن برق میزنن.
لویی با انگشتهاش موهای هری رو از توی پیشونیش کنار میزنه و خیسیِ روی گونههاش رو میبوسه. هری لبخند میزنه و انگشت لویی توی چال گونهش فرو میره.
"فیلم وحشتناکم نمیتونم نگاه کنم. کابوس میبینم." هری میگه، خم میشه تا لبهاشونو بهم وصل کنه.
"خدایا هری تو چقدر بچهای."لویی توی بوسهشون نیشخند میزنه.
"شایدم الکی دارم گریه میکنم که بتونم عشق تو رو دریافت کنم." هری جواب میده.
"یهچیزی دربارهٔ آببینیت که داره روی چونهت میچکه باعث میشه باور نکنم که گریهت الکی بوده." لویی میخنده.
گونههای هری یه سایهٔ صورتی میگیرن. " چی میتونم بگم، من میتونم خیلی شدید احساساتم رو نشون بدم." اون زمزمه میکنه.
لویی میخنده. "این دروغِ ساله بیب. " اون با شیطنت میگه و گونهٔ هری رو نیشگون میگیره.
هری به بینیش چین میده. "نمیتونم کمکی بکنم." اون ناله میکنه. "مامان و خواهرم یه دختر دیگه میخواستن!"
لویی با صدای بلند میخنده. "پرنسس هَرِیت." اون میگه.
"ببندش." هری میگه و یهبار دیگه لویی رو میبوسه. "باید برم بینیم رو خالی کنم." اون میگه.
لویی به رفتنش نگاه میکنه، رون پاهای لاغرش با شکم سبکش تکون میخورن. لویی دستش رو دراز میکنه و اون فیلم توهینآمیز رو قطع میکنه قبل از اینکه وایسته و بدنش رو بکشه. اون توی آشپزخونه میره و یه لیوان آب برمیداره، یکسره مینوشتش و دوباره لیوان رو پر میکنه.
این منقبض و منبسط شدن شکمش رو آرومتر میکنه. اون صدای پای هری رو که داره توی آشپزخونه میاد و بعد وقتی که هری دستهاش رو دور لویی میپیچه، لویی به خودش اجازه میده توی بغلش غرق بشه.
هری بوسههای نرم روی موهای لویی میزاره. "بیب، میخواستم راجبه یه چیزی باهات حرف بزنم." اون میگه.
زیر دل لویی خالی میشه و خیلی زود و آنی خارش پشت گلوش برمیگرده. همینه. هری ازش خسته شده. اون میخواد خیلی آروم این رو به لویی بگه، مثل اینکه داره یه اسب فلج رو از بدبختی نجات میده. هری اینقدر مهربونه.
لویی بهسختی آب دهنش رو قورت میده و سرش رو تکون میده، از توی آغوش هری بیرون میاد و روی مبل وا میره. اون روی گوشهٔ دورتر مبل میشینه و یکم توی خودش جمع میشه، ولی هری دستش رو میگیره و انگشتش رو با ملایمت روی بند انگشتهاش میکشه.
هری یکم مضطرب بهنظر میاد، لب پایینش رو بین دندونهاش گرفته و داره به پاهاش نگاه میکنه.
" خب لویی، میدونم تو دربارهٔ اینکه بهم یه شانس بدی خیلی مردد بودی. و این رو درک میکنم، واقعا درک میکنم، چون میدونم دوستپسرهای قبلیت عوضی بودن و، تو خیلی به عشق معتقد نیستی، اینا رو درک میکنم. ولی مثلا—فکر کنم—آاامم— داشتم فکر میکردم که چیزها بینمون خیلی خوب پیش رفتن، نه؟
مثلا من با تو زمان خیلی خوبی گذروندم و— فکر کردم— امیدوار بودم که تو هم زمان خوبی رو با من گذروندم باشی؟ نمیدونم، منظورم اینه که، احساس کچمیکنم تو رو خیلی بیشتر از چیزی که واقعا هست، میشناسم و...ما خیلی خوب با هم جور شدیم. حداقل من امیدوار بودم که تو هم— آاممم— تو همین احساس رو داشته باشی.
چون من به تو خیلی اهمیت میدم لو، فکر میکنم که تو فوقالعادهای، و مثلا— میدونم که تو قبول کردی که فقط یه شانس بدی ولی من واقعا امیدوارم که شاید...... آمم که شاید تو بخوای دوستپسرم بشی؟"
"صبرکن، چی؟" همهٔ چیزیه که لویی میتونه بگه همونطور که نفسش رو با ناباوری برای هری حبس میکنه.
