با دیدن یونگی که در آستانه در ایستاده بود لبخند گشادی زدم و با ذوق گفتم:
- چاگیا اومدی؟صداش و نگاهش بر خلاف لبخند من سرد سرد بود:
- چکار داشتی میکردی؟قبل از اینکه بتونم جواب بدم دست کوکی روی سینه و شونه ام نشست و من رو شدید عقب هل داد و کامل بلند شد و سمت یونگی برگشت و با زاری تقریبا به گریه افتاد:
- هیونگ باور کن من کاری نکردم خودش... خودش یهو... اصلا من داشتم بهش میگفتم تو دوسش داری... هیونگ تو که میدونی من بهت خیانت نمیکنم... اصلا به تو هم خیانت کنم به تهیونگ که دیگه خیانت نمیکنم... خودش...
با دیدن قطره اشکی که از چشمش چکید تصمیم گرفتم به این شوخی پایان بدم قبل از اینکه تنها دونسونگم رو سکته بدم. با صدای بلند خندیدم و خنده من باعث شد نگاه هر دو شون سمت من بچرخه بین خنده اعتراف کردم:
- خب حالا سکته نکنی شوخی کردم
کوکی گیج پرسید:
-چی؟
بلند شدم و در حالی که سمت یونگی میرفتم گفتم:- کوکیا حالا که تو همچین راز مهمی رو بم گفتی بزار منم یه راز مهم رو بهت بگم.
کنار یونگی ایستادم انگشتم رو لای انگشتاش حلقه کردم و گفتم:- اونی که قراره باهاش بازی کنم یونگیه نه تو یا یه دختر دیگه فقط داشتم سر به سرت میذاشتم
صدای آهسته یونگی رو کنار گوشم شنیدم:- آروم باش یونگیا آروم باش تو میدونستی این دردسرساز قراره پیرت کنه.
با شیطنت نیشخند زدم. راستش دروغ چرا یونگی رو که دیدم یه لحظه ترسیدم نکنه بد برداشت کنه اما حالا به این نتیجه رسیدم که زیاد هم بد نشد که دید.
بکش آقای مین یونگی این تاوان اینه که به همه بجز من از احساست گفتی
یونگی اما بعد از یه آه عمیق دستش رو از دستم کشید و به سمت اتاق رفت و این حرکتش بعد از یه هفته دوری چنان من رو شوکه کرد که بی اختیار گفتم:- الان بام قهر کرد؟
کوکی انگار که صد سالی ازم بزرگتر باشه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و نصیحتم کرد:- خودت چی فکر میکنی؟ جلوی چشمش به یکی دیگه گفتی دوست دارم اونم وقتی باهاش قرار میزاری. انتظار داری برات حلقه گل سفارش بده بابت اینکه انقدر خوب مردم آزاری میکنی تشکر کنه؟
دست از شیطنت برنداشتم سمتش رفتم و چونه اش رو توی دستم گرفتم و با لحن عمیقی گفتم:
- شوخی نکردم که من خیلی تورو دوست دارم چاگیااینبار بازی نخورد و با یه حرکت چونه اش رو از دستم کشید و خشن گفت:
-گم شو پسره نکبتو بعد از گفتن ابن کلمه به سمت در رفت با صدای بلند اعتراض کردم:
- یا احترام به هیونگ تو این خوابگاه فقط شامل حال من میشه؟ نامجون تورو اینجوری تربیت کرده به هیونگت بگی نکبت؟حتی سمتم برنگشن و همونجوری در حال پوشیدن کفشاش در آستانه در زیر لبی نق زد اینبار پرسیدم:
- حالا کجا داری میری؟بند کفشش رو بست و جواب داد:
- مگه نگفتی از خوابگاه برم چون برنامه داری؟ بفرما این تو اینم برنامه ات برو ببینم میتونی از دلش در بیاریسر پا ایستاد و باز یادش رفت من هیونگشم آخرین نصیت رو کرد:
- فقط خواهشا هرکار میکنی رو اعصابش نرو به اندازه کافی از دستت کشیدهگفت و رفت و حتی نموند که یه فحش در خور نثارش کنم. نگاهم سمت در اتاقمون برگشت و به این فکر کردم؟ جدی قهر کرده بود؟
اشکاال نداره حتی اگر قهر باشه عمرا در برابر ددی متین بتونه مقاومت کنه. بلند شدم و خواستم بسته پستی رو بردارم که گوشیم کنار بسته بهم چشمک زد با خطور این فکر به سرم بدون حتی یکم بیشتر فکر کردن گوشی رو برداشتم و برای مبین نوشتم:
- از امشب قراره من تاپ باشم نبینم دیگه مگی بابا رو دایی صدا کنی باید بهش بگی عمو
***بچه ها من درسم تموم شده مشکلی با هر روز پارت گذاشتن ندارم اما خیلیا از ریدرا هستن که امتحانات شون نزدیکه نظرتون چیه ایام امتحانات از اواسط اردیبهشت پارت گذاری نکنیم تا آخر خرداد؟

YOU ARE READING
I'm not ok
Fanfiction???? ???? ??? ????? ?? ??? ???? ?????? ???? ??? ??? ???? ??? ??? ??????? ?????? ????? ?? ?? ????? ???? ? ?????? ????? ?????? ?? ? ????? ???? ????? ?????? ????? ?? ???? ????? ????: ????? ?????? ?????? ??? ????? ????: ???? ?????? ??????? ????? ???? ??...
part 91
Start from the beginning