قیافهی بی روح متین و دستای زخمی اون روزش جلوی چشماش نقش بسته و تازه میفهمید که اون هیچوقت نتونسته حرف چشمای متینش رو بخونه عشق دوست داشتنی و شیطونش رو اون شب کشته بودن و یونگی...
خدای من یونگی چه فکرها که نکرده بود، چه حرف ها که به متین شکسته اش نزده بود
چطور تونسته بود بجای درمان درد بودن نمکه روی زخم هاش باشه و بهش انگ خیانتکار بودن بزنه چه جوری نفهمیده بود متینش هر چقدر هم شیطنت بکنه وسر به سر بقیه بذاره اونقدر پاکه که نمیتونه خیانت کنهپسرک دوست داشتنیش اونقدر ساده بود که اون شب حتی تحمل اینکه یونگی چشماش رو بسته بود هم نداشت حالا چطور تونسته بود با دستای بسته تجاوز چند نفر رو تحمل کنه و تازه بعد برگشتنش بجای اینکه یونگی آغوش امنش باشه فقط سرزنشش کرده بود و متین حتی این رو هم تحمل کرده بود
اگر کسی میگفت دلیل اون تصادف و خودکشی اول متین یونگی و بخاطرش مجازاتش میکرد یونگی هیچ اعتراضی نمیکرد چون الان خودش هم با این حرف موافق بود
صدای لرزون از گریه ی متین توی گوشش پیچید که میخوند "به من میگی گناهکار؟ دیگه با این حساب چی برای گفتن میمونه؟"
حق با متینش بود...دیگه چی برای گفتن مونده بود؟ یونگی هیچ حرفی برای گفتن باقی نذاشته بود. ولی...ولی انصاف نبود که صدای متین اینقدر بلند توی سرش بپیچه و از پا درش بیاره
بی رحمی بود که اتفاقی رو که براش افتاده رو برای خودش ترسیم کنه و کاری کنه با دیدن متین گریون و ملتمس جلوی چشمش نفسش بگیره و تو صورتش بکوبه که یونگی اونجا نبوده تا اون رو نجات بده و تازه بعدش چه غلطی کرده بود؟
میخواست مثل همون حیوونا بهش دست درازی کنه؟ وای واقعا الان حقش مردن بود. چطوری از این به بعد قرار بود توی چشمای متین نگاه کنه؟
انگار مغزش خودآزاری پیدا کرده بود که دائم داشت سوال میپرسید ودر جواب هر کدوم یه جواب رو تصویر سازی میکرد. یعنی چند نفر بودن؟ چجوری بسته بودنش؟ متینش چقدر گریه کرده و دنبال ناجی که باید یونگی میبود گشته؟
همین سوال ها و تصویر هایی که جلو چشمش رژه میرفت باعث میشد دلش بخواد مغزش رو از کاسه ی سرش بکشه بیرون و بعد پاک شدن تصویرایی که هیچکدوم رو تو واقعیت ندیده تا جایی که میتونه داد بزنه و گریه کنه اما توان هیچکدوم رو نداشت
چون اونقدر شوکه شده بود که حتی یه قطره اشک هم از چشماش پایین نمیریخت و تنها علائم حیاطیش ضربان تند قلبی بود که نفسش رو به شماره مینداخت. ضربان تندی که باز هم دلیلش متین بود
یونگی انقدر محکم لباشو به هم فشار داده بود که صدای بلند فریادش رو خفه کنه که لبهاش سفید شده بودن الان واقعا ترجیح میداد متین یه خیانتکار عوضی بود که به دوست پسر برادرش نظر داشت اما این حرفایی که شنیده بود واقعی نبود.

YOU ARE READING
I'm not ok
Fanfiction???? ???? ??? ????? ?? ??? ???? ?????? ???? ??? ??? ???? ??? ??? ??????? ?????? ????? ?? ?? ????? ???? ? ?????? ????? ?????? ?? ? ????? ???? ????? ?????? ????? ?? ???? ????? ????: ????? ?????? ?????? ??? ????? ????: ???? ?????? ??????? ????? ???? ??...