"منظورم اینه که— ببخشید— نمیخوام بهت فشار وارد کنم... من حتی نمیدونم تو هم این احساس رو داری یا نه چون من رو که میشناسی، من همیشه روراست و تابلوئم و مثلا— ولی مثلا— تو اینجوری نیستی.
فهمیدنِ تو خیلی سخته لویی و من این رو راجبت دوست دارم— اگه میتونستم تمام وقتم رو صرف شناختن تو میکردم— من فقط— اینجوری برام سخته که بفهمم من و تو یه احساس رو داریم یا نه— اینکه تو— اینکه تو مثلا، من رو میخوای...؟" هری با لکنت میکنه، پشت گردنش رو با دستش میماله و بالاخره توی چشمهای لویی نگاه میکنه.
لویی احساس میکنه به سرش با یه بیل ضربه زدن. هری نه تنها باهاش خوشحال بوده، و ازش خسته نشده، بلکه میخواد لویی رو دوستپسرش خطاب کنه. لویی هیچوقت درک نکرد که چرا هری با اینکه توی جمع با همدیگه دیده بشن مشکلی نداره، ولی الان حتی با اینکه مردم بفهمن اونا واقعا با هم رابطه دارن هم مشکلی نداره. این واقعا ممکن بهنظر نمیاد.
"من تو رو میخوام هری." لویی نفس میکشه. "احمق نباش البته که من میخوامت. تو فوقالعاده بودی. خیلی با من خوب بودی." زیادی با من خوب بودی، لویی فکر میکنه.
"لویی، من فقط_" هری دستش رو فشار میده، دست دیگهش رو دراز میکنه و گونهٔ لویی رو قاب میگیره. "میتونم تو رو دوستپسرم صدا بزنم؟"
لویی توی چشمهای هری نگاه میکنه، که درشت و شیرین و صادقن، و خودش رو درحالی پیدا میکنه که داره سرش رو تکون میده. "آره." صداش خیلی کوچیک بیرون میاد. "آره، اگه خودت این رو میخوای هری."
صورت هری روشنتر از هروقت دیگهای میشه که لویی دیده و اون به سمت جلو خم میشه و لبهای لویی رو بین لبهای خودش میگیره، هردوتا دستهاش بالا میان تا توی موهای لویی برن. دستهای لویی پشت تیشرت هری مشت میشن همونطور که بدنهاشون بهم میچسبه.
وقتی که از هم جدا میشن هردوتاشون یکم سنگینتر نفس میکشن، هری لبهاش رو روی گردن لویی میزاره و آروم روی نبضش رو میمکه، بیشتر میبوستش تا اینکه بخواهد لاوبایت بزاره.
"لویی میدونم که من یکم زیادهروی میکنم، مثلا با احساساتم و اینا و میدونم که تو از این متنفری_"
"هری نه،من از این چیزا متنفر نیستم. نه حتی یه کوچولو. من واقعا واقعا از اینکه احساساتت رو اینقدر ساده و واضح نشون میدی رو دوست دارم. این نشون میده که تو خیلی قوی هستی. ایکاش من یکم بیشتر میتونستم اینجوری باشم." لویی صادقانه میگه.
هری عقب میکشه و توی چشمهای لویی نگاه میکنه. "بیب من متوجه شدم که تو یکم بیشتر چیزها رو بروز میدی، میدونی؟ مثلا اون اوایل که با همدیگه آشنا شده بودیم حتی بهم نمیگفتی که یه روز بد رو گذروندی چون برات آسونتر بود که بگی 'من خوبم تو چطوری؟' و مثلا، الان واقعا بهم میگی که داری به چی فکر میکنی، یا درمورد بعضی چیزها چه احساسی داری، و بیشتر چیزهایی که هیچوقت دربارهت نمیدونستم رو بهم میگی. میدونم که این چیزِ کوچکیه ولی برای من خیلی مهمه. برای من خیلی خیلی باارزشه که تو باهام حرف میزنی."
هری حتی فکرش رو هم نمیتونه بکنه که اون چیزها چقدر برای لویی سخت بودن. چقدر باید خودش رو مجبور میکرده که تا جایی که میتونه سفرهٔ دلش رو برای هری باز کنه.
لویی میدونه هرچیز کوچیکی که میده، وقتی هری بره اونا رو با خودش میبره. ولی لویی سعی کرده بود، چون هری بهش خیلی میده و لویی نمیخواد از اون آدمهایی باشه که فقط میگیرن.
ولی هری متوجهٔ این شده بود، و این براش یکم ارزش داشت و این برای لویی ارزش کل دنیا رو داشت.
"هری، تو با من خیلی صبوری و...من واقعا قَدْر این رو میدونم." لویی با ملایمت میگه، خیلی توی چشمهای هری نگاه نمیکنه.
"لویی من میدونم که تو میتونی افراد خیلی بهتری نسبت به من پیدا کنی ولی من میخوام چیزی باشم که تو بهش نیاز داری. میخوام چیزی باشم که لیاقتش رو داری." هری بت ملایمت میگه و گونهٔ لویی رو قاب میگیره.
ابروهای لویی تو هم میرن و به هری نگاه میکنه. "منظورتون چیه هری؟ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که من لیاقتش رو دارم. تو میتونی هر مردی که میخوای رو بهدست بیاری، من هیچوقت— من هنوزم درک نمیکنم که تو چرا میخوای با من باشی."
هری اخم میکنه و سرش رو تکون میده. "اشکالی نداره لو، اشکالی نداره که برای دادن یه شانس بهم مردد بودی. میدونم من کسی نبودم که تو میخواستی_"
"نه هری. نه. من_ من چیزی نیستم که تو میخوای. لطفا هیچوقت فکر نکن دلیل مردد بودن من، تو بودی. تو فوقالعادهای هری. تو عالی هستی. من فقط_وقتی که توفتی میخوای با من باشی اولین واکنش من شک کردن و باور نکردن این حرفت بود چون من درک نمیکردم— هنوزم درک نمیکنم که تو چرا میخوای با من باشی." لویی زمزمه میکنه و دستهای هری توی موهاش فرو میرن.
"اوه سوییتهارت." هری با نرمی میگه. "ایکاش میتونستی ببینی."
"چی رو؟" لویی میپرسه و صورتش رو توی گردن هری مخفی میکنه.
"اینکه چقدر برای من فوقالعادهای." اون میگه و موهای لویی رو میبوسه.
لویی بغض توی گلوش رو با یه خنده قایم میکنه. "این لوسترین چیزی بود که تا حالا شنیدم." ولی لویی عقب نمیره چون نمیخواد هری چشمهاش رو که یهویی پفکرده شدن ببینه.
صدای خندهٔ عمیق هری روی شقیقهٔ لویی میلرزه. "لوس ولی واقعی." اون میگه. "دوستپسر."
لویی با خودش فکر میکنه که هری متوجه میشه که گونههای اون روی سینهش داغ میشن یا نه، لویی نمیخواد که هری ببینه که اینقدر چقدر احساس خوبی داره، اینکه هری همچین چیزی میگه.
اون سرش رو بلند میکنه و لبهای هری رو میبوسه. نمیتونه به هری بگه این چقدر براش با ارزش و مهمه پس نشونش میده. اون بوسه رو عمیقتر میکنه، دستهاش رو توی فرهای هری میبره و دستهای هری رو کمرش ملایمن.
لویی عقب میکشه و در عوض سراغ گردن هری میره. هری نفسش رو ناله مانند بیرون میده وقتی که دندونهای لویی توی ترقوهش فرو میرن وقتی که لبهاش خط یقهٔ لباسش رو دنبال میکنن.
دستهای هری توی موهای لویی میرن وقتی که لویی از روی پارچه بالاتنهش رو میبوسه. وقتی که انگشتهاش لبهٔ تیشرت هری رو میگیرن، لویی میشنوه که نفس هری حبس میشه.
اون تیشرت رو یکم بلند میکنه، نوک انگشتهاش روی پهلوهای هری کشیده میشن و باعث میشن عضلههای شکمش منقبض بشن. لویی پوستِ برهنه شدهش رو میبوسه، روی برآمدگیه عضلههاش رو. لبهاش روی موهای کوتاه پایین ناف هری کشیده میشن.
"لو." هری نفسش میکشه. "خدایا لو." اون ناله میکنه وقتی که لبهای لویی روی نوک سینهش کشیده میشن.
وقتی که لویی با ملایمت نوک سینهش رو بین لبهاش میچرخونه هری یه نالهٔ کوچیک میکنه. نفسش توی گلوش حبس میشه وقتی که لویی انگشت شصتش رو روی اون یکی نوکسینهش فشار میده و ناله میکنه وقتی که لویی با نوکسینهش رو با ملایمت بین دندونهاش میگیره.
همونطور که لویی بوسههاش رو به وسط سینهٔ هری میرسونه، دستش پایین میره تا با کف دستش دیک هری رو از روی شلوار راحتیش فشار بده. هری همینالانشم نیمهسفته و زیر دست لویی بهم میپیچه و یه نفسش رو با ناله بیرون میده.
"بیب،" هری ناله میکنه.
لویی دستش رو روی دیک هری فشار میده، و خیلی طول نمیکشه که دیک هری زیر شلوار راحتیش بزرگتر بشه. لویی بند شلوار رو باز میکنه و اون رو پایین میکشه، و دیک هری زیر باکسرش خم شده.
لویی از پایین به هری نگاه میکنه، اون پسر فقط یه حلقهٔ باریک از رنگ سبز دور مردمک چشمهاش که بخاطر شهوت بزرگ شدن داره. اون داره لبش رو گاز میگیره، دستش رو دراز میکنه تا دست لویی رو که روی رون پاشه کاور کنه. دست دیگهٔ لویی از روی باکسر دور دیک هری حلقه میشه، دستش رو تکون میده تا اینکه پارچهٔ باکسر با پریکام خیس میشه.
هری نفسش رو حبس میکنه وقتی که لویی بالاخره باکسر رو پایین میشه و اجازه میده دیکش آزاد بشه.
لویی خیلی مبهم متوجه میشه که هری یه دیک خوشگل داره؛ نرم، که خیلی رگ نداره و روی پوست شکم هری که از جنس پورسلینه ، قرمزه و پریکام داره ازش بیرون میزنه. لویی انگشت شصتش رو روی دیک هری میکشه، پریکام رو پخش میکنه و باعث میشه هری ناله کنه.
لویی سرش رو خم میکنه و چونهش رو پایین میبره، سر دیک هری رو توی دهنش میگیره. هری نفسش رو کبس میکنه و دستش روی جنس چرم مبل مشت میشه. لویی زبونش رو روی سر دیک میچرخونه، کام هری بیشتر شیرینه تا شور و لویی میدونه این بخاطر میوههای رسیدهٔ زیادیه که اون پسر میخوره.
هری داره نفسنفس میزنه همونطور که لویی یکم بیشتر از دیکش رو توی دهنش میبره، سرش ر. پایین تر میبره تا اینکه احساس میکنه سر دیک هری داره به پشت گلوش ضربه میزنه.
"لو،" هری ناله میکنه همونطور که لویی سرش رو بالا و پایین میکنه. "میسح."
لویی از طریق بینیش نفس میکشه و آب دهنش رو دور دیک هری قورت میده و دیکش رو عمیقتر توی گلوش میبره. این راحتیِ تمرینشده به این خاطر بهوجود اومده که لویی مدت زیادی رو صرف اینکه کرده که از ماهیچههای گلوش برای پایین فرستادن غذا استفاده کنه، همون ماهیچههایی که ازشون برای بالا آوردن غذا استفاده میکنه.
اون دور دیک هری بیشتر قورت میده و اون پسر الان زیرش داره به خودش میپیچه، عضلههای پاش زیر دست لویی منقبض میشن. وقتی که بینیش به موهای کوتاه و تمیز شدهٔ هری برخورد میکنه، از گلوش برای دیک هری استفاده میکنه.
دستهای هری الان موهای لویین، ولی انگشتهاش موهاش رو نمیکشن، سرش رو به سمت عقب نمیکشن یا به سمت جلو هل نمیدن یا هیچ فشاری بهش وارد نمیکنن.
اون فقط داره لویی رو لمس میکنه؛ نوک انگشتهاش تقریبا دارن جمجمهٔ لویی رو ماساژ میدن.
تا حالا هیچوقت نشده که لویی به یه نفر بلوجاب بده و اون شخص دیکش رو پشت گلوی لویی نکوبونه، تا حالا نشده که اون شخص دیکش رو توی دهنش حرکت نده، تا حالا نشده که اون شخص دهنش رو به فاک نده. ولی هری اینکارها رو نمیکنه. اگه منقبض و منبسط شدن عضلههای پاهاش و شکمهاش یه نشونه باشن، معلومه که خیلی داره سعی میکنه که دیکش رو پشت گلوی لویی نزنه، ولی بههرحال اینکار رو نمیکنه.
"خیلهخوبه لو_فاک من دارم_من_دارم_" اون نفسنفس میزنه، صداش خیلی خشداره و بمه.
لویی فقط از گلوش استفاده میکنه، سرش رو بالا و پایین میکنه وقتی که نفس کشیدن هری سریعتر میشه. و بعدش هری میگه 'لو' و همین کافیه که لویی از بین مژههاش به بالا و توی چشمهای هری نگاه کنه قبل از اینکه عضلههای پاهاش منقبض بشن و ارضا بشه.
کامش به پشت گلوی لویی برخورد میکنه و لویی قورتش میده، آروم روی دیکش ساک میزنه تا ارگاسم هری کامل بشه. اون با یه صدای «پاپ» کوچیک دیک هری رو از توی دهنش بیرون میکشه و هری اجازه میده سرش رو پشت مبل بیفته، موهای فرفریش روی پیشونیش بهم ریختهن.
لویی از روی زانوهاش بلند میشه و باکسر و شلوار هری رو بالا میکشه. هری یه آه طولانی میکشه و دستهاش رو برای لویی از هم باز میکنه. لویی اجازه میده دستهای هری دورش حلقه بشن و به خودش اجازه میده توی آغوش هری غرق بشه، بینیش رو روی گردن هری میکشه.
هری چونهش رو بلند میکنه و هر اینچ از صورت لویی رو میبوسه قبل از اینکه لبهاش رو برای یه بوسهٔ عمیق و آروم بین لبهای خودش بگیره.
"لویی اون_فاک_این فوقالعاده بود." هری آروم روی لبهای لویی نفس میکشه.
"تو فوقالعادهای هری." لویی جواب میده، و اونم هری رو میبوسه.
"بهم اجازه بده بیب." هری میگه، انگشتهاش به سمت لبهٔ شلوار راحتی مشکی لویی میرن.
لویی با تکتک غریزههاش برای اینکه توی خودش جمع بشه و و از به سمت طرف دیگهٔ اتاق بپره که هری نتونه شکم و رون پاهای چاقش رو احساس کنه مبارزه میکنه.
بهجاش خودش آروم نگه میداره و دست هری رو توی دست خودش میگیره قبل از اینکه اون بتونه لویی رو لمس کنه، و یه لبخند اجباری میزنه. اون دست هری رو به سمت لبهاش میبره و تکتک بند انگشتهاش رو میبوسه.
"من خستهم، تو خستهای، بیا بریم بخوابیم." اون میگه. "پسرا تا فردا عصر برنمیگردن. شب رو میمونی، مگه نه؟"
ابروهای هری یکم بالا میرن چون تا حالا هیچوقت شب رو نمونده بود، و بعد سرش رو تکون میده. "حتما سوییتهارت. آره. فردا صبح برات صبحونه درست میکنم."
حتی با اینکه میدونه باید بالا بیاره، لویی خودش رو درحالی پیدا میکنه که داره لبخند میزنه، چون هری دوستپسرشه، و هری بخاطر دهن لویی ارضا شده، و هری قراره شب رو اینجا بگذرونه، و برای اولین بار بعد از یه مدت طولانی لویی قرار نیست وقتی چشمهاش رو میبنده تنها باشه.
"زودباش." لویی میگه، وایمیسته و هردوتا دستهای هری رو توی دستهای خودش میگیره.
هری وایمیسته و چونهش رو خم میکنه تا لویی رو با ملایمت و شیرینی ببوسه، قبل از اینکه لویی اون رو توی راهرو و اتاق خودش بکشه.
هری قبلا توی اتاقش اومده وقتی که زین و لیام و نایل داشتن فوتبال نگاه میکردن و اون دونفر فرار کردن تا تنها باشن، یا وقتی که اونا داشتن ویدئوگیم بازی میکردن و هری و لویی تکالیفشون رو روی تخت باز کرده بودن و کنار هم دراز کشیده بودن تا انجامشون بده. لویی خوشحاله که همینالانشم پیژامهش رو پوشیده، پس فقط میره و روی تخت زیر ملافه توی خودش جمع میشه.
"لاو، اشکالی نداره اگه شلوارم رو در بیارم؟ نمیتونم باهاش بخوابم." هری با تامل میپرسه.
"چیزی نیست که قبلا ندیده باشم." لویی میگه. "عجله کن، دارم یخ میزنم."
"تو همیشه درحال یخ زدنی." هری میگه ولی شلوارش رو درمیاره لویی براش پتو رو بالا نگه میداره.
لویی خودش رو به هری میچسبونه، دست بزرگ هری کاملا شونهش رو میپوشونه وقتی که لویی گونهش رو روی سینهش میزاره. هری سرش رو میچرخونه و با ملایمت لویی رو میبوسه، لبهاش رو روی لبهای لویی میکشه قبل از اینکه گونههاش، بینیش و پیشونیش رو ببوسه.
"تا حالا بهت گفتم خیلی خوشگلی؟" هری با نرمی میپرسه.
لویی خوشحاله که اتاق تاریکه چون گونههاش قرمز میشن. "هر روز بهم میگی."
"همم، و حرفم رو باور میکنی؟" اون میپرسه، لبهاش روی موهای لویی کشیده میشن. لویی یه آه کوچیک میکشه و صورتش رو توی گردن هری مخفی میکنه."اونقدر بهت میگم که باورم کنی لویی. دوستپسر خوشگل من."
گونههای لویی دارن آتیش میگیرن ولی خودش رو درحال لبخند زدن پیدا میکنه. "بچرخ، دوستپسر لوسِ مسخرهٔ شیرینِ مسخرهٔ من." اون آروم میگه.
لویی میتونه نیشخند هری رو حتی توی تاریکیهم ببینه وقتی که اون میچرخه و لویی از پشت بهش نزدیکتر میشه.
برای اینکه بیگاسپون باشه باید یکم روی تخت بالاتر بره ولی زانوهاش پشت زانوهای هری نمیچسبن چون هری خیلی ازش بزرگتره. لویی نمیخواد لیتلاسپون باشه چون از اینکه دستهای هری توی شب دور کمرش باشن میترسه، از اونجایی که هری ممکنه احساس کنه که بدن لویی چقدر تنفرآوره.
ولی پشت هری به سینه لویی چسبیده، و سرش زیر چونهٔ لوییه. انگشتهاش توی انگشتهای لویی حلقه میشن وقتی که لویی دستش رو از زیر بازوش رد میکنه و دور کمرش میزاره. لویی مچ پاهاشون رو با هم حلقه میکنه و صورتش رو توی فرهای هری مخفی میکنه. هری یه هوممم خوشایند میگه و لویی رو به خودش نزدیکتر میکنه.
هری دستهای بهم چسبیدهشون رو بلند میکنه و کف دست لویی رو میبوسه و لویی پشت گوشش رو میبوسه.
"خوابهای شیرین ببینی عزیزم." هری با نرمی میگه.
"خوابای شیرین ببینی." لویی جواب میده.
لویی فکر نمیکنه تا حالا اینقدر احساس امن بودن، گرم بودن یا توی خونه بودن بهش دست داده باشه. اون نمیخواد این احساس تموم بشه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Hope you like it...🌼
خبخبخب.
این فنفیکم معصومیتش رو از دست داد 😅😐👌
بیایید یه خسته نباشید به نویسنده که اینقدر با جزئیات نوشته ،و یه خسته نباشید به مترجم بدبخت که ناله به انگلیسی سهچهارتا معادل داره ولی فارسیش فقط همین ناله هست، و ایشون مجبوره پشت سرهم بنویسه نالهنالهناله
بگیم😐😂💔
انیوی.
چپتر دوستداشتنی و قلب آب کنی بود.
ووت و کامنت یادتون نره💕💖
ماچیموچی همهتونو🌼💋
SeTaRe💙💛
پیاس:من واقعا بخاطر اشتباههای تایپی وحشتناک، زیاد و فاحشی که واقعا روی اعصابن عذرخواهی میکنم، ولی ادیت کردن هشتهزار و خوردهای کلمه واقعا سخته. من واقعا متاسفم...وقتی که کتاب کامل شد، برمیگردم و ادیتش میکنم. و اگه یهجایی خیلی واقعا غیرقابل خوندن بود، کامنت بزارید تصحیحش کنم.
همش تقصیر این کیبورد فاکیه. -_-
دوباره ببخشید. ) :💕🌼