抖阴社区

                                        

وارد فرودگاه شدیم و گوشه ای ایستادیم تا منیجرها مدارک پرواز رو تحویل بدن که درست همون موقع در یک ثانیه با دست های یونگی محکم به عقب کشیده شدم و خود یونگی محکم مقابلم ایستاد

انقدر از این حرکت یهویی ترسیدم که طپش قلبم روی هزار رقت و با ترس به ورای شونه یونگی نگاه کردم و فنی رو دیدم که برای امضا گرفتن از تهیونگ نزدیک شده بود.

با دیدن اینکه کسی قصد سوقصد به من رو نداشت و بیشتر با دیدن اینکه خطری جون یونگی رو تهدید نمیکنه نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به شونه یونگی تکیه دادم مبادا با این پاهای لرزون روی زمین فرود بیام.

جیمین با نگرانی زیر بغلمو گرفت و جین پرسید:
- تینا خوبی؟
نامجون با دیدن حالم گفت:
- فکر کنم ترسیده ببرید اونجا رو اون نیمکت بشونیدش.

تهیونگ سریع گفت:
- من میرم براش یه چیز شیرین بخرم فکر کنم فشارش افتاده.
به کمک جیمین و یونگی تا روی صندلی رفتم و بعد از نشستن سرم رو توی دستم گرفتم. هیچ حال خوبی نداشتم.

ترسیده بودم نه از مردن بیشتر از اینکه در اوج دوست نداشتنی بودن بمیرم یا اینکه جون بقیه رو هم به خطر بندازم
با صدای زنگ موبایلم یونگی که کنارم نشسته بود دست توی جیب کتم کرد و گوشیم رو بیرون کشید و گفت:

- برادرته فکر کنم خبرای تهدید رو شنیده نگرانت شده سعی کن یه جور حرف بزنی کمتر نگران شه
گوشی از دست گرفتم و بعد از یه نفس عمیق جواب دادم:

- جانم موبینا؟
موبینا رو از عمد گفته بودم که حواسش رو پرت کنم و انگار موفق بودم که یه لحظه مکث کرد و بعد با عصبانیت گفت:

- خب مبینا و درد، مبینا و مرض، من با این همه نگرانی زنگ میزنم حال تورو بپرسم باید مبینا صدام کنی؟

- فقط من موبینا صدات کنم عصبی میشی کاپلت که چپ و راست موبینا صدات میکنه رو که با چشمای قلبی نگاه میکنی

- متینا جان نیت کردی رو اعصاب من بری که حواسمو از خودت پرت کنی مگه نه؟ اسم منو مسخره میکنی فکر میکنی من نمیتونم متینا صدات کنم؟ مثلا فکر کردی اسم خودت خیلی قشنگه؟ تا حالا بهت گفته بودم اوچو مثل صدای عطسه کردن من میمونه.

از این همه حرص خوردنش به خنده افتادم و حس کردم حالم هم کمی بهتر شد صدای خنده ام رو که شنید آروم زمزمه کرد:
- یهو حس کردم خیلی ترسیدی واسه همین بهت زنگ زدم حالت خوبه؟

چطور فراموش کرده بودم؟ احساسات ما انگار با تله پاتی بهم وصل شده بود و هر احساس بدی که من داشتم رو مبین هم حس میکرد از اینکه تو این جهان به این بزرگی هرچقدر هم که از هم دور بودیم باز هم تنها نبودم لبخندی زدم و گفتم:

- الان که فهمیدم تو حتی اگه فرانسه باشی هم باز کنارمی خیلی بهتر شدم
- مشکلی که نیست؟
بهش اطمینان دادم:
- هیچ مشکلی نیست نگران نباش دونسونگ کوچولوی من

بخاطر دونسونگ گفتن من با لجبازی گفت:
- خدارو شکر عطسه جان

خواستم چیزی بگم که درست همون لحظه تهیونگ با یه لیوان ابمیوه بالای سرم اومد و گفت:
- تینا بیا این ابمیوه رو بخور یکم حالت جا بیاد

صدای خندون مبین از اون سمت خط اومد:
- تینا؟ خدایی تینا؟ وای خدایا مرسی، خدایا ممنون که اون روز رو اوردی که بتونم تینا صدا شدن کسی که موبینا صدا شدنم رو مسخره میکرد بشنوم. خدایا مرسی تو تمام مراحل زندگی هوامو داشتی اول که اوچو بعدم مگی حالا هم تینا خدا قربونت برم که جای حق نشستی

کفری از این کولی بازیاش با اخم گفتم:
- نذار دهنمو باز کنم و به روت بیارم مگی رو خودت ساختی تحویل فن‌ها دادی

بدون اینکه انکار کنه با افتخار گفت:
- اوه اون که افتخار دوران طلایی خدمتمه، اصلا نمیدونی چقدر بابت ساختن اسم مگی در پوست خودم نمیگنجم تازه فکر نکنی الکی الکی این اسم ساخته شده ها کلی روش فکر کردم و مهندسی و مدیریت انجام دادم. اصلا مگی ابعاد وسیعی رو در بر میگیره به عنوان مثال تو حتی میتونی بعدا اسم دخترتون رو بذاری مگی

- دخترمون؟
- آره دیگه دختر تو و یونگی مگه اون فنفیک امپرگی‌ که برات فرستادم رو نخوندی؟

میدونستم این حرفا رو بخاطر پرت کردن حواس من میگفت و برای همین نمیتونستم بخاطرش ازش عصبی بشم پس فقط مثل خودش سر به سرش گذاشتم:

- چه خوب پس تو هم میتونی اسم پسرتون رو بذاری سوبین
از رو نرفت و پررو پررو جواب داد:
- اره اتفاقا قرار شده اگه پسر بود اسمشو بذاریم سوبین اگه دختر بود بذاریم سومین

سجین هیونگ با کارت های پرواز رسید و دستور رفتن داد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حیف منیجرم صدام میکنه باید برم وگرنه درباره اینکه چرا سو قبل از بین اومده باهات عمیقا بحث میکردم قشنگ شیرفهم شی

خندید اما بعد خیلی جدی گفت:
- متین لطفا خیلی مراقب داداش من باش من همین یه دونه سولمیت رو تو کل دنیا دارم که با یه لحظه ترسیدنش دل منم این سر دنیا میریزه، قول میدی مراقبش باشی؟

با لبخند به این همه فوران احساساتش مثل خودش عمیق جواب دادم:
- معلومه که قول میدم

چند لحظه مکثش کرد و بعد آهسته زمزمه کرد:
- متاسفم که بخاطر من دچار دردسر شدی من... من نمیدونم چطوری بگم شرمنده ام اما میخوام بدونی تو برام عزیزترین و نزدیک ترین آدم دنیایی
***

I'm not okWhere stories live. Discover